• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4467 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۸ شهريور

قصه جاده و اتوبوس و آ‌دم‌ها

فرشته‌اي از روي شاخه پريد!

سميه كاظمي‌حسنوند

وارد سالن ترمينال كه شد شاگرد شوفر جواني جلويش را گرفت و گفت: گرگان، اصفهان، اردبيل... كجا ميري آقا؟

آقاي مستوفي گفت: بليت دارم، اهواز.

شاگرد شوفر از جلويش كنار رفت. مستوفي ايستاد و نگاهي به صندلي‌هاي وسط سالن انداخت و يك جاي خالي ديد. به طرف صندلي رفت و نشست. زني كنار دستش نشسته بود و پسر بچه هشت، نه ساله‌اي هم سر پا ايستاده بود. پسر‌بچه دهانش باز بود و آب دهانش مثل نخ كشداري روي لباسش مي‌ريخت.

زن گفت:‌ اي بابا، معطل شديم.

مستوفي گفت: شما هم اهواز تشريف مي‌بريد؟

-بله، توي بليت زدن ساعت ده.

زن نگاهي به ساعت مچي ظريف زنانه‌اش انداخت و دوباره گفت: تا ساعت ده چيزي نمونده. هنوز خبري از سوار شدن نيست.

مرد چهارشانه‌اي وارد سالن شد. سبيل پهن سفيدي داشت. لباس فرم سفيد پوشيده بود با سرآستين‌هاي مشكي، با صداي بلند گفت: آقايون خانوم‌ها، اتوبوس اهواز قرار بود سر ساعت ده حركت كنه اما خراب شده، البته ايرادش جزييه، نهايتش تا يكي، دو ساعت ديگه تكميل ميشه.

همهمه مسافرها توي سالن بلند شد.

راننده دوباره گفت: خودتون مي‌دونيد، گفتم خبر بدم! هر كي عجله داره با يه سرويس ديگه بره. عزت زياد.

راننده اين را گفت و از سالن بيرون رفت.

زن با ناراحتي گفت: فقط همين رو كم داشتيم كه اتوبوس خراب بشه. اينم از شانس ما. نوبره والا. فقط خدا كنه تا يكي، دو ساعت ديگه سر و تهش رو هم بيارن و اتوبوس راهي بشه.

زن از كيفش دستمال كاغذي بيرون آورد و آب دهان پسر را كه شره كرده بود روي لباسش پاك كرد.

آقاي مستوفي گفت: ده، دوازده ساله كه از تهرون ميرم اهواز و از اهواز ميام تهرون. هميشه هم با طياره اومدم و رفتم. اين بار گفتم يه تنوعي بشه، قيد طياره رو زدم حالا هم كه...

بعد سكوت كرد و ادامه حرفش را نزد.

پسرك زل زده بود به آقاي مستوفي.

خانم دستمال را توي مشتش مچاله كرد و گفت: خانواده كجا ساكنه؟

مستوفي نگاهش به پسرك بود، گفت: زن و بچه‌ام تهرون هستن! من بدبخت رو توي اين گرماي لاكردار مي‌فرستن توي بر و بيابون! خودشون اينجا زندگي مي‌كنن! البته بعد اين همه سال خودم هم عادت كردم. از بس خونه نبودم توي خونه خودم مثل يه مهمونم. زن و بچه‌هام عين غريبه‌ها باهام رفتار مي‌كنن. بيابون رو ترجيح ميدم به خونه. اين‌طوري نه اونا اذيت ميشن نه من!

پسربچه از روي صندلي بلند شد و ايستاد. چاق بود و وقتي حرف مي‌زد واژه‌ها را توي دهانش به شكل نامفهومي ادا مي‌كرد. پسرك به مادرش نگاه كرد و گفت: اون اون!

و چند بار پاهايش را به زمين كوبيد.

زن به تندي گفت: نه، نه.

پسربچه دوباره پاهايش را به زمين كوبيد. زن چيزي نگفت و پسر را روي صندلي نشاند و گفت: بني آدم يعني بني عادت!

آقاي مستوفي سري تكان داد و گفت: آره، عادت!

