• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4405 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۳ تير

روايتي از كولبري زنان عشاير بختياري

اينجا كولبري، زنانه است

سپيده اشرفي چشم مريم به دشت مانده. چشم مريم از همان 14 سالگي به دشت مانده. به زندگي در ييلاق و عشاير. به كولبري و سنگيني‌هاي چند ده كيلويي كه هر روز او را خميده‌تر از قبل مي‌كند. اينجا كولبري، كاملا زنانه است. زندگي مريم زندگي يكي از هزاران زني است كه در ييلاق و قشلاق، بار سنگين مشك‌هاي آب و هيزم را به دوش مي‌كشند. مريم شبيه دانه شده. هر مشك آبي كه روي دوشش مي‌زند، او را به زمين نزديك‌تر مي‌كند. سوداي جوانه زدن دارد. مي‌خواهد خم شود، به زمين برسد، جوانه بزند تا مريم‌هاي بيشتري از دل سياه‌چادرها بيرون بيايند. اينجا دامنه زردكوه است؛ ييلاق عشاير بختياري. تا چشم كار مي‌كند زمين سبز است. زردكوه سرش بالاست و ميزبان عشاير بختياري. سياه‌چادرها در دامن كوه پهن شده‌اند. ميخ‌ها محكم شده و زندگي جريان گرفته است. صداي زنگوله‌‌ دام‌ها، سكوت دامنه را مي‌شكند. دور و نزديك شدن‌شان را مي‌شود شنيد. در مسير كوچ، گاهي صداي هي كردن مردان و زنان شنيده مي‌شد و باز هم دشت به سكوت مي‌رفت. سگ‌ها هنگام چرا، كنار گله راه مي‌افتادند و نگهباني مي‌دادند. ميخ سياه‌چادرها كه محكم شود، ييلاق آغاز شده. دام‌ها روي كوه بساط كرده‌اند و مي‌چرند. كوه از بالا شبيه زمين بذرپاشيده است. از فاصله نزديك‌تر، بذرها جان مي‌گيرند و در سبزي دشت مي‌چرند. بار زندگي عشاير سبك است؛ در حد وسايل ضروري زندگي. شانه زنان اما هميشه سنگين است. مريم يكي از زناني است كه در ييلاق و قشلاق عشاير كولبري مي‌كند. البته نه مانند كولبري‌هاي لب مرز. كسي به آنها توجه نمي‌كند. شايد چون مثل كولبرهاي لب مرز در معرض تير نيستند. مرگ آرام‌آرام سراغ‌شان مي‌آيد؛ وقتي شانه‌شان خم شد، شايد در اوج جواني. حمل بارهاي 40 كيلويي تيغ آفتاب صورت زنان را زخم زده. آرام مي‌نشينند تا بار را به شانه بگيرند. «وريس» را به بار مي‌بندند و روي شانه و كمرشان محكم مي‌كنند. وريس هم ساخته دست عشاير است. بند بند است و شايد براي زندگي مدرن، نماد يك اثر هنري باشد. براي زنان عشاير و آنهايي كه كولبري مي‌كنند اما، يك همراه است تا بار را روي شانه‌شان محكم كنند؛ نوارهاي پهن به عرض پنج تا 15 سانتي‌متر. بيشتر براي بار حيوانات و استقرار سياه‌چادر از آن استفاده مي‌كنند. يك كارت مربعي‌شكل از جنس چوب يا چرم كه در هر گوشه آن جايي براي رد شدن نخ قرار دارد. با چرخاندن تار كه به آن تارچرخان مي‌گويند، كارت‌ها 45 درجه مي‌چرخد و كم‌كم وريس شكل مي‌گيرد. جنسش از پشم گوسفند، موي بز و گاهي كامواي بافته شده است و همان نقش طناب را براي عشاير دارد. مشك آب يا بار هيزم با همين وريس‌ها روي دوش زنان محكم مي‌شود. 10 كيلو؟ 40 كيلو؟ سنگيني بار بسته به جنس مشك‌ها دارد؛ مشك‌هايي كه ساخته دست خودِ عشاير است، مشك‌هاي با پوست بزغاله، سبك‌تر است و برخي‌شان هم سنگين‌تر، به 40 كيلو هم مي‌رسد. مريم مثل زنان ديگر عشاير، كولبري مي‌كند تا سوخت و آب سياه‌چادرها تامين شود. 34 سال است كه آفتاب ييلاق و قشلاق را به خود ديده. آفتاب كه در حال طلوع كردن است، زندگي مريم آغاز مي‌شود. 14 ساله بود كه ازدواج كرد. هر سال همراه شوهر و 5 فرزندش كوچ مي‌كند. بچه‌هايي كه گاهي در كودكي و در مسير درمانگاه يا مراكز درماني تلف مي‌شوند. مثل زندگي «لالي.» همان زني كه روزگاري روايتش در مستندي به نام «تازار» آمد. آبستن بود و نتوانست همراه ايل ادامه دهد. يكجانشين شدند. زياد راه رفته بود و بچه‌اش مرده به دنيا آمد. در ميانه راه دفنش كرد. هر بار كه از آنجا رد مي‌شود، داغ كودك به دنيا نيامده تكرار مي‌شود. 4 ساعت حركت در كوه براي «آب!» عشاير با تغيير هوا حركت مي‌كنند. از گرما به ييلاق پناه مي‌برند و از سرما به قشلاق. آفتاب كه بزند، روز مريم با پخت نان آغاز مي‌شود. شير مي‌دوشد و شوهرش را به چرا مي‌فرستد. دخترانش هم مي‌روند به چشمه تا قدري آب بياورند. بار اگر سنگين باشد، مريم بايد آستين بالا بزند. يك‌بار 40 كيلويي از آب، آن هم فقط به خاطر نبود آب لوله‌كشي كه ناشي از سبك زندگي عشاير است. هيزم و آب را به كمر مي‌زنند. كولبري مي‌كنند تا سوخت و آب ايل تامين شود. درست مانند كولبران لب مرز. از آن بالا و در ميانِ آبي آسمان، لابد شبيه موري است كه دانه به كمر زده‌اند. كولبري اينجا يك انتخاب نيست. زندگي در سياه‌چادر نياز به آب دارد. سيراب كردن دام، آب مي‌خواهد. سوخت هم براي تمام پخت و پز و كارهاي روزانه هميشه نياز است. كولبري يك راه ناگزير براي زنان عشاير بختياري است. سختي‌اش زماني بيشتر مي‌شود كه يك مسير چند ساعته جلوي پاي‌شان باشد. چند ساعت مي‌روند و برمي‌گردند تا همراه زنان ديگر، هيزم بياورند و اجاقي براي پخت و پز داشته باشند. وزن چوب و هيزم هم كم از مشك‌هاي آب ندارد. شانه زنان عشاير اين همه سال جاي هيزم و آب را روي خودش ثبت كرده. كولبري حالا ديگر فقط در مرز نيست. اينجا و در ميان سياه‌چادرهاي عشاير، زنان عشاير هم كولبري مي‌كنند. دام، مشك آب يا حتي منبع آب! تفاوتي ندارد، هر چيزي كه حيات عشيره به آن وابسته باشد، روي شانه زنان جابه‌جا مي‌شود. حدود چهار ساعت گذشته. مريم به وارگه مي‌رسد؛ به سياه‌چادرها و محل زندگي‌شان. دام‌ها چشم‌شان به مريم است تا سيراب شوند. پخت غذا، شست‌وشو و همه كارها، نياز به آب دارد. نفسي تازه مي‌كند و مشك‌ها را در «چول مشك» مي‌گذارد تا خنك بمانند. شير گوسفندان را مي‌دوشد تا شير و ماست داشته باشند. زنان عشاير مي‌گويند كه در ازاي كشك و روغن آن هم به قيمت ارزان، مواد غذايي و گوجه، پياز يا سيب‌زميني به آنها مي‌دهند. مي‌گويند كه چون چاره‌اي جز اين ندارند و وسيله و امكان فروش كالاي توليدي خود را در شهر ندارند، با همين حداقل‌هايي كه در ازاي شير و كشك مي‌گيرند، زندگي‌شان مي‌چرخد. بارهايي كه از كل زندگي عشاير سنگين‌تر است مريم هم مثل زنان ديگر، با همان هيزمي كه آورده غذايي آماده مي‌كند. زن بودن آن هم زني از عشاير، يعني آستين بالا زدن، يعني حركت. مريم تنها يكي از آنهاست. ذات زندگي عشاير به مشاركت زنان است. شايد براي همين است كه مي‌گويند مهريه زنان مطلقه بيشتر از دختران است. ارزش در كاري است كه زن بتواند انجام دهد و لابد زني كه سال‌ها زندگي كرده، كاركشته‌تر است و راحت‌تر مي‌داند هيزم و بارِ آب را چگونه جابه‌جا كند. بار زندگي عشاير سبك است. شايد كل آن را كنار هم بگذاري، وزن باري كه مريم هر روز حمل مي‌كند هم نشود. بارشان سبك است؛ شله‌هايي براي حمل بار توسط حيوانات، تعدادي مشك آب، خيگ‌هايي براي نگهداري روغن، پتو، زيرانداز و ظروف غذا. عاليوند يكي از معلمان عشاير بختياري است. اول تصور مي‌كنم كولبري زنان عشاير را رد كند اما حرفي كه او مي‌زند، راوي تمام دردهاي زنان عشاير بختياري است: «زنان عشاير خيلي زحمت مي‌كشند. هر روز چند ساعتي را وقت مي‌گذارند و در مسير كوه مي‌روند. آب و هيزم مي‌آورند. بارشان خيلي سنگين است. اصلا قابل تصور نيست.» اين معلم كه نزديك 20 سال است با عشاير زندگي مي‌كند، زنان را عنصر كليدي در زندگي عشاير مي‌داند و مي‌گويد: «عشاير الان در ييلاق هستند. حدودا ۵۰ راس بز و ۲۰ راس ميش دارند. تعدادي هم الاغ، قاطر و اسب دارند كه براي كوچ و باربري از آنها استفاده مي‌كنند.» الفبا و ريشه كردن در طبيعت مدرسه عشاير هم در همان طبيعت است؛ جايي ميان سبزي طبيعت و آبي آسمان. كلاس‌هاي‌شان آغاز مي‌شود. تا چشم كار مي‌كند زمين سبز است. الفبا و درس را ياد مي‌گيرند تا حرفي براي گفتن داشته باشند. مقداد باقرزاده يكي ديگر از آموزگاران عشاير است كه در صفحات اجتماعي‌اش از زندگي عشاير مي‌گويد. سال‌هاست به بچه‌هاي عشاير درس مي‌دهد. او هم مانند عاليوند تاكيد مي‌كند كه زنان عشاير زندگي سختي دارند و بار زيادي از زندگي را به دوش مي‌كشند. اما مدرسه عشاير به همين راحتي كه داخل طبيعت پهن شده، به پايان مي‌رسد. مي‌گويند دختران عشاير به دليل نبود دسترسي به مدارس پس از گذراندن 6 كلاس ابتدايي، عطاي تحصيل در مقاطع بالاتر را به لقايش مي‌بخشند و زندگي‌شان صرف يادگيري اصول شوهرداري و امور بچه‌داري، آشپزي و رختشويي، دوشيدن شير گوسفند و تهيه محصولات دامي مي‌شود؛ همان اتفاقي كه براي مريم افتاده. مريم و هم‌نسلانش 90درصد اقلام زندگي عشاير اعم از خوراك و پوشاك و زيراندازها و وسايل محل سكونت را تامين مي‌كنند. دوشادوش مردان مي‌جنگند تا عشيره و طايفه و زندگي‌شان رونق داشته باشد، اما همه‌شان درنهايت به يك‌جا مي‌رسند؛ «كولبري.» زمان روي تاريخ، ايستاده برخي‌شان مي‌گويند اگر دختران‌شان بتوانند درس بخوانند شايد بتوانند خدمتي به طايفه‌شان كنند تا ديگر همه زنان ناچار به كولبري نباشند. عاليوند معلم عشاير هنوز اميدوار است. از دريچه‌اي مي‌گويد كه اميد را به عشاير بازگردانده است: «امسال ما با همكاري مدير كل آموزش عشاير و معاونش و با جذب دبيران خانم توانستيم حداقل ۵۰ نفر از دانش‌آموزان دختر را در دوره متوسطه جذب كرده و آموزش دهيم.» هر چند كه برخي از اين دختران باز هم مانند گذشته حسرت تحصيل را به دل دارند. زنان عشاير در زمان قاجار هم به همين صورت بودند. گفته مي‌شود بين ايلات لر اكثر كارها را زنان انجام مي‌دادند؛ گله‌ها را به صحرا مي‌بردند، امور كشاورزي و انبار كردن غلات و همچنين بافندگي و ريسندگي را برعهده داشتند. زنان روستايي، علاوه بر كارهاي خانگي، از گاو و گوسفند نگهداري مي‌كردند. هنگام بيكاري چرخ‌ريسي مي‌كردند و با بافت پارچه‌هاي ضخيم براي ساختن خيمه مشغول مي‌شدند و از فضولات چهارپايان تپاله مي‌ساختند تا وقتي كه هيزم كم مي‌شود، به عنوان سوخت از آن استفاده كنند. به صحرا مي‌رفتند و در زراعت و كشاورزي و تهيه علوفه به شوهران‌شان كمك مي‌كردند. اما چيزي كه اينجا بيشتر به چشم مي‌آيد، كولبري است؛ حمل بارهايي كه گاهي وزن‌شان به اندازه يك انسان بالغ اما شايد لاغر است. وزني كه بايد ساعت‌ها روي دوش زنان عشاير باقي بماند تا از محل جمع‌آوري يا حمل به سياه‌چادرها برسند. زندگي زنان عشاير هنوز هم مانند زمان قاجار است. عشاير بختياري اين روزها و در خرماپزان تير و مرداد، در دامنه زردكوه بختياري هستند. كارشان يا توليد صنايع دستي است يا كارهاي مربوط به زندگي روزانه. چين دامن‌هاي‌شان در آب تاب مي‌خورد و دام را روي دوش‌شان حمل مي‌كنند و به آن طرف آب مي‌برند. اينجا زندگي برخلاف شهر است. حيات، به آدم‌هايش است؛ به زناني كه كولبري مي‌كنند، زناني كه ديده نمي‌شوند، شايد چون مانند كولبرهاي لب مرز، كسي با آنها كاري ندارد. مريم از محروميت‌هاي‌شان مي‌گويد. مي‌گويد عشاير ديده نمي‌شوند. كسي محروميت آنها را جدي نمي‌گيرد. چشم‌هايش اما، مي‌خندد. هنوز هم چشمش به دشت مانده. چشم مريم به جوانه زدن و به بار نشستن عشيره‌اش خيره مانده.

 

 

چشم مريم به دشت مانده. چشم مريم از همان 14 سالگي به دشت مانده. به زندگي در ييلاق و عشاير. به كولبري و سنگيني‌هاي چند ده كيلويي كه هر روز او را خميده‌تر از قبل مي‌كند. اينجا كولبري، كاملا زنانه است. زندگي مريم زندگي يكي از هزاران زني است كه در ييلاق و قشلاق، بار سنگين مشك‌هاي آب و هيزم را به دوش مي‌كشند. مريم شبيه دانه شده. هر مشك آبي كه روي دوشش مي‌زند، او را به زمين نزديك‌تر مي‌كند. سوداي جوانه زدن دارد. مي‌خواهد خم شود، به زمين برسد، جوانه بزند تا مريم‌هاي بيشتري از دل سياه‌چادرها بيرون بيايند. اينجا دامنه زردكوه است؛ ييلاق عشاير بختياري. تا چشم كار مي‌كند زمين سبز است. زردكوه سرش بالاست و ميزبان عشاير بختياري. سياه‌چادرها در دامن كوه پهن شده‌اند. ميخ‌ها محكم شده و زندگي جريان گرفته است. صداي زنگوله‌‌ دام‌ها، سكوت دامنه را مي‌شكند. دور و نزديك شدن‌شان را مي‌شود شنيد. در مسير كوچ، گاهي صداي هي كردن مردان و زنان شنيده مي‌شد و باز هم دشت به سكوت مي‌رفت. سگ‌ها هنگام چرا، كنار گله راه مي‌افتادند و نگهباني مي‌دادند. ميخ سياه‌چادرها كه محكم شود، ييلاق آغاز شده. دام‌ها روي كوه بساط كرده‌اند و مي‌چرند. كوه از بالا شبيه زمين بذرپاشيده است. از فاصله نزديك‌تر، بذرها جان مي‌گيرند و در سبزي دشت مي‌چرند. بار زندگي عشاير سبك است؛ در حد وسايل ضروري زندگي. شانه زنان اما هميشه سنگين است. مريم يكي از زناني است كه در ييلاق و قشلاق عشاير كولبري مي‌كند. البته نه مانند كولبري‌هاي لب مرز. كسي به آنها توجه نمي‌كند. شايد چون مثل كولبرهاي لب مرز
در معرض تير نيستند. مرگ آرام‌آرام سراغ‌شان مي‌آيد؛ وقتي شانه‌شان خم شد، شايد در اوج جواني.

 

حمل بارهاي 40 كيلويي

تيغ آفتاب صورت زنان را زخم زده. آرام مي‌نشينند تا بار را به شانه بگيرند. «وريس» را به بار مي‌بندند و روي شانه و كمرشان محكم مي‌كنند. وريس هم ساخته دست عشاير است.
بند بند است و شايد براي زندگي مدرن، نماد يك اثر هنري باشد. براي زنان عشاير و آنهايي كه كولبري مي‌كنند اما، يك همراه است تا بار را روي شانه‌شان محكم كنند؛ نوارهاي پهن به عرض پنج تا 15 سانتي‌متر. بيشتر براي بار حيوانات و استقرار سياه‌چادر از آن استفاده مي‌كنند. يك كارت مربعي‌شكل از جنس چوب يا چرم كه در هر گوشه آن جايي براي رد شدن نخ قرار دارد. با چرخاندن تار كه به آن تارچرخان مي‌گويند، كارت‌ها 45 درجه مي‌چرخد و كم‌كم وريس شكل مي‌گيرد. جنسش از پشم گوسفند، موي بز و گاهي كامواي بافته شده است و همان نقش طناب را براي عشاير دارد.

مشك آب يا بار هيزم با همين وريس‌ها روي دوش زنان محكم مي‌شود. 10 كيلو؟ 40 كيلو؟ سنگيني بار بسته به جنس مشك‌ها دارد؛ مشك‌هايي كه ساخته دست خودِ عشاير است، مشك‌هاي با پوست بزغاله، سبك‌تر است و برخي‌شان هم سنگين‌تر، به 40 كيلو هم مي‌رسد.

مريم مثل زنان ديگر عشاير، كولبري مي‌كند تا سوخت و آب سياه‌چادرها تامين شود. 34 سال است كه آفتاب ييلاق و قشلاق را به خود ديده. آفتاب كه در حال طلوع كردن است، زندگي مريم آغاز مي‌شود. 14 ساله بود كه ازدواج كرد. هر سال همراه شوهر و 5 فرزندش كوچ مي‌كند. بچه‌هايي كه گاهي در كودكي و در مسير درمانگاه يا مراكز درماني تلف مي‌شوند. مثل زندگي «لالي.» همان زني كه روزگاري روايتش در مستندي به نام «تازار» آمد. آبستن بود و نتوانست همراه ايل ادامه دهد. يكجانشين شدند. زياد راه رفته بود و بچه‌اش مرده به دنيا آمد. در ميانه راه دفنش كرد. هر بار كه از آنجا رد مي‌شود، داغ كودك به دنيا نيامده تكرار مي‌شود.

 

4 ساعت حركت در كوه براي «آب!»

عشاير با تغيير هوا حركت مي‌كنند. از گرما به ييلاق پناه مي‌برند و از سرما به قشلاق. آفتاب كه بزند، روز مريم با پخت نان آغاز مي‌شود. شير مي‌دوشد و شوهرش را به چرا مي‌فرستد. دخترانش هم مي‌روند به چشمه تا قدري آب بياورند. بار اگر سنگين باشد، مريم بايد آستين بالا بزند. يك‌بار 40 كيلويي از آب، آن هم فقط
به خاطر نبود آب لوله‌كشي كه ناشي از سبك زندگي عشاير است. هيزم و آب را به كمر مي‌زنند. كولبري مي‌كنند تا سوخت و آب ايل تامين شود. درست مانند كولبران لب مرز. از آن بالا و در ميانِ آبي آسمان، لابد شبيه موري است كه دانه به كمر زده‌اند. كولبري اينجا يك انتخاب نيست. زندگي در سياه‌چادر نياز به آب دارد. سيراب كردن دام، آب مي‌خواهد. سوخت هم براي تمام پخت و پز و كارهاي روزانه هميشه نياز است. كولبري يك راه ناگزير براي زنان عشاير بختياري است. سختي‌اش زماني بيشتر مي‌شود كه يك مسير چند ساعته جلوي پاي‌شان باشد. چند ساعت مي‌روند و برمي‌گردند تا همراه زنان ديگر، هيزم بياورند و اجاقي براي پخت و پز داشته باشند. وزن چوب و هيزم هم كم از مشك‌هاي آب ندارد. شانه زنان عشاير اين همه سال جاي هيزم و آب را روي خودش ثبت كرده. كولبري حالا ديگر فقط در مرز نيست. اينجا و در ميان سياه‌چادرهاي عشاير، زنان عشاير هم كولبري مي‌كنند. دام، مشك آب يا حتي منبع آب! تفاوتي ندارد، هر چيزي كه حيات عشيره به آن وابسته باشد، روي شانه زنان جابه‌جا مي‌شود. حدود چهار ساعت گذشته. مريم به وارگه مي‌رسد؛ به سياه‌چادرها و محل زندگي‌شان. دام‌ها چشم‌شان به مريم است تا سيراب شوند. پخت غذا، شست‌وشو و همه كارها، نياز به آب دارد. نفسي تازه مي‌كند و مشك‌ها را در «چول مشك» مي‌گذارد تا خنك بمانند. شير گوسفندان را مي‌دوشد تا شير و ماست داشته باشند. زنان عشاير مي‌گويند كه در ازاي كشك و روغن آن هم به قيمت ارزان، مواد غذايي و گوجه، پياز يا سيب‌زميني به آنها مي‌دهند. مي‌گويند كه چون چاره‌اي جز اين ندارند و وسيله و امكان فروش كالاي توليدي خود را در شهر ندارند، با همين حداقل‌هايي كه در ازاي شير و كشك مي‌گيرند، زندگي‌شان مي‌چرخد.

 

بارهايي كه از كل زندگي عشاير سنگين‌تر است

مريم هم مثل زنان ديگر، با همان هيزمي كه آورده غذايي آماده مي‌كند. زن بودن آن هم زني از عشاير، يعني آستين بالا زدن، يعني حركت. مريم تنها يكي از آنهاست. ذات زندگي عشاير به مشاركت زنان است. شايد براي همين است كه مي‌گويند مهريه زنان مطلقه بيشتر از دختران است. ارزش در كاري است كه زن بتواند انجام دهد و لابد زني كه سال‌ها زندگي كرده، كاركشته‌تر است و راحت‌تر مي‌داند هيزم و بارِ آب را چگونه جابه‌جا كند. بار زندگي عشاير سبك است. شايد كل آن را كنار هم بگذاري، وزن باري كه مريم هر روز حمل مي‌كند هم نشود.

بارشان سبك است؛ شله‌هايي براي حمل بار توسط حيوانات، تعدادي مشك آب، خيگ‌هايي براي نگهداري روغن، پتو، زيرانداز و ظروف غذا. عاليوند يكي از معلمان عشاير بختياري است. اول تصور مي‌كنم كولبري زنان عشاير را رد كند اما حرفي كه او مي‌زند، راوي تمام دردهاي زنان عشاير بختياري است: «زنان عشاير خيلي زحمت مي‌كشند. هر روز چند ساعتي را وقت مي‌گذارند و در مسير كوه مي‌روند. آب و هيزم مي‌آورند. بارشان خيلي سنگين است. اصلا قابل تصور نيست.» اين معلم كه نزديك 20 سال است با عشاير زندگي مي‌كند، زنان را عنصر كليدي در زندگي عشاير مي‌داند و مي‌گويد: «عشاير الان در ييلاق هستند. حدودا ۵۰ راس بز و ۲۰ راس ميش دارند. تعدادي هم الاغ، قاطر و اسب دارند كه براي كوچ و باربري از آنها استفاده مي‌كنند.»

 

الفبا و ريشه كردن در طبيعت

مدرسه عشاير هم در همان طبيعت است؛ جايي ميان سبزي طبيعت و آبي آسمان. كلاس‌هاي‌شان آغاز مي‌شود. تا چشم كار مي‌كند زمين سبز است. الفبا و درس را ياد مي‌گيرند تا حرفي براي گفتن داشته باشند. مقداد باقرزاده يكي ديگر از آموزگاران عشاير است كه در صفحات اجتماعي‌اش از زندگي عشاير مي‌گويد. سال‌هاست به بچه‌هاي عشاير درس مي‌دهد. او هم مانند عاليوند تاكيد مي‌كند كه زنان عشاير زندگي سختي دارند و بار زيادي از زندگي را به دوش مي‌كشند. اما مدرسه عشاير به همين راحتي كه داخل طبيعت پهن شده، به پايان مي‌رسد. مي‌گويند دختران عشاير به دليل نبود دسترسي به مدارس پس از گذراندن 6 كلاس ابتدايي، عطاي تحصيل در مقاطع بالاتر را به لقايش مي‌بخشند و زندگي‌شان صرف يادگيري اصول شوهرداري و امور بچه‌داري، آشپزي و رختشويي، دوشيدن شير گوسفند و تهيه محصولات دامي مي‌شود؛ همان اتفاقي كه براي مريم افتاده. مريم و هم‌نسلانش 90درصد اقلام زندگي عشاير اعم از خوراك و پوشاك و زيراندازها و وسايل محل سكونت را تامين مي‌كنند. دوشادوش مردان مي‌جنگند تا عشيره و طايفه و زندگي‌شان رونق داشته باشد، اما همه‌شان درنهايت به يك‌جا مي‌رسند؛ «كولبري.»

 

زمان روي تاريخ، ايستاده

برخي‌شان مي‌گويند اگر دختران‌شان بتوانند درس بخوانند شايد بتوانند خدمتي به طايفه‌شان كنند تا ديگر همه زنان ناچار به كولبري نباشند. عاليوند معلم عشاير هنوز اميدوار است. از دريچه‌اي مي‌گويد كه اميد را به عشاير بازگردانده است: «امسال ما با همكاري مدير كل آموزش عشاير و معاونش و با جذب دبيران خانم توانستيم حداقل ۵۰ نفر از دانش‌آموزان دختر را در دوره متوسطه جذب كرده و آموزش دهيم.» هر چند كه برخي از اين دختران باز هم مانند گذشته حسرت تحصيل را به دل دارند. زنان عشاير در زمان قاجار هم به همين صورت بودند. گفته مي‌شود بين ايلات لر اكثر كارها را زنان انجام مي‌دادند؛ گله‌ها را به صحرا مي‌بردند، امور كشاورزي و انبار كردن غلات و همچنين بافندگي و ريسندگي را برعهده داشتند. زنان روستايي، علاوه بر كارهاي خانگي، از گاو و گوسفند نگهداري مي‌كردند. هنگام بيكاري چرخ‌ريسي مي‌كردند و با بافت پارچه‌هاي ضخيم براي ساختن خيمه مشغول مي‌شدند و از فضولات چهارپايان تپاله مي‌ساختند تا وقتي كه هيزم كم مي‌شود، به عنوان سوخت از آن استفاده كنند. به صحرا مي‌رفتند و در زراعت و كشاورزي و تهيه علوفه به شوهران‌شان كمك مي‌كردند. اما چيزي كه اينجا بيشتر به چشم مي‌آيد، كولبري است؛ حمل بارهايي كه گاهي وزن‌شان به اندازه يك انسان بالغ اما شايد لاغر است. وزني كه بايد ساعت‌ها روي دوش زنان عشاير باقي بماند تا از محل جمع‌آوري يا حمل به سياه‌چادرها برسند. زندگي زنان عشاير هنوز هم مانند زمان قاجار است. عشاير بختياري اين روزها و در خرماپزان تير و مرداد، در دامنه زردكوه بختياري هستند. كارشان يا توليد صنايع دستي است يا كارهاي مربوط به زندگي روزانه. چين دامن‌هاي‌شان در آب تاب مي‌خورد و دام را روي دوش‌شان حمل مي‌كنند و به آن طرف آب مي‌برند. اينجا زندگي برخلاف شهر است. حيات، به آدم‌هايش است؛ به زناني كه كولبري مي‌كنند، زناني كه ديده نمي‌شوند، شايد چون مانند كولبرهاي لب مرز، كسي با آنها كاري ندارد. مريم از محروميت‌هاي‌شان مي‌گويد. مي‌گويد عشاير ديده نمي‌شوند. كسي محروميت آنها را جدي نمي‌گيرد. چشم‌هايش اما، مي‌خندد. هنوز هم چشمش به دشت مانده. چشم مريم به جوانه زدن و به بار نشستن عشيره‌اش خيره مانده.


مريم مثل زنان ديگر عشاير، كولبري مي‌كند تا سوخت و آب سياه‌چادرها تامين شود. 34 سال است كه آفتاب ييلاق و قشلاق را به خود ديده. آفتاب كه در حال طلوع كردن است، زندگي مريم آغاز مي‌شود. 14 ساله بود كه ازدواج كرد. هر سال همراه شوهر و 5 فرزندش كوچ مي‌كند. بچه‌هايي كه گاهي در كودكي و در مسير درمانگاه يا مراكز درماني تلف مي‌شوند. مثل زندگي «لالي.» همان زني كه روزگاري روايتش در مستندي به نام «تازار» آمد. آبستن بود و نتوانست همراه ايل ادامه دهد. يكجانشين شدند. زياد راه رفته بود و بچه‌اش مرده به دنيا آمد. در ميانه راه دفنش كرد. هر بار كه از آنجا رد مي‌شود، داغ كودك به دنيا نيامده تكرار مي‌شود.

برخي‌شان مي‌گويند اگر دختران‌شان بتوانند درس بخوانند شايد بتوانند خدمتي به طايفه‌شان كنند تا ديگر همه زنان ناچار به كولبري نباشند. عاليوند معلم عشاير هنوز اميدوار است. از دريچه‌اي مي‌گويد كه اميد را به عشاير بازگردانده است: «امسال ما با همكاري مدير كل آموزش عشاير و معاونش و با جذب دبيران خانم توانستيم حداقل ۵۰ نفر از دانش‌آموزان دختر را در دوره متوسطه جذب كرده و آموزش دهيم.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون