دكتر بهرام مقدادي (متولد 1319 در رشت) در زمره جديترين منتقدان ادبي و استادان رشته زبان و ادبيات انگليسي در ايران است. او نخستين كسي در ايران محسوب ميشود كه از دانشگاه معتبري مانند دانشگاه كلمبياي نيويورك، دكتراي زبان و ادبيات انگليسي دريافت كرده است. وي از سال 1348 تا ميانه دهه 80 شمسي در دانشگاههاي مختلف ايران از جمله دانشگاه تهران و علامه طباطبايي واحدهاي مختلف مرتبط با اين رشته را آموزش داده و بسياري از دانشجويان وي اكنون از مهمترين و موثرترين منتقدين، پژوهشگران و مترجمان اين مرز و بوم محسوب ميشوند. كساني چون: ابوالقاسم اسماعيلپور، فرزانه طاهري، مشيت علايي، علي بهبهاني، حسين پاينده و... وي داراي كتابها و مقالات فراواني نيز چه در عرصه تاليف و چه عرصه ترجمه است كه از مهمترين كتابهايش ميتوان به: دانشنامه نقد ادبي (از افلاطون تا به امروز)، كيمياي سخن (15 گفتار درباره ادبيات ايران و جهان)، هدايت و سپهري، شناخت كافكا، ترجمه رمان سه جلدي شرق بهشت از جان اشتاينبك و ترجمه يادداشتهاي كافكا و... اشاره كرد. در اين گفتوگو سعي شده زوايايي از زندگي فكري دكتر مقدادي در دوران مختلف به تصوير كشيده شود و با جنبههايي از رويكرد وي نسبت به ادبيات انگليسي- امريكايي و ادبيات ايراني با تكيه بر آثارش آشنا ميشويم.
جناب دكتر مقدادي با تشكر از فرصتي كه در اختيار ما قرار داديد به عنوان نخستين پرسش ميخواستم بدانم كه از چه زماني به خواندن كتابهاي ادبي اعم از شعر و داستان علاقهمند شديد؟
من از همان دوران دبستان به ادبيات علاقه داشتم. يادم ميآيد كه در 10 سالگي شعري سرودم كه در نوع خودش شعر خوبي محسوب ميشد و براي همه عجيب بود كه كسي در اين سن بتواند چنين شعري بسرايد.
نام دبستان و دبيرستان شما چه بود؟
من دبستان و دبيرستانم را در شهر زادگاهم رشت گذراندم. نام دبستانم فاريابي و نام دبيرستانم هم اميركبير بود.
اولين داستانهايي كه توجه شما را جلب كردند كدام داستانها بودند؟
يكي داستان «قفس» بود نوشته صادق چوبك كه در مجموعه«انتري كه لوطياش مرده بود» به چاپ رسيد و ديگري داستان «گيله مرد» بزرگ علوي. در داستان قفس چوبك با زيبايي شگفتانگيزي زندگي و سرنوشت رقتبار تعدادي مرغ، خروس و جوجه را در ميان انبوهي از زباله و كثافت دريك قفس مرغفروشي به تصوير كشيده بود و ميتوان گفت كه در اين داستان به صورت سمبوليك، وضعيت نابسامان ايران در اواخر دهه 1320 ترسيم شده بود. به طوري كه ميشود گفت كه آن مرغ و خروس و جوجهها استعارهاي از جامعه و مردم آن روزگار بودند كه به زعم نويسنده در يك فضاي محدود، بسته و گنديده و در يك وضعيت انفعالي زندگي ميكردند و كل داستان، نشانگر بدبيني نويسنده نسبت به آينده جامعه و مردم است كه رهايي از اين قفس و اين فضاي گنديده تنها با مرگ امكان پيدا ميكند كه به صورت دستي نمايان ميشود كه از بيرون قفس، گاه يكي از مرغها و خروسها را ميربايد. لازم به ذكر است هنگامي كه من در سال 1979 ميلادي به دعوت دانشگاه واشنگتن در شهر سياتل امريكا، ادبيات تطبيقي را در مقاطع فوقليسانس و دكترا آموزش ميدادم، تعدادي از داستانها و اشعار معاصر ايراني را براي مجله «ترجمه ادبي» به زبان انگليسي ترجمه كردم كه يكي از آن داستانها از جمله همين داستان قفس چوبك بود. همچنين به خاطر دارم كه در سال 2003 ميلادي كه به همت دكتر محمدعلي همايون كاتوزيان و به مناسبت صدمين سالگرد تولد صادق هدايت كنفرانس مفصلي در مدرسه سنت آنتوني دانشگاه آكسفورد برگزارشد در ميانه كنفرانس يكي از حاضرين از من پرسيد كه به نظر شما بهترين داستانهاي كوتاه ايراني كدام هستند؟ كه من بلافاصله قبل از همه از«گيله مرد» بزرگ علوي نام بردم كه ضمن فضاسازي خوبي كه دارد و فضاي مناطق مختلف گيلان (از جمله فومن) در آن به خوبي تصوير شده است، نويسنده از نمادهاي مناسبي در كارش استفاده كرده است.
تا آنجايي كه اطلاع دارم شما در اواخر دهه 1330 براي ادامه تحصيل به دانشسراي عالي تهران وارد شديد و در رشته زبان انگليسي تحصيل كرديد، لطفا از شرايط آموزشي حاكم بر دانشسراي عالي در آن زمان برايمان بگوييد؟
البته من پيش از ورود به دانشسراي عالي حدود چند ماه نيز در دانشگاه امريكايي بيروت- كه زير نظر اصل چهارم ترومن بود- تحصيل كردم. براي ورود به اين دانشگاه دو آزمون از ما در رشت و تهران گرفتند كه من در هر دوي آنها با نمره خوبي پذيرفته شدم. به اين ترتيب به دانشگاه بيروت وارد شدم و با وجود نظم زيادي كه بر آن دانشگاه حاكم بود در مجموع از شرايط آموزشي حاكم بر آنجا مايوس شدم. چرا كه من، به عشق آموختن دقيقتر زبان انگليسي به آنجا رفته بودم اما ملاحظه كردم كه برخلاف تصور اوليهام، تعداد استادان انگليسي و امريكايي آنجا بسيار كم بود و تعداد واحدهاي مرتبط با شعر و داستان انگليسي نيز در مقام مقايسه با واحدهاي ديگر چندان زياد نبود. مثلا من در همان ترم اول واحدي در زمينه تاريخ گذراندم كه مدرس آن يك فرد عرب زبان به نام پروفسور حسين بود. همچنين در آن زمان پدر و مادرم نيز نامههاي فراواني به من مينوشتند و اصرار داشتند كه هر چه زودتر به ايران بروم. خلاصه تمامي اينها باعث شدند كه من پس از مدتي به ايران بازگردم و در دانشسراي عالي تهران، تحصيلاتم را ادامه دهم.
نام استادان آن زمان دانشسراي عالي در خاطرتان مانده است؟
نهچندان. اصولا آن زماني كه من به دانشسرا وارد شدم مصادف بود با دوران افول اين مركز آموزشي و زمزمه تعطيلي آن به گوش ميرسيد. اصولا آن زمان استاد يا استادان چندان معروفي در آنجا نداشتيم ولي در خاطرم هست كه برخي اوقات شادروان دكتر سعيد نفيسي يا دكتر محمدجواد مشكور به آنجا ميآمدند. بسياري از استادان رشته زبان انگليسي دانشسرا از طرف شوراي فرهنگي بريتانيا انتخاب ميشدند و از انگليس به اين مركز آموزشي ميآمدند. يكي از آن استادان نسبتا خوب آنجا خانم «گرترود ناي دوري» بود كه به ما مباني نقد داستان، شعر و نمايشنامهنويسي ياد ميداد و بسيار هم به من لطف داشت به طوري كه زماني كه مادرم سرطان گرفت به ديدن مادرم آمد. يكي ديگر از استاداني كه نامش به خاطرم مانده است خانم گراتمن بود.
شما پيش از ورود به دانشگاه بيروت و دانشسرا تا چه اندازه با زبان انگليسي آشنايي داشتيد؟
من به دليل علاقهاي كه به خواندن داستانها و مقالات انگليسي داشتم به صورت خودآموز مطالب زيادي ميخواندم. به خصوص اينكه در رشت يك كتابفروشي به نام كتابفروشي بنفشه بود كه به طور مرتب مجلات و كتابهاي مختلف انگليسي و امريكايي ميآورد و من نيز در آن زمان يك كتاب فرهنگ تلفظ زبان انگليسي خريده بودم كه هر جا به مشكلي برميخوردم، تلفظ صحيح يك واژه را از طريق حروف فونتيك ياد ميگرفتم. البته در آن زمان بسيار علاقهمند بودم كه براي رفع اشكالات خود معلمي خصوصي بگيرم اما متاسفانه هزينه اين كار سنگين بود و پدرم هم چندان به اين كار رغبت نداشت.
شما در سال 1341 با كسب رتبه اول از دانشسراي عالي در رشته زبان انگليسي فارغالتحصيل شديد و در سال 1342 با استفاده از بورس تحصيلي فارغالتحصيلان رتبه اول دانشگاه و موسسسات آموزش عالي كشور به كشور امريكا رفتيد و ادامه تحصيلات خود را در دانشگاه كلمبياي نيويورك و در رشته ادبيات انگليسي ادامه داديد. به طوري كه در سال 1345 فوقليسانس و در سال 1347 دكتراي خود را در اين رشته دريافت كرديد. لطفا از فضاي آموزشي حاكم بر اين دانشگاه و استاداني كه داشتيد براي خوانندگان مطالبي را بيان كنيد.
ببينيد به هر حال هر دانشگاهي استادان خوب و بد دارد ولي من اين شانس را داشتم كه استادان خوبي مانند: «لايونل تريلينگ»، «لوييس لي يري»، «رابرت بوون» و«ميلتون.اي.كاپلون» در آنجا تدريس ميكردند. تريلينگ به ما درسي با عنوان ادبيات امريكا از1950-1850 تدريس ميكرد كه چندين ترم ادامه داشت و ما هرماه ملزم بوديم كه تعداد زيادي از آثار برگزيده ادبيات انگليسي- امريكايي را با دقت بخوانيم. لوييس لي يري هم واحدي با عنوان طنز در ادبيات امريكا را درس ميداد ومن به خاطر دارم كه چون در آن زمان در اين زمينه مطالعات خوبي داشتم مطالبي را در كلاس به استاد ميگفتم كه باعث شگفتي دانشجويان ديگر ميشد و حتي آنها ميگفتند كه تو از استاد در اين زمينه بيشتر اشراف داري. رابرت بوون نيز در زمره استادان بسيار خوب دانشگاه محسوب ميشد كه هرچند مانند تريلينگ مشهور نبود اما شيوه تدريس او را بسيار ميپسنديدم و خود من نيز از روش تدريس او خيلي آموختم و در كار حرفهاي از آن بهره بردم. او فارغالتحصيل دانشگاه ييل بود و در تحليل شعر، رمان و نمايشنامههاي معروف، بيشتر بر كشف سمبول يا نمادها تكيه ميكرد و در دل متون مختلف توجه ما را به نكات دقيق و ظريفي جلب ميكرد. به عنوان مثال او به نمايشنامه شاه لير شكسپير بسيار علاقه داشت و آنقدر تحليلهايش درباره اين نمايشنامه دقيق و جالب بود كه انسان را به شگفتي واميداشت.
از ميان استاداني كه نام برديد لايونل تريلينگ (1975-1905) شهرت خاصي در ميان منتقدين ادبي دارد. بنا به قول رنه ولك در فصل هفتم جلد ششم كتاب تاريخ نقد جديد تريلينگ همراه با ادموند ويلسون به گروه منتقدين فرهنگ به خصوص فرهنگ امريكا تعلق دارد و غالبا توجهش به مسائل مربوط به سياست، تعليم و تربيت، روانشناسي و ارتباط اين مقولات با ادبيات معطوف بوده است. او زماني با همكاري عدهاي از روشنفكران نيويوركي نظير همسرش دايانا روبين، ويليام برت، دانيل بل، هانا آرنت، سال بلو و كلمنت گرين برگ در زمره اعضاي مجله معروف پارتيزان ريويو محسوب ميشد كه مجلهاي ماركسيستي اما در عين حال ضد استالينيستي بود. اين مجله نيز بر تاثير تاريخ و فرهنگ بر كار نويسندگان و ادبيات تاكيد ميكرد از جمله آثار مهم وي ميتوان به تخيلات ليبرالي كه به فارسي ترجمه شده است، فراتر از فرهنگ، فرويد و بحران فرهنگ ما، جمعآوري فراريان و حتي يك رمان و يك مجموعه داستان كوتاه به نامهاي «ميانه سفر» و «مارگارت ديگر» اشاره كرد. از تجربيات شخصي خودتان از كلاسهاي درس اين منتقد مشهور و تاثيرگذار برايمان بگوييد.
همچنان كه اشاره كرديد تريلينگ درمجموع رويكردي ماركسيستي نسبت به فرهنگ و ادبيات داشت كه جامعه امريكا آن را نميپسنديدند. اما به هر حال فردي آگاه به دوران مختلف تاريخ ادبيات غربي بود و خود من از برخي نوشتههاي وي در تحليل برخي آثار از جمله نقد و تحليل وي بر رمان هاكلبري فين مارك تواين و داستان گراكوس شكارچي كافكا بسيار بهره بردم. او درعين رويكرد ماركسيستي، علاقه خاصي هم به فرويد داشت و در تحليلهاي خود از برخي مفاهيم فرويدي نظيرعقده اديپي و ساختار سهگانه شخصيتي (خود، فراخود و نهاد) نيز استفاده ميكرد. او از ميان نويسندگان قرن بيستم اتفاقا علاقه خاصي به جويس داشت ولي در كل بيشتر به نويسندگان دوره ويكتوريا و جين آستين، هنري جيمز وايام. فورستر علاقهمند بود.
البته رنه ولك در اين باره ميگويد كه: «در نوشتههاي تريلينگ چندان اثري از ماركسيسم وجود ندارد مگر اينكه صرفا تاريخيت و جبر يا علاقه شديد به روابط طبقاتي و موضوع ازخودبيگانگي را ماركسيستي بدانيم اما همه اين آرا مقدم بر ماركسند و تريلينگ هم آنها را در چارچوب مشخصا ماركسيستي به كار نبرده است او به لحاظ سياسي هم به ليبراليسم وفادار بود كه در ديدگاه او البته فراتر از پيروان اين مكتب به صورت متعارفش بود و بيشتر به معناي اعتقاد به پيشرفت، نوع دوستي، حقوق انساني و مدني، تساوي حقوق سياهان و... بود.
از توضيحات دقيقي كه نقل قول كرديد سپاسگزارم اما در اينجا ميخواهم به گفتههاي شما اين نكته را هم اضافه كنم كه رساله فوقليسانس تريلينگ زندگي و آثار تئودور ادوارد هوك و پاياننامه دكتراي او هم درباره متيوآرنولد بود.
شما مسلما در دوران تحصيلتان در مقطع فوقليسانس و دكترا، شعرها، داستانها و نمايشنامههاي زيادي را زير نظر استادان خود مطالعه و تحليل و بررسي كرديد اعم از نمايشنامههاي شكسپير، اشعار ويليام باتلرييتس، داستانهاي توماس مان، فاكنر و... اما آن چيزي كه براي من بسيارجالب و قابل تامل بود و آن را از يكي از مقالات شما دريافتم توجه ويژهاي بود كه استادان مختلف ادبيات انگليسي به رمان هاكلبري فين داشتند و در بسياري از كلاسهاي دانشگاه از متن اين كتاب مثالهاي فراواني ميزدند و اهميت ويژهاي براي كتاب قايل بودند چون ما در جامعه خودمان هيچگاه اين رمان را جدي تلقي نميكرديم و آن را رماني مختص نوجوانان به حساب ميآورديم به اين معني كه اين رمان ظرفيت بحث و تحليلهاي جديتر را ندارد.
بله؛ من در مقالهاي با عنوان«هاكلبري فين؛ رماني ضد امريكايي» كه سالها پيش در كتاب كيمياي سخن منتشر شد به صورت مفصل درباره اهميت اين رمان و تحليل برخي نمادهاي اين داستان، مطالبي را نوشته بودم كه علاقهمندان ميتوانند براي آشنايي بيشتر به اين كتاب مراجعه كنند. اما در اينجا در ادامه گفتههاي شما تاكيد ميكنم كه من در سالهاي ميان 1342 تا 1348 كه در دانشگاه كلمبيا تحصيل ميكردم در هر درس مربوط به تجزيه و تحليل رمان كه ثبتنام ميكردم محال بود كه استادان، به رمان سرگذشت هاكلبري فين توجهي نكنند. جالب است كه منتقدان مهمي چون تي.اس.اليوت و لايونل تريلينگ نيز نقدهاي جالب و ژرفي بر اين رمان نوشتهاند و اين جمله معروف ارنست همينگوي را هم نبايد ناديده گرفت كه تمام ادبيات امروز امريكا از يك كتاب به نام سرگذشت هاكلبري فين سرچشمه ميگيرد.اين رمان را ميتوان به همراه رمان ناطوردشت سلينجر يكي از دو رمان مهم در ادبيات امريكايي دانست كه تصويرگر مفهوم «آدم امريكايي» است؛ همانگونه كه آر.دابليو.بي.لويس در كتابي به همين نام در سال 1955 درباره آن سخن گفته است. لويس در اين باره از جمله مينويسد: «آدم امريكايي فردي آزاد شده از بند تاريخ، خرسند از محروميت و از تعلق به نياكان، دست نخورده و آلوده نشده توسط ميراث معمول خانواده و نژاد، فردي تنها، متكي به خويش و هدايتكننده خويش، به مدد تدبيرات منحصر به فرد و نهادينش و آماده براي رودررو شدن با هرآنچه انتظار او را ميكشد.» همچنان كه اطلاع داريد ماجراي هاكلبري فين داستان پسر نوجواني را در دهه 1830 يا 1840 ميلادي بيان ميكند كه از ترس صدمه ديدن از پدر الكلي و بدنام خود از دهكده محل سكونتش فرار ميكند و در حقيقت آن پدر و تمدن را رد ميكند و سفري را به جنوب رود ميسيسيپي آغاز ميكند كه در طي آن به برده سياهپوستي به نام جيم كمك ميكند تا از دست اربابش فرار كند و ميتوان گفت كه در اينجا نقش موساي پيامبر را ايفا ميكند. البته اين سفر را ميتوان به عبارتي جستوجوي ناكام «هاك» و «جيم» براي بازيابي بهشت از دست رفته شان نيز تعبير كرد. هاك مريد طبيعت است او تحت مراقبت والدينش پرورش نيافته است بلكه همانند آدم در دامان طبيعت نمو يافته است. وي به هيچوجه نميتواند روش زندگي محترمانه و مصنوعياي را كه جامعه بر او تحميل ميكند تحمل كند. چون اين روش زندگي، روشي غيرطبيعي است.در سرتاسر اين رمان، هاك با خدمات ارزشمندي كه به ديگران به ويژه جيم ميكند، خيرخواهي خود را نسبت به نوع بشر به بهترين نحو نشان ميدهد. البته اين حس خيرخواهي به واسطه پيروي هاك از تعليمات مذهبي عايد او نشده است بلكه در حقيقت حاصل طبيعت پاك اوست. ماجراي هاكلبري فين در حقيقت عرصه نمايش پيكار ميان دو عنصر مخالف طبيعت و فرهنگ است كه در آن برتري بدون هيچ شكي به نفع طبيعت منظور شده است. اصولا از بارزترين ويژگيهاي هاك دراين داستان، تنفر شديد او از تمدن است كه به همين دليل در پايان داستان تصميم ميگيرد براي هميشه جامعه بشري را ترك كند. اين داستان از ديدگاه هاك و با زاويه ديد اول شخص نقل ميشود و هاك با ديدي عيني به مشاهده و گزارش وقايع رمان ميپردازد و به اصطلاح، سخنگوي نويسنده است و درونمايه رمان هم چنان كه گفتم بر پايه جامعه، تمدن و انتقاد از آنها استوار است و سفر هاك، جستوجويي است كه از معصوميت آغاز و به تجربه ختم ميشود. بستر ماجراهاي اين داستان هم رودخانه ميسيسيپي است كه مظهر گذر عمر و كسب تجربه زندگي است. اين رودخانه يكي از نمادهاي بارز در سرتاسر رمان است و خوانندگان بايد ميان وسيله مسافرت هاك و جيم كه از وصل كردن چند تخته به هم درست شده و كلك نام دارد و آنچه در بيرون رودخانه ميگذرد، فرق بگذارند. بنابراين كلك همان جهان كوچك و ساحل، جهان بزرگ رمان است. با كمي دقيق شدن به ماجراهاي رمان مشاهده ميكنيم، كلك كه بايد جاي نامطمئني باشد و اصولا مسافرت با آن خطرناك است برعكس، جاي امني محسوب ميشود و ساحل كه بايد جاي امني باشد چون جامعه است و در جامعه، قانون وجود دارد كه از فرد حمايت ميكند، جاي ناامني است. چرا كه ساحل - به عنوان جهان بزرگ جامعه - ارزشهاي ناانسانياش را به افراد بيگناهي چون هاك و جيم تحميل ميكند.اما هاك و جيم در سراسر رمان، محيطي امن، گرم و باصفا روي كلك به وجود آورند و در نهايت صفا، خلوص و صميميت روي آن زندگي كنند و تا آنجا كه ممكن است اجازه ندهند جامعه و فساد آن در درون آن رخنه كند. به هر حال اين داستان با وجود ظاهر سادهاش سرشار ازاين نمادها و پيچيدگيهاست و در عين حال مارك تواين در نوشتن اين اثر از هفت لهجه مختلف امريكايي استفاده كرده است مانند لهجه سياهپوستان ايالت ميسوري و لهجههاي ديگر و اين قضيه هم به هيچوجه تصادفي نيست چون خود او شخصا با اين لهجهها آشنا بوده و با آنها بزرگ شده بود در حالي كه داستان معروف ديگر مارك تواين موسوم به تام ساير فاقد هرگونه پيچيدگي است و تنها براي سرگرمي كودكان و نوجوانان نوشته شده است و فاقد هرگونه ارزش ادبي است و به همين دليل تنها در دبيرستانها به اين كتاب اشاراتي ميشود.
چه شد كه شما موضوع پاياننامه خود را بررسي عناصر اسطورهاي در اشعار رابرت گريوز انتخاب كرديد و استاد راهنماي شما چه كسي بود؟
در دانشگاههاي معتبر امريكا استادان راهنما عموما به دانشجويان دوره دكترا گوشزد ميكردند كه براي نوشتن پاياننامه، سراغ موضوعاتي بروند كه بكر و دست اول باشند و تكراري نباشند و به همين دليل، استاد راهنماي من آقاي ميلتون.اي.كاپلون به من پيشنهاد كرد كه درباره رابرت گريوز، شاعر مشهور انگليسي آن زمان رسالهاي بنويسم. آن زمان نام گريوز در انگليس و امريكا بسيار بر سر زبانها بود. او را البته پيشتر به خاطر مجموعه اشعار و رمانهاي تاريخياي كه نوشته بود كم و بيش ميشناختند اما به طور خاص در آن دوراني كه داريم دربارهاش صحبت ميكنيم، او بيشتر به خاطر ارايه ترجمه جديدي از رباعيات خيام با همكاري يك افغان به نام عمرعليشاه مشهور شده بود. اين ترجمه سر و صداي زيادي در محافل ادبي كشور انگليس و پس از چند ماهي در امريكا ايجاد كرد و نظر عموم مردم را نسبت به خيام دگرگون كرد. تا پيش از ترجمه گريوز و عمرعليشاه از رباعيات خيام، عموم مردم انگليس و امريكا تحت تاثير ترجمه منظوم ادوارد فيتز جرالد، شاعر مطرح قرن نوزدهم انگليس، خيام را به عنوان فيلسوفي اپيكوري ميشناختند و گاهي اوقات نيز نام خيام چنان با خوشگذراني و بادهگساري همراه ميشد كه در بسياري از كشورهاي غربي، ميخانهها و اماكن عيش و نوش و تفريحي اغلب به خيام ملقب شده بودند. اما پس از ترجمه اين دو از خيام، نظر عموم مردم نسبت به خيام دگرگون شد. يكي از رويكردهاي اصلي گريوز بر اين اساس استوار بود كه خيام شاعري صوفي مسلك بود و مثلا واژه «مي» را در رباعياتش به سياق صوفيان در مفهوم مجازياش به كار برده است. گريوز در مقدمه ترجمه خود از خيام از جمله مدعي شد كه نسخه فارسي رباعيات خيامي كه فيتز جرالد در ترجمهاش از آن استفاده كرده به هيچوجه اصيل و قديمي نبوده اما تاكيد داشت ترجمهاي كه او عرضه كرده داراي محتواي كاملا اصيل است و از نسخهاي از رباعيات خيام در قرن 12 ميلادي يا پنجم هجري استنساخ شده كه اصيل بودن آن انكارناپذير است. او در اين باره توضيح داد كه اين نسخه مذكور در سال 1153 ميلادي يعني حدود 30 سال پس از مرگ خيام نوشته شده و در خانواده عمرعليشاه به مدت 800 سال نگهداري شد. اما با نگاه حتي خيلي سطحي مشخص ميشود كه برخلاف ادعاي گريوز، نسخه فارسي ترجمهاش پر از رباعيات مجعول و سرگردان است. من درمقالهاي كه سالها پيش درباره اين ترجمه نوشتم، سعي كردم به صورت تفصيلي جنبههاي مختلف اين اثر را مورد بررسي قرار دهم كه خوانندگان براي اطلاع بيشتر ميتوانند به كتاب كيمياي سخن مراجعه كنند. به عنوان مثال يكي از نكاتي كه بر آن تاكيد كردم اين بود كه برخلاف نسخهنويسان سنتي ايراني كه عموما رباعيات را برحسب حرف آخر مصراع آخر هر رباعي تنظيم ميكردهاند، در رباعيات كتاب گريوز درست مانند كتاب ترجمه فيتز جرالد ابدا رعايت نظم و ترتيب نسخههاي نسخهنويسان ايراني نشده است بلكه در اين ترجمهها رباعيات به گونهاي آورده شدهاند كه يك روز از زندگاني خيام را از بامداد تا شامگاه نشان بدهند و در واقع در ترجمه گريوز، رباعيات همان تقدم و تاخر ترجمه فيتز جرالد ديده ميشود. پس در اينجا اين پرسش پيش ميآيد كه چگونه ممكن است نسخهاي كه گريوز مدعي است 30 سال پس از وفات خيام استنساخ شده همان سلسله مراتب ترجمه فيتز جرالد كه صد سال پيش نوشته شده را داشته باشد و برخلاف اين ادعاي گريوز در مقدمه اين رباعيات و مقالات ديگرش كه خيام همواره در مشرق زمين به عنوان يك رهبر معنوي صوفيان مطرح بوده و اشعار وي نيز تماما داراي تمي عرفاني است با مطالعه دقيق زندگي خيام و دورهاي كه درآن ميزيسته و بررسي آثار وي و نوشتههاي معاصرينش درباره او، متوجه ميشويم كه تاكنون هيچ گونه سندي كشف نشده است كه دال بر صوفي بودن وي باشد و همچنان كه مرحوم علي دشتي در كتاب دمي با خيام هم ذكر كرده است، نامي از وي در سلسله مشايخ صوفيه وجود ندارد و صوفيان بنامي مانند نجمالدين دايه و سلطان ولد هم با نظر خوبي به وي نمينگريستند همچنين در رباعيات از خيام كه در كتابهاي التنبيه، مرصادالعباد، مونسالاحرار، تاريخ جهانگشا، تاريخ وصاف، تاريخ گزيده، فردوسالتواريخ و نزههالمجالس ذكر شده است و خيامشناسان ايراني و خارجي به اصالت اكثر اين رباعيات معتقدند، اثري از كنايات صوفيانه ديده نميشود مگر اينكه بسياري از رباعيات مجعول را همانند گريوز در زمره رباعيات اصيل خيام قلمداد كنيم.
شما در سال 1348 پس از اتمام تحصيل و دريافت مدرك دكترا بار ديگر به ايران بازگشتيد و بلافاصله در دانشگاه تهران استخدام شديد و تدريس واحدهاي مختلف را در رشته زبان و ادبيات انگليسي در اين دانشگاه آغاز كرديد. از نخستين تجريبات خود پس از ورود به كشور برايمان بگوييد و اينكه اصولا چه واحدهايي را دردانشگاه تدريس ميكرديد؟
به خاطر دارم زماني كه به دانشگاه تهران وارد شدم درست چند روزي بود كه دكتر لطفعلي صورتگر فوت شده بود. ميدانيد كه او علاوه بر تسلط بر ادبيات كلاسيك فارسي داراي مدرك دكترا در رشته زبان وادبيات انگليسي از لندن نيز بود و مدتي نيز در دانشگاه تهران استاد زبان فارسي و انگليسي بود. در آن دوران دانشگاه تهران يكي از مراكز مهم علمي در سطح ايران و حتي آسيا به حساب ميآمد و عضويت در هيات علمي در اين دانشگاه براي هركسي افتخار بزرگي محسوب ميشد. به هر حال من از زماني كه در دانشگاه تهران تدريسم را آغاز كردم واحدهايي نظير درآمدي بر ادبيات انگليسي، ادبيات نوين امريكايي، رمان يك و رمان دو، نمايشنامه يك و نمايشنامه دو، مباني نقد ادبي و... را آموزش ميدادم.
تا آنجايي كه اطلاع دارم همزمان با شما استاداني چون: دكتر رضا براهني، دكتر داوران، خانم ژوليت ميثمي، دكتر جوادي، پروفسور كلاتس، دكتر منصور اختيار، دكتر مصلايي و دكتر آذر در رشته زبان و ادبيات انگليسي تدريس ميكردند. به نظر شما كدام يك در كار خود حرفهايتر وبه لحاظ آكادميك از اعتبار بالاتري برخوردار بودند؟
به نظر من دكتر منصور اختيار كه فارغ التحصيل زبان و ادبيات انگليسي در دانشگاه هند بود فردي بسيار متبحر هم در زبانشناسي و هم در زمينه ادبيات انگليسي بود.او اطلاعات بسيار وسيعي در زمينه تخصصي خود داشت و كتابها و مقالات سودمندي هم نوشت كه من به شخصه به يكي از كتابهاي او علاقه ويژهاي داشتم؛ كتابي كه درباره تاثير اشعار مولانا بر اشعار امرسون نوشته شده بود. همين جا مناسب است كه به اين نكته هم اشاره كنم كه من در ابتداي ورودم به تهران همزمان با دانشگاه تهران در دانشگاه ملي سابق نيز درس ميدادم و از جمله مسووليت واحدي را به نام تحقيق در ادبيات امريكايي بر عهده داشتم. يك بار از دانشجويان خواستم كه درباره يكي از جنبههاي ادبيات امريكا تحقيق كنند. وقتي نتيجه تحقيقات آمد بسيار متحير شدم چرا كه تقريبا تمامي دانشجويان يا درباره رمان پاشنه آهنين جك لندن مطالبي نوشته بودند يا درباره داستان خوشههاي خشم جان اشتاينبك در حالي كه در امريكا استادان ما حتي يك بار هم از اين آثار نامي نبرده بودند. آن زمان متوجه نميشدم كه چرا اين دو كتاب كه در امريكا كسي آنها را نميشناخت، در ايران چنين محبوب شده است؟ اما بعدها متوجه شدم كه اين دو كتاب از سوي كمونيستها در مسكو به عنوان شاهكار معرفي شده بودند و چون جو غالب و حاكم بر فضاي فكري- فرهنگي ما در دوران پيش از انقلاب بر اساس ايدههاي چپ روسي استوار بود معمولا از اين قبيل آثار استقبال ميشد. من بعدها براي مقابله با چنين جوي بود كه بر آن شدم كه رمان سه جلدي شرق بهشت را كه شاهكار جان اشتاينبك محسوب ميشود، ترجمه كنم. اين رمان در سال 1363 توسط نشر بامداد منتشر شد. اين رمان بر اساس قصه سفر آفرينش تورات و داستان هابيل و قابيل نوشته شده است به گونهاي كه نويسنده كوچكترين تغييري در برخي متون توراتي مورد اقتباس نداده است. به هر حال شايد به اين دليل كه اشتاين بك اين رمان را بر اساس يك اسطوره مذهبي نوشت اين كارش برخلاف خوشههاي خشم مورد استقبال ماركسيستها و كمونيستها قرار نگرفت و بيشتر مردم هم اين اثر را درست نميشناسند حتي بايد يادآوري كنم كه فيلم معروفي هم كه اليا كازان، كارگردان متبحر يونانيالاصل امريكايي بر اساس رمان شرق بهشت ساخت تنها سه فصل اول اين اثر را در بر ميگيرد و از روي كل كتاب ساخته نشده است.
شما همزمان با تدريس در دانشگاه از همان دوران، مطالب فراواني را در جرايد مختلف آن زمان مانند مجله جهان نو، سخن، نگين، بررسي كتاب، فردوسي و روزنامههاي كيهان و اطلاعات نوشتيد. اما فكر ميكنم كه در دوران پيش از انقلاب مطالب شما در سه زمينه داراي اهميت بيشتري هستند يكي مقالات متعددي كه درباره كافكا نوشتيد، ديگري مطالبي كه درباره هارولد پينتر (ازسرآمدان نمايشنامه نويسي به سبك ابسورد) به رشته نگارش درآورديد و ديگري مطلب مهمي بود كه در بهار 1349 درباره بوف كور در مجله جهان نو نوشتيد با عنوان «بوف كور و عقده اديپي» كه ميتوان گفت از نخستين مطالبي در ايران بود كه از مفهوم فرويدي عقده اديپ در تحليل يك رمان ايراني استفاده ميشد. در عين حال ميتوان گفت كه شما پس از مرحوم هدايت- كه با نوشتن مقاله پيام كافكا نخستين رساله جدي را درباره كافكا نوشت - دومين فردي در ايران هستيد كه با انتشار مقالات مختلف زوايايهاي مختلفي از آثار كافكا را براي خوانندگان ايراني روشن كرديد و پس از صياد و منصور پورمند كه با ترجمه و اجراي نمايشنامه سرايدار نخستين اثر پينتر را به زبان فارسي ترجمه كردند شما هم با ترجمه نمايشنامه «جشن تولد» پينتر دومين فردي محسوب ميشويد كه اثري از پينتر را در ايران ترجمه كرد. نمايشنامه نويسي كه به قول مارتين اسلين بيش از همه وامدار كافكا و ساموئل بكت است. علت توجه شما به اين نويسندگان و نمايشنامهنويسان دقيقا بر چه اساسي استوار بود؟
قبل از هر چيز بايد اين را توضيح بدهم كه من نخستين مقالات و ترجمههاي خود را از اوايل دهه 1340 زماني كه بيش از 20 سال نداشتم با چاپ مقالاتي در مجله جهان نو آغاز كردم كه برخي از آنها عبارت بودند از: ترجمه «روزهاي دانشگاه» از جيمز توبر، مقاله «تاگور، انساني جهاني»، ترجمه رنج اميد از ويليه دوليل و مقالهاي درباره داستايوفسكي.اين مطالب به دوران پيش از ورودم به امريكا مربوط ميشود اما پس از بازگشت مجددم به ايران و تدريس در دانشگاه بار ديگر اين فعاليتهاي قلمي را همانگونه كه فرموديد، ادامه دادم. اما دليل توجه من به كافكا اين بود كه به قولاي.اي.ريچاردز منتقد معروف، يك نوع تعادل روحي ميان كافكا و بنده وجود دارد و هر آنچه كه او نوشته آن قدر براي من روشن و ملموس است كه گويي خودم دارم اين حرفها را ميزنم. به هر حال من پيش از انقلاب مقالاتي را درباره اين نويسنده و متفكر اهل چكسلواكي نوشتم كه برخي از آنها عبارتند از: تفسيري از گراكوس شكارچي (مجله جهان نو-تابستان- زمستان 1350)، تحليلي از مسخ كافكا (مجله نگين- آذر1355)، تحليلي مذهبي از اين گروه محكومين (مجله نگين- دي ماه 1355)، نقد جامعهشناختي اين گروه محكومين (مجله نگين- اسفند 1355)، نقد اجتماعي ديوار بزرگ چين (مجله سخن خرداد 1356)، فلسفه هنري كافكا در هنرمند گرسنگي (مجله سخن، تيرماه 1356)، كند و كاو در پديدههاي سازنده كافكا (مجله سخن، آذر1356)، كافكا و امريكاي ديگر (مجله سخن، خرداد و تير 1357).پس از انقلاب هم كه ميدانيد بنده هم رمان امريكاي كافكا و هم يادداشتهاي روزانه كافكا را به فارسي ترجمه كردم و علاوه بر چندين مقاله ديگر درباره كافكا، كتاب شناخت كافكا (بررسي تنهايي انسان امروز در انديشه كافكا) را هم تاليف كردم. به نظر من كافكا هنرمندي بود كه از دوران كودكي بدون گذراندن دوران نوجواني و ميان سالي ناگهان به مرحله پيري قدم گذاشت. او فلسفيترين نويسندهاي است كه ميشناسيم. نوشتن براي او وسيلهاي براي آزاد كردن فشارهاي زندگي بود؛ فشارهايي كه او در زندگي خصوصي و داخلياش تجربه كرد در داستانهاي كوتاه و بلندش، رنگ هنري به خود گرفت و از او نويسندهاي ساخت كه توانست مسائل فردي و خصوصي خود را در بعد جهاني و اسطورهاي مطرح كند. او براي رسيدن به آرمانش، خود را از كانون گرم خانواده محروم كرد و هيچگاه به ازدواج تن در نداد. چون ميخواست كه زندگي را با تمام وجودش لمس كند و در درون خود، آن را به هنر تبديل كند. او شبها تا دير وقت مينوشت، گويي ميخواست گناه را كه درون مايه همه نوشته هايش بود، در بيخوابي تجربه كند و با نخوابيدن خواهان آن بود كه خود را آزار دهد و هنگامي هم كه از خواب بيدار ميشد، روياهايش او را آسوده نميگذاشتند. اگر هم يكي از قهرمانان داستان هايش به نام گره گوارسامسا، مسخ ميشد به اين خاطر بود كه ژرفاي درون خود را بازشناسد، چون هنگامي كه گرگور، انسان بود از موسيقي لذت نميبرد اما پس از اينكه به دگرديسي دچار شد، موسيقي، او را به هيجان ميآورد و راهي به سوي آن غذاي ناشناخته كه روحش همواره در جستوجويش بود گشود. اصولا اين مضمون افلاطوني يعني اشتياق روح براي يافتن حقيقت، درون مايه كليه آثار كافكا به شمار ميآيد مثلا در همين داستان مسخ، با حيوان شدن، روح گره گوار به آن موسيقي مافوق انساني، دسترسي پيدا ميكند و ديگر نميخواهد به حالت انساني گذشتهاش بازگردد. افراد خانوادهاش از او رويگردان ميشوند و او در تنهايي ميميرد تا مسيحاوار، قرباني آنها و كل بشريت شود. مرگ او در اين داستان، پايان زمستان و آغاز بهار را اعلام ميكند. شايد اگر او نميمرد، طبيعت همواره در زمستاني بودن خود، ايستا ميماند ولي پس از مرگش، خورشيد بهاري همه جا پرتوافكني كرد. كافكا گاهي هم در نقش كارل رسمان بيگناه و بيآلايش، قهرمان رمان امريكا ظاهر ميشود و همه دردها و مصيبتهاي زندگي را تحمل ميكند و دوست دارد همواره كودك بماند و نگذارد كسي به معصوميت كودكانهاش تجاوز كند. هنگامي كه قهرمان رمان امريكا به سرزمين موعود ميرسد، ميبيند كه مجسمه آزادياش به جاي مشعل، شمشيري در دست دارد و اين يادآور همان شمشير آتشباري است كه با آن ملائك پس از گناه آدم و رانده شدنش از بهشت، از نزديك شدندش به درخت حيات، جلوگيري كردند تا از زندگي جاودانه محروم شود. آنگاه كارل رسمان به شهر رامسس وارد ميشود كه نام اين شهر اشارهاي است به سفر خروج در تورات كه مصريان، قوم بنياسراييل را در شهري به همين نام به كارگل گماشتند. پس اين امريكايي كه كارل رسمان معصوم در آن گام مينهد، بهشت موعود نيست بلكه جهنمي است كه كارل از دست آن به روياي «تئاتر هواي آزاد اوكلاهما» كه نماد زندگي پس از مرگ است، پناه ميبرد. ملاحظه ميكنيد اگر از اين زاويه به آثار كافكا نگاه كنيم آثار مختلف او را سرشار از نمادها و اسطورههاي مذهبي و غيرمذهبي ميبينيم. در داستان «گراكوس شكارچي» هم شاهد مسيحايي هستيم كه براي هميشه از بهشت رانده شده است؛ روي پلكاني كه بايد او را به سرزمين موعود رهنمون كند ايستاده، گاهي از آن بالا و زماني هم از آن پايين ميرود ولي سرانجام چون پروانهاي سرگردان است و بال هايش در شعله شمع وصل نميسوزد؛ كشتياش سكان ندارد و در اعماق سرزمين مرگ سير ميكند. اين شخصيت نيز دچار سرنوشت مرد دهاتي در رمان محاكمه ميشود، چراكه عاملي بازدارنده همانند دربان در آن رمان، او را از وصل به حقيقت باز ميدارد.
پس شما با تعبيري كه از پروژه كافكا با عنوان جستوجوي بي امان براي يافتن حقيقت ميكنيد به گونهاي رويكرد عرفاني براي پروژه فكرياش قايل هستيد. اين گونه نيست؟
تا اندازهاي همين گونه است كه ميفرماييد و به نظر من آن جستوجوي پيگير و بيامان كافكا براي جستوجوي حقيقت، از او عارفي بزرگ مانند مولوي، عطار ميسازد. همچنان كه گفتم از جهتي ميشود كافكا را با افلاطون مقايسه كرد ولي فرقشان اين است كه نور خورشيد، دستكم سايههايي را روي ديوار غار افلاطون منعكس ميكند ولي در غار كافكا نوري تابيده نميشود. در كشور خود ما هم شاعري مانند سهراب سپهري دقيقا به دنبال چنين پروژهاي بود. ميتوان گفت كه هم در شعر سپهري و هم در داستانهاي كوتاه و بلند كافكا، دائما اين نكته به ما القا ميشود كه انسان اين توانايي را ندارد تا بر اسرار، دسترسي پيدا كند چرا كه حقيقت غايب است و هرنوع ارتباطي با آن غيرممكن ميشود. سپهري وقتي ميگويد: «كار ما شايد اين است كه ميان گل نيلوفر و قرن، پي آواز حقيقت بدويم.» يا زماني كه مسافر شعر سپهري كه جستوجوگر حقيقت است، بيان ميكند كه: «نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف نميرهاند و فكر ميكنم اين ترنم موزون حزن تا ابد شنيده خواهد شد... نه وصل ممكن نيست، هميشه فاصلهاي هست...» ميخواهد ميان رسيدن به حقيقت و در جستوجوي حقيقت بودن فرق بگذارد. در واقع تفاوت ميان مسافر سپهري با منصورحلاج در اين است كه حلاج جستوجويش را از نقطهاي آغاز ميكند و در نقطهاي ديگر با حقيقت يكي ميشود و آواز انا الحق سر ميدهد در حالي كه مسافر سپهري با وجود آنكه در جستوجويش براي دست يازيدن به حقيقت چونان حلاج صادق و صميمي است از بالا يا از سوي حقيقت هيچ پيامي دريافت نميكند و فاصلهاش با حقيقت همواره حفظ ميشود. شما در رمان محاكمه كافكا هم ملاحظه ميكنيد كه وقتي نگهبانان دادگاه ميخواهند در ظاهر «يوزف كا» را متقاعد كنند كه در موقع مقتضي همهچيز را خواهد فهميد در واقع به او دروغ ميگويند. چرا كه قانون اين دادگاه كاملا سري است و تنها عده معدودي كه از اسرارش باخبرند ميتوانند صفحات كتاب قانون را ورق بزنند. آنها اسناد، اتهامات، راي دادگاه و حتي وكلاي مدافع را از متهم پنهان ميكنند و او را در ابهام محض قرار ميدهند. البته خود كاركنان و نگهبانان اين دادگاه كه سخت تنفر يوزف كا را بر ميانگيزانند، آگاهي بيشتري از اسرار آن دادگاه مرموز ندارند. اين دادگاه مرموز به متهم نميگويد گناهش چيست و از چه قانوني سرپيچي كرده است و هنگامي كه «كا» را بازداشت ميكنند به او نميگويند چه جرمي مرتكب شده است و حتي موقعي كه كارد را در گلويش فرو ميبرند و ميپيچانند، تا آن وقت هم او از ماهيت تقصيرش بياطلاع است.
با توجه به اينكه هدايت نيز بهشدت به كارهاي كافكا علاقهمند بود و پيام كافكا را درباره او نوشت و دو اثر وي موسوم به گروه محكومين (با همكاري حسن قائميان) و مسخ را ترجمه كرد آيا در مجموع ميتوان هدايت را يك وامدار فرهنگي و ادبي كافكا در ايران دانست؟
ببينيد درست است كه شباهتهايي ميان روحيات و خلق و خوي هدايت با كافكا وجود دارد مانند اينكه هر دو با آخرين تحولات زمانه خودشان به خوبي آشنا بودند؛ هر دو ازدواج نكردند؛ هر دو بسيار ظريف و حساس بودند و انسان را به صورت محكومي ميديدند كه نيرويي ناشناخته او را به اسارت درآورده است اما درعين حال درون مايه هيچ يك از نوشتههاي هدايت از «زنده به گور» گرفته تا «علويه خانم» و«بوف كور» و «سگ ولگرد» شبيه درون مايه نوشتههاي كافكا نيست. همچنان كه گفته شد كافكا، سراسر عمر خود را وقف جستوجوي حقيقتي كرد كه هدايت ابدا به آن اعتقادي نداشت؛ يعني آن درون مايه افلاطوني و آن اشتياق بزرگ براي يافتن حقيقت كه در نوشتههاي كافكا مشهود است در آثار هدايت به چشم نميخورد. همچنين چون كافكا داراي دكتراي رشته حقوق بود برخي داستانهايش مانند محاكمه و گروه محكومين را در فضايي آفريد كه اين فضاها در داستانهاي هدايت وجود ندارد. در عين حال اگر مساله گناه در نوشتههاي هر دو مطرح ميشود در آثار هدايت اين مقوله بيشتر جنبه دروني و در آثار كافكا بيشتر جنبه بيروني دارد و اصولا كافكا اين استعداد را داشت كه مسائل دروني خود را در بعد جهاني و اسطورهاي مطرح كند. هدايت همچنين مدتي تحت تاثير ايدئولوژي چپ قرار گرفت كه ثمرهاش نوشتن اثري مانند حاجي آقا در چارچوب سبك رئاليسم سوسياليستي بود ولي در نوشتههاي كافكا حتي يك نمونه هم از اين نوع داستاننويسي ديده نميشود، به طوري كه حتي در رمان امريكا كه بنا به گفته خود كافكا تحت تاثير رمانهاي ديكنز نگارش يافته است فصل پاياني آن به سبك سورئاليستي است. در ضمن هدايت بوف كور را زماني نوشت كه هنوز با كارهاي كافكا آشنا نشده بود او تازه 12 سال بعد كتاب گروه محكومين و مدتي بعد مسخ كافكا را ترجمه كرد. ميتوان گفت كه بوف كور رماني با بنمايه شرقي است كه به لحاظ تكنيكي بيشتر تحت تاثير سورئاليستهاي فرانسه نوشته شده است.
در كارنامه قلمي شما كمتر اثري در نقد و تحليل داستانهاي ايراني ديده ميشود. البته شايد داستانهاي بوف كور و سه قطره خون هدايت و سمفوني مردگان و سال بلوا عباس معروفي در زمره معدود داستانهاي ايراني باشند كه شما به آنها توجه نشان دادهايد و مطالبي را در تجزيه و تحليل آنها نوشتهايد اما با توجه به برخي نوشتههايتان در نقد آثار ايراني فكر ميكنم كه شما در مجموع چندان اعتقادي به داستانهاي ايراني نداريد و بر اين گمان هستيد كه بيشتر رمانهاي ايراني از ظرفيتهاي زيادي براي نقد و تحليل حرفهاي برخوردار نيستند. درست است؟
ببينيد اگر بخواهم به صورت خيلي خلاصه در اين باره توضيح بدهم بايد بگويم كه در مجموع در بيشتر رمانهاي ايراني مساله پيچيده خاصي كه نياز به نقد و بررسي داشته باشد، وجود ندارد. چون همه چيز در آنها به روشني گفته شده است. من هنوز در جامعه خودمان ملاحظه ميكنم كه بيشتر رماننويسان ما به مكتب رئاليسم و ادبيات عيني گرايش بيشتري دارند تا به ادبيات ذهني. بيشتر نويسندگان ما هنوز آن تحول اساسياي كه در غرب از سال 1914 درعرصه رمان نويسي به وجود آمد را درك نكردهاند. در اين سال نويسندگان مهمي مانند جويس، پروست، فاكنر و ويرجينيا ولف ظهور كردند و با آثار متعدد خود نشان دادند كه مساله ذهنيت در رماننويسي و مسائل فردي و خصوصي و روان شناسانه از اهميت ويژهاي برخوردار است؛ ميان نويسنده و خواننده بايد يك نوع عدم ارتباط ايجاد شود؛ رمان بايد معما گونه و پيچيده باشد و دراينجاست كه مفاهيمي مانند ابهام و آپوريا (چيستان و معما) معنا پيدا ميكند.از همين جا بود كه بيتوجهي به شالوده و حادثه در داستان پيش آمد و رمان نويسان بر آن شدند كه آن را به شعر نزديكتر كنند و به جاي پرداختن به روال منطقي رويدادهاي داستان، حوادث را با هرج و مرج و بدون تسلسل عرضه كنند. لذا شيوه نوشتن به سبك جريان سيال ذهن پيش آمد و خواننده در تنگناي سازماندهي به حوادث از هم گسيخته داستان قرار گرفت. اين دسته از رماننويسان به عبارتي دنباله روي ارسطو بودند و در ادبيات به صناعات، تكنيكها و شگردهاي ادبي توجه ويژهاي نشان ميدادند. اما رمان نويسان ما تحت تاثير نگرش و سليقه افلاطوني و رويكرد مسلط در اتحاد جماهير شوروي سابق بيشتر محتواگرا بودند و در بند بيان كردن مسائل اجتماعي و بعضا سياسي.به هر حال آنچنان كه از آثار بيشتر رماننويسان ايراني درك كردهام بيشتر آنها گزارشگر هستند تا داستاننويس. آنها به قول رولن بارت بيشتر نويسا هستند تا نويسنده. داستاننويسان ايراني بايد متوجه شوند كه نويسنده به جاي پرداختن به شالوده و پيرنگ داستان بايد به نمادها، صور خيال، استعارهها و صنايعي از اين نوع توجه كنند. يعني بايد بدانند كه نويسنده به جاي بيان مستقيم دردهاي اجتماع ميتواند با استفاده از تكنيكها و شگردهاي ادبي اين مسائل را به صورت غير مستقيم نشان دهند. من همچنين نميدانم كه چرا داستان نويسان ايراني كمتر از اين همه گنجينه غني اساطير استفاده ميكنند. اصولا ما به عنوان منتقد و اهالي فرهنگ بايد از طرق مختلف به عموم مردم و نويسندگان ايراني اين نكته را گوشزد كنيم كه 1) ادبيات نه وسيله تعليم و تربيت است (آن چنان كه افلاطون ميگفت) و 2) ادبيات الزاما امري لذت بخش و مسرتبخش نيست (آن چنان كه هوراس ميگفت) كه مثلا خانمها در هنگام آشپزي و براي پر كردن اوغات فراغت و براي تفريح و سرگرمي رماني بخوانند بلكه ادبيات در دنياي امروز ديگر امري علمي و جدي است. عصر امروز، عصر ابهام است و داستان چه بلند و چه كوتاه بايد آن قدر ابهام داشته باشد كه خواننده را به تفكر وادار كند؛ درست مانند جدول حل كردن.جدول هم نوعي معماست و داستان بايد به صورت معما عرضه شود چرا كه ادبيات علم است نه سرگرمي. صحبتهايي نظير گفتههاي آقاي دولتآبادي هم كه زماني با نوشتن رمان كليدر ميگفت من شولوخف ايران هستم هم بسيار بي معني است. امروزه دوران نوشتن كارهايي نظير شولوخف و حتي تولستوي هم به سر رسيده است.و بنابراين زمانه نوشتن كارهايي 10 جلدي به سبك و سياق قرن نوزدهمي مانند كليدر هم به پايان رسيده است. در پايان ميخواستم به خصوص از برخي دستاندركاران روزنامهها، ماهنامهها و فصل نامههاي ادبي اين گله را هم بكنم كه در بسياري از مواقع عده خاصي را با نام منتقد معرفي و تبليغ ميكنند و مرتبا براي آنها نشستهاي ادبي ميگذارند؛ كساني كه بعضا صلاحيت خاصي هم در اين زمينه ندارند و بيشتر در حكم ژورناليستهاي سطحي هستند و بعد همين افراد ميآيند و درباره ارزشهاي ادبي يك رمان نظر ميدهند و سپس با دستاندركاران آن مجله و افراد موثر ديگر در فضاي فرهنگي ايران حلقهاي به وجود ميآورند و به داستانهاي خاصي جايزه ميدهند و مردم عادي هم گمان ميكنند كه اين رمانها واقعا شاهكار به شمار ميآيند و خلاصه، بازتاب اين كار، به وجود آمدن عدهاي شاعر و نويسندهاي است كه نام شاعر و نويسنده بر آنها نميتوان گذاشت و همين كار باعث گمراهي جواناني ميشود كه تشنه خواندن داستان و شعر راستين هستند.
من به دليل علاقهاي كه به خواندن داستانها و مقالات انگليسي داشتم به صورت خودآموز مطالب زيادي ميخواندم. به خصوص اينكه در رشت يك كتابفروشي به نام كتابفروشي بنفشه بود كه به طور مرتب مجلات و كتابهاي مختلف انگليسي و امريكايي ميآورد و من نيز در آن زمان يك كتاب فرهنگ تلفظ زبان انگليسي خريده بودم.