پسربچه دوباره از روي صندلي بلند شد و به طرف مغازه‌هاي داخل سالن اشاره كرد. زن دوباره گفت: نه، نه.

آقاي مستوفي گفت: چي مي‌خواد؟ چي ميگه؟

-بستني مي‌خواد. از صبح يكي خورده.

بعد رو به پسر كرد و گفت: اينجا بستني نداره، تموم شده.

آقاي مستوفي گفت: اسمش چيه؟

-ماني.

زن كوتاه بود و چاق. با چشم‌هاي ريز. شال آبي‌اش عقب رفته بود و ريشه موهاي رنگ كرده‌اش به سفيدي مي‌زد. ماني روي صندلي نشست و پاهايش را توي هوا تاب مي‌داد. اما نگاهش به مغازه‌هاي توي سالن بود.

زن شال روي سرش را جلو كشيد و گفت: تهرون هم جاي شلوغيه، جاي زندگي نيست. دو، سه ماه يك‌بار به خاطر اين بچه مجبورم بيام اينجا. تحت نظر دكتره. باباش بايد يه لنگه پا وايسه در مغازه تا دوزار كاسب بشه، خرج دوا درمون اين بچه در بياد. زن مكثي كرد و دوباره گفت: اينم از ترمينال، همه رو معطل خودش كرده.

ماني دوباره از روي صندلي بلند شد و با گريه شروع به حرف زدن كرد. آب دهانش روي لباسش شره مي‌كرد. مسافرها هر كدام سرشان به حرف زدن گرم بود و صداي همهمه‌شان توي سالن پيچيده بود.

زن دوباره گفت: نه، نيست. تموم شده. بشين سرجات.

بعد بازوي ماني را گرفت و او را به زور روي صندلي نشاند. ماني گريه مي‌كرد و پاهايش را توي هوا تاب مي‌داد. آقاي مستوفي از توي كيفش يك بسته بيسكويت بيرون آورد و به زن داد و گفت: اينو بهش بده، شايد آروم شد.

زن بيسكويت را گرفت و گفت: دست‌تون درد نكنه.

بعد بسته را باز كرد و به ماني داد.

-بيا ماني جون. از هموناست كه دوست داري.

ماني با ديدن بيسكويت‌ها خنديد و اثري از گريه و ناراحتي چند لحظه پيش توي صورتش نماند. مرد سبزه لاغر اندامي داشت آت و آشغال‌هاي كف سراميكي سالن را جمع مي‌كرد. توي خاك‌انداز پر از پوست تخمه و آدامس و كونه سيگار بود. نزديك شد. زن تا چشمش به مرد جارو به دست افتاد، گفت: آقا خبر نداري اتوبوس اهواز كي راه مي‌افته؟ والا خسته شديم. مردم كار و زندگي دارن. همه معطل شديم.

مرد دسته بلند جارو را كنارش گرفت و گفت: اتوبوس داره تعميرات ميشه. منم از شوفر شنيدم.

زن يكي از بيسكويت‌ها را به دست پسرك داد و دوباره گفت: اين همه مسافر معطله! خب مسافرها رو با يه ماشين ديگه بفرستن.

مرد دوباره شروع به جارو زدن كرد و گفت: چي بگم خواهر، من اينجا كاره‌اي نيستم. اتوبوس خراب شده. خدا نكرده مي‌رفتيد توي راه، وسط بر و بيابون مي‌مونديد، خوب بود. كار خدا بي‌حكمت نيست.

آقاي مستوفي گفت: اينم حرفيه واسه خودش. حتما يه حكمتي بوده... حالا تعميرش چقدي طول مي‌كشه؟

مرد برس جارو را چندبار روي زمين تكاند و گفت: نمي‌دونم. اما ديگه بايد راه بيفته.

مرد به طرف ديگر سالن رفت و شروع به جارو زدن بقيه سالن كرد.

ماني دستش را گذاشته بود روي شكمش و گريه مي‌كرد.

زن بلند شد و گفت: بريم، بريم.

بعد دست‌هاي ماني را گرفت و دوباره گفت: آقا بي‌زحمت حواستون به اين ساك باشه. اين بچه رو ببرم دستشويي.

آقاي مستوفي جواب داد: حتما!

زن، پسرك را كشان‌‌كشان به طرف در خروجي برد. پسرك گريه مي‌كرد و از كنار هر كس كه رد مي‌شد، توجه همه را به خودش جلب مي‌كرد. بلندگو صدايش توي سالن پيچيد و دوبار اين جمله را تكرار كرد و گفت: «مسافران محترم شيراز اتوبوس آماده حركت است.»

زن بعد از مدت كوتاهي برگشت. پسرك هنوز داشت گريه مي‌كرد. صورتش قرمز و تميز بود. لباسش را هم عوض كرده بود. زن ماني را روي صندلي نشاند. دوباره آب دهانش داشت روي لباسش شره مي‌كرد.

آقاي مستوفي تا ماني را ديد، گفت: به‌به. شاخ شمشاد، خوشتيپ شدي.

دوباره صداي بلندگو توي سالن پيچيد كه گفت: «مسافران محترم اهواز اتوبوس آماده حركت است.»

آقاي مستوفي گفت: خداروشكر مثل اينكه بالاخره راه افتاديم.

زن نيمه خيز شد و گفت: توي دستشويي وقتي لباس‌هاي ماني رو عوض كردم، يادم رفته لباساشو بيارم. تا من برم و برگردم حواستون به اين بچه باشه.

مستوفي گفت: من حواسم به اين شازده پسر هست!

ماني بريده بريده چيزي مي‌گفت.

زن گفت: باشه، باشه. الان كه برگشتم واست مي‌خرم.

زن به طرف در سالن به راه افتاد. ماني با گريه دست‌هايش را به طرف زن دراز كرد و گنگ و نامفهوم چيزهايي مي‌گفت. حالا ديگر تمام مسافرها كنار در خروجي ازدحام كرده بودند تا بروند و سوار اتوبوس شوند. ماني بي‌قراري مي‌كرد. آقاي مستوفي بلند شد و دست ماني را گرفت و به طرف يكي از مغازه‌هاي توي سالن برد. ماني گريه مي‌كرد و اشك‌هاي درشتش رو روي صورتش مي‌ريخت.

مستوفي گفت: شازده پسر، بستني ميخواي؟

بعد رو كرد به مغازه‌دار و گفت: آقا بستني داري؟

- بستني هم داريم. چه مدلي ميخواي؟

- قيفي، يه بستني قيفي بده.

مغازه‌دار شيشه كشويي يخچال را كنار زد و بستني را روي پيشخوان گذاشت.

-هفتصد تومن.

آقاي مستوفي سرش را چرخاند سمت صندلي‌ها و چمدان سورمه‌اي را نگاه كرد. بعد دست كرد توي جيبش و پول را روي پيشخوان گذاشت و دست ماني را گرفت و به طرف صندلي‌ها برگشتند. بستني را باز كرد و به ماني داد و گفت: اينم يه بستني خوشمزه واسه شاخ شمشاد.

ماني با ديدن بستني خنديد و دندان‌هاي سياه و كرم‌خورده‌اش بيرون افتاد. آقاي مستوفي نگاهش به در سالن بود. بعد ماني را نگاه كرد كه آب دهانش تبديل به مخلوط لزج شيري رنگي شده بود و از دهانش كش مي‌آمد و روي بلوزش مي‌ريخت. بيشتر مسافرها از سالن رفته بودند.

شاگرد شوفر وارد سالن شد و تا چشمش به مستوفي افتاد، گفت: آقا اهوازي؟ اتوبوس اهواز داره راه ميفته!

مستوفي گفت: مادر اين بچه رفته يه چيزي بياره، هنوز نيومده.

-مگه كجا رفته؟ شما سوار بشيد اونم مياد. آقا تكليف ما چيه؟ به خاطر تعميرات كلي تاخير داشتيم. مسافرا طاقتشون رفته.

مستوفي گفت: شما بريد من با اتوبوس بعدي ميام. چاره‌اي نيست!

شاگرد شوