• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4439 -
  • ۱۳۹۸ چهارشنبه ۲۳ مرداد

گفت ‌و گو با شيريندخت دقيقيان، درباره توني موريسون و رمان «دلبند»

روايت وارثان زخم‌هاي روحي

بهار سرلك

 

 

توني موريسون برنده جايزه نوبل ادبيات، نويسنده‌اي كه كتاب‌هاي پرفروشش هويت سياهپوستان و به خصوص تجربيات نااميدكننده زنان سياهپوست را در امريكا با نثري درخشان و جادويي واكاوي مي‌كرد، دوشنبه هفته گذشته(چهاردهم مرداد) در 88 سالگي از دنيا رفت.

با انتشار خبر درگذشت توني موريسون از دنياي ادبيات تا دنياي سياست همه و همه ياد او را گرامي داشتند و از محبوبيت آثارش گفتند و نوشتند. آثاري كه به واسطه‌ عرياني زبان و محتواي زننده‌شان اغلب با مخالفت يك عده روبرو مي‌شد كه خواستار حذف‌شان از برنامه‌هاي درسي و قفسه‌هاي كتابخانه‌ها بودند.

او يكي از آن نويسنده‌هاي امريكايي نادري بود كه موفقيت كتاب‌هايش هم جنبه انتقادي داشت و هم جنبه تجاري. آثار داستاني‌اش پاي ثابت جدول پرفروش‌ترين كتاب‌هاي نيويورك‌تايمز بود، بارها در باشگاه كتابخواني اپرا وينفري معرفي شدند و سوژه مطالعات نقادانه صدها منتقد بوده‌اند.

موريسون كه نويسندگي را در محفلي از شعرا و نويسندگان دانشگاه هاوارد شروع كرد، 11 رمان و چند كتاب كودك و مجموعه مقاله، نخستين زن آفريقايي- امريكايي نوشت كه به خاطر خلق اين كارنامه تحسين‌شده در سال 1993 جايزه نوبل ادبيات به او اهدا شد. از ميان آثار او مي‌توان به رمان «ترانه سولومون» اشاره كرد كه جايزه حلقه منتقدان كتاب ملي را در سال 1977 و «دلبند» كه جايزه پوليتزر 1988 را براي او به ارمغان آورد، اشاره كرد. آكادمي سوئد هنگام اهداي جايزه نوبل به موريسون رمان‌هاي او را «داراي قدرتي بصري و اهميتي شاعرانه» دانست كه موريسون از طريق آنها «به وجه‌هاي بنيادين از حقيقت امريكايي جان مي‌بخشد.»

رمان «دلبند» موريسون يكي از پرطرفدارترين آثار او به شمار مي‌رود. موريسون اين داستان را با الهام از داستان واقعي زن برده آفريقايي- امريكايي نوشت. وقايع داستان پس از جنگ داخلي امريكا روي مي‌دهد و روايت زندگي است و كوچك‌ترين دخترش دنور است كه از سيستم برده‌داري گريخته‌ و به‌ ايالت آزاد اوهايو پناه بردند. با وجود اين هنوز هم آزاد و رها نيست. ست سال‌ها پيش نوزاد شيرخواره‌اش را كشت تا مجبور نشود آن را به دولت و اربابان سفيدپوست بدهد اما حالا روح اين كودك خانه‌شان را در سينسيناتي به تسخير خود درآورده است. اسم اين كودك به خواننده گفته نمي‌شود اما ست او را «دلبند» مي‌شناسد چراكه روي سنگ قبرش چنين چيزي نوشته شده است.

رمان «دلبند» كه پنجمين اثر داستاني موريسون است در ايران با ترجمه شيريندخت دقيقيان و از سوي انتشارات چشمه و روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده است. به همين مناسبت از طريق اي‌ميل گفت‌وگويي با دقيقيان كه مدتي است در ايران زندگي نمي‌كند، ترتيب دادم و از اين مترجم درباره نماد اين روح، پيروي كردن موريسون از سنت‌ لنگستون هيوز و نيل هرستون و تمركز موريسون بر زندگي زنان سياهپوست پرسيده‌ام.

 

سيستم برده‌داري به آفريقايي- امريكايي‌ها اجازه داشتن خانواده يا دارايي نمي‌داد. ست شخصيت اصلي داستان نيز نوزاد شيرخواره خود را كشت چراكه باور داشت با كشتن نوزادش در ‌واقع او را نجات مي‌دهد اما روح كودك خانه آنها را تسخير مي‌كند و باز هم خانواده آنها از هم مي‌پاشد. فكر مي‌كنيد، رابطه‌ اين تسخير شدن با دوران برده‌داري در چيست؟ و كمي درباره تعدد لايه‌هاي معنايي كه موريسون براي روايت اين رمان به كار برده، توضيح دهيد.

با درگذشت توني موريسون دنيا يكي از بهترين رمان‌نويس‌هاي 100 سال اخير را از دست داد. يادش گرامي باد. بدون ترديد در ميان آثار او «دلبند» كه موجبات اهداي جايزه نوبل ادبي را به موريسون فراهم كرد، جايگاه تراز اولي دارد و تا جايي كه مي‌دانم آشنايي فارسي‌زبانان با اين رمان گسترده است.

مي‌پرسيد روحي كه خانه شماره‌ ۱۲۴ بلوستون را به تسخير خود درمي‌آورد، نماد چيست؟

داستان «دلبند» و روايت خانه ۱۲۴ با اين اطلاع شروع مي‌شود كه ۱۲۴ كينه‌توز بود. كلمه «كينه» رمزي كليدي است و از مصيبتي رسوب كرده و دردي بدخيم خبر مي‌دهد. رديابي اين درد از روي كلمه كينه، راز روح خانه ۱۲۴ را آشكار مي‌كند.

رويدادهاي خانه در زماني اتفاق مي‌افتند كه از پي جنگ داخلي ميان شمال و جنوب امريكا بردگان به تازگي از مناسبات برده‌داري رهايي يافته‌اند. ست با پشت سر گذراندن دهشت‌هاي برده‌داري اينك همراه دخترش دنور در ۱۲۴ زندگي مي‌كند. پل دي، برده رها شده به آنها مي‌پيوندد. او پيش‌تر ست را از خانه يك برده‌دار بي‌رحم و جنايتكار مي‌شناخته و خودش از قتل عام بردگان در همان ملك اربابي فراركرده است. او مي‌داند ست براي آنكه كودكانش را از او جدا نكنند و همان رنج‌هاي طاقت‌فرساي بردگي را نبينند، آنها را كشته و گريخته بود.

اين آدم‌ها دارند زندگي مي‌كنند تا آنكه سروكله دختر جواني كه موجودي هيبريد از انسان زنده، زامبي (مرده بيرون آمده از قبر) و روح است، پيدا شده و ست مي‌پذيرد كه او هم در خانه زندگي كند. از آن لحظه است كه نور قرمز شومي خانه را فرا مي‌گيرد. نام او دلبند است، كلمه‌اي كه ست براي سنگ قبر نوزاد خود برگزيده بود. دلبند در خانه رعب و وحشت آفريده، آرامش نسبي زندگي اين بردگان رها شده را بر هم مي‌زند.

نبوغ و زيبايي كار توني موريسون در خلق لايه‌هاي معنايي اين رمان است. شما در يك لايه مي‌توانيد داستان را در چارچوب تاريخي مناسبات برده‌داري و سال‌هاي جنگ داخلي و الغاي برده‌داري بخوانيد- مانند آنچه در مورد نظام برده‌داري و حق داشتن خانواده مي‌گوييد- البته به اضافه يك چاشني تخيلي. در لايه‌اي ديگر مي‌توانيد آن را در چارچوب باورهاي انيميستي سياهپوستان آفريقايي يا حتي باور به زامبي و نگاه آنها به گذشته و روديدادهاي زندگي بفهميد. در يك لايه مي‌توانيد مشكلات بردگان رها شده را بررسي كنيد.

من يك لايه ديگر هم در «دلبند» مي‌بينم كه مي‌كوشم، خوانشي فلسفي از آن به دست بدهم. لايه‌اي هست كه از مجموع لايه‌هاي ديگر درست مي‌شود اما وراي همه آنها قرار مي‌گيرد: يك فهم فلسفي از تفاوت ميان رهايي و آزادي؛ از مفهوم خودآگاهي. اگر رهايي اتفاق بيفتد اما آزادي به سطح خودآگاهي ارتقا نيابد، روح گذشته و حس ِقرباني‌پنداري خود، همچنان با انسان همنشين خواهد بود. روح قرباني‌پنداري خود همواره آزارگر و تخريب‌گر نيز هست؛ درست مانند روح دلبند. اين روح است كه امنيت، عشق و شادماني را از خانه و اهالي آن مي‌گيرد وگرنه دلبند، موجود توصيف شده تخيلي بيش نيست. اين گذشته حل نشده و آسيب روحي آن، منشا كينه لانه كرده در ۱۲۴ بوده، فعال است تا شيريني‌ها را از اجاق بيرون بريزد و روي زمين خرد كند، اشيا را بشكند و خطر براي افراد خانه ايجاد كند.

اين روح آزارگر با آنها همنشين شده زيرا رهايي انجام شده ولي آزادي براي هيچ‌يك از آنها تحقق نيافته است. آنها هنوز سوژه و فاعل انديشنده آزاد زندگي خود نيستند. رنج دهه‌ها بردگي و حافظه جمعي نسل‌هاي قرباني ‌شده به شكل اختلال زخم روحي بعد از فاجعه- Post Traumatic Disorder- همچنان فعال است. شايد وضعيت دنور كه ‌زاده زايمان ست هنگام فرار از شكارچيان برده و پناه گرفتن در سرزمين‌هاي رها شده است، كمي بهتر باشد. دنور كار مي‌كند و زندگي مادر روان‌پريش خود را كه از شكنجه‌ها و كشتن جنون‌آميز فرزندان خردسال خود آسيب ديده، اداره مي‌كند. پل دي، برده فراري كه قساوت ديده تا مرز مردن، بيگاري داده، فرار كرده و در جنگ‌هاي رهايي بوده پس از گذراندن وحشت‌ها و ابتلا به بيماري عصبي لرزش در سراسر بدن اينك به يك ذهنيت خوش‌باشي پناه برده تا از شكنجه‌هاي حافظه خود بگريزد. پل دي اين‌گونه ميان رهايي و خودآگاهي آزادي سرگردان است. اما وضعيت ست از همه بدتر است. روح شرور خانه ۱۲۴ از اين منظر روح بردگي است كه حالا دگرديسي كرده به خودآگاهي خودقرباني پنداري تبديل و با اهالي خانه همنشين شده است. اين روح است كه روزگار آنها را سياه مي‌كند.

ست نسل خط اول آسيب است. اما آيا دنور كه فقط تعريف آن دهشت‌ها را شنيده به خودآگاهي آزادي رسيده؟ اين حكايت نسل‌هاي بعد از بردگي در امريكا و دوره‌هاي سياه در هر جاي ديگر دنيا است كه وارث زخم‌هاي روحي بوده‌اند.

جوامع، كاري طولاني در پيش دارند تا آسيب‌هاي اجتماعي را پشت سر بگذرانند و خودآگاهي نويني را پايه بريزند. هميشه در نبود برنامه‌ريزي اجتماعي براي توسعه فردي، افراد و حتي نسل‌هايي در اين ميانه و دوره‌هاي انتقالي تلف مي‌شوند. از بردگي به آزادي رسيدن با يك بيانه تحقق نمي‌يابد و اين حقيقتي است كه به عرياني در «دلبند» روايت مي‌شود. بيرون آمدن از بردگي امري نيست كه فقط با گذشت زمان درست شود. زمان به تنهايي چه‌ بسا زخم‌ها را به اعماق مهلك‌تري ببرد: مانند خانه ۱۲۴ در روزهايي كه ديگر بردگي رسميت ندارد بر سر ساكنانش بيداد مي‌كند. تغييرات و تحول‌ها بايد در خودآگاهي انسان‌ها و جوامع نقش ببندند و اين امر تنها در بستر كنشگري فردي و جمعي ممكن مي‌شود. مفهوم هگلي خودآگاهي در اينجا بسيار به ما كمك مي‌كند. وارد جزييات فلسفي در اين مجال كوتاه نمي‌شوم و در آينده مي‌كوشم اين خوانش از داستان «دلبند» را بيشتر بشكافم.

خيلي جالب است كه رمان «دلبند» وقتي منتشر سپس به فيلم تبديل شد به يك پديده توانمندسازي و رشد خودآگاهي سياهپوستان امريكايي تبديل شد. در اين فيلم اپرا وينفري هنرپيشه جوان و تازه‌كار بازي كرد كه بعدها در همراهي با توني موريسون و ديگر متفكران و رهبران سياهپوستان امريكايي نقش مهمي در شكل‌گيري خودآگاهي آزادي و پيشرفت براي نسل‌هاي امروزي ايفا كرد.

پيدايش هنرمندي چون توني موريسون را در پيش زمينه پويش‌ها و جنبش‌هاي امريكا بهتر درك مي‌كنيم. در جامعه امريكا پس از لغو مناسبات برده‌داري، پيوسته پويش گسترده‌اي در سطح جامعه وجود داشته و به شكل‌هاي گوناگون ظهور كرده است: جنبش آزادي‌هاي مدني در دهه 60 قرن بيستم، قوانين دولتي affirmative action جهت جبران ستم‌هاي تاريخي بر سياهپوستان و سرخپوستان، تجديد قانونگذاري‌ها در اثر كوشندگي‌هاي مدني و از همه مهم‌تر كه امروز هم در جريان است: سازمان‌هاي مردم نهاد و فرآيندهاي توانمندسازي شهروندي.

لنگستون هيوز و زورا نيل هرستون معمولا از ادبيات اعتراضي دوري مي‌كردند و ترجيح مي‌دادند، آثاري خلق كنند كه آگاهي‌شان از سياهپوست بودن‌شان را تصديق كند. آيا توني موريسون هم از اين سنت پيروي مي‌كرد و چطور؟

يك وقت است كه در درجه اول «مي‌نويسيم» تا اعتراض كنيم. با اطمينان مي‌توانم بگويم كه از اين رهيافت، آثار هنري بزرگ بيرون نيامده‌اند. رهيافتي كه هنر داراي كيفيت زيبايي‌شناختي توليد مي‌كند، «مي‌نويسد» تا دنيا را بازنمايي خلاق كرده، در لايه‌هاي پنهان پديده‌ها نفوذ كند، ارتباط‌هاي دروني را كشف نمايد و از اين سفر در اعماق برشي از لايه‌ها را همچون جواهري تراشيده بيرون بكشد و به نمايش بگذارد. بي‌ترديد آنچه ديده خواهد شد و نوري كه بر ارتباط‌هاي دروني پديده‌ها تابيده مي‌شود بر آگاهي و اراده تغيير خواهد افزود.

توني موريسون در نسل خود اين رهيافت را داشت و آن نويسنده‌ها كه شما نام برديد در نسل‌هاي خود. من ترديد دارم كه ژانر مستقلي مي‌توان داشت به نام ادبيات اعتراضي. كار ادبي و آفرينش هنرمندانه اگر شكل بگيرد و در تكامل خودآگاهي يك جامعه و يك نسل مشاركت كند، مي‌تواند به اعتراض منجر شود. در مواردي مانند رمان «جنگل» اثر آپتون سينكلر در امريكاي نيمه قرن بيستم مي‌تواند به اصلاحات اجتماعي گسترده بينجامد. گفته مي‌شود كه رييس‌جمهور وقت امريكا با خواندن «جنگل» كه روايت شرايط رقت‌بار زندگي و سوانح كار كارگران كشتارگاه‌هاي شيكاگو بود، سوسيس صبحانه‌اش را به داخل حياط پرتاب كرد و لزوم اصلاح شرايط كار را تاييد كرد. اما چه چيز از «جنگل» يك رمان تاثيرگذار ساخت؟ فقط چون اعتراض مي‌كرد؟ خير. چون رمان خوش‌ساختي بود و موفق به بازنمايي زندگي حقيقي، لايه‌هاي جامعه و دردها و سرگرداني‌هاي فرد شده بود.

گفتيد كه نمي‌توان ژانر متمايزي مانند ادبيات اعتراضي را از ديگر ژانرها جدا كرد. اما نقد و اعتراض به تصادم فرهنگي سفيدپوستان و رنگين‌پوستان در جامعه امريكايي در متن آثار توني موريسون به هر تقدير وجود دارد. آيا مي‌توان گفت كه همين نقد مبناي شهرت و محبوبيت موريسون شده‌ است؟

پرسش بسيار خوبي است. فاكتورهاي بسياري دخالت دارند در اينكه يك اثر، شهرت جهاني پيدا كند و به كانديداي جايزه نوبل تبديل شود. عامل اول، اعتراض نيست چون هر ژانري در درجه اول با ملاك‌هاي هنري خودش سنجيده مي‌شود: يك فيلم بايد كيفيت‌هاي هنر سينما را اعتلا داده باشد تا اساسا به مرحله رقابت و شهرت برسد. همين طور يك رمان بايد هنر نويسندگي خلاق را ارتقا داده باشد تا به مرحله رقابت و شهرت برسد. فقط با اعتراض اين اتفاق نمي‌افتد. اما وقتي رماني خوش‌ساخت و هنرمندانه اعتراض در برابر مسائل حاد جامعه را در لابه‌لاي بافت كاري خوش ساخت قرار مي‌دهد، اقبال خود را چند برابر مي‌كند.

با وجود اينكه توني موريسون در آثارش به زندگي زنان سياهپوست مي‌پرداخت اما آثارش را فمينيستي نمي‌دانست. به نظر شما دليل اين كارش چه بود؟

بسياري از زنان متفكر، هنرمند يا دانشمند ممكن است درون جنبش فمينيستي فعال نباشند تا به آنها فمينيست گفته شود اما همين كه روايت دنياي زنانه را بررسي كنند، خواه ناخواه در به چالش كشيدن سنت‌هاي مردسالارانه هزاران ساله مشاركت كرده، در نتيجه به گونه‌اي به غناي سخن فمينيستي در گستره همگاني افزوده‌اند. اما در جامعه امريكا كلمه فمينيست معناي كاركردي نيز دارد يعني گوياي فعاليت متمركز روي امور زنان است. به معناي كاركردي، توني موريسون فعال فمينيست نبود. اما بي‌ترديد در رمان‌نويسي توجه خاص به مسائل زنان داشت. از كارهاي موريسون مثال‌هايي مي‌زنم كه نشانگر تكاپوي او در ارايه روايت از ديد زنانه است:

«آبي‌ترين چشمان» داستان تراژيك كودك سياهپوستي است در آرزوي داشتن چشمان آبي و موي طلايي زيرا استاندارد زيبايي و مقبوليت جامعه چنين مي‌گويد. شگفت‌انگيز اينكه خود جامعه سياهپوست، رنگ‌هاي پوست و چشم تيره‌تر را فرودست مي‌داند و ميان طيف‌هاي رنگين‌پوست فرق مي‌گذارد. در سال ۱۹۷۳ موريسون «سولا» را منتشر كرد كه داستان دو زن را روايت مي‌كند، زن اول، همان نقش سنتي زنان را دنبال مي‌كند. زن دوم به مقاومت پرداخته از پذيرش نقش‌هايي كه جامعه به زنان مي‌دهد، سر باز زده، اراده آزاد خود را برقرار مي‌سازد. آيا اين درونمايه‌ها را نمي‌توان در بدنه اصلي گفتمان فمينيستي ديد؟ به نظر من حتما مي‌توان.


وامع، كاري طولاني در پيش دارند تا آسيب‌هاي اجتماعي را پشت سر بگذرانند و خودآگاهي نويني را پايه بريزند. هميشه در نبود برنامه‌ريزي اجتماعي براي توسعه فردي، افراد و حتي نسل‌هايي در اين ميانه و دوره‌هاي انتقالي تلف مي‌شوند. از بردگي به آزادي رسيدن با يك بيانه تحقق نمي‌يابد و اين حقيقتي است كه به عرياني در «دلبند» روايت مي‌شود. بيرون آمدن از بردگي امري نيست كه فقط با گذشت زمان درست شود. زمان به تنهايي چه‌ بسا زخم‌ها را به اعماق مهلك‌تري ببرد: مانند خانه ۱۲۴ در روزهايي كه ديگر بردگي رسميت ندارد بر سر ساكنانش بيداد مي‌كند. تغييرات و تحول‌ها بايد در خودآگاهي انسان‌ها و جوامع نقش ببندند و اين امر تنها در بستر كنشگري فردي و جمعي ممكن مي‌شود. مفهوم هگلي خودآگاهي در اينجا بسيار به ما كمك مي‌كند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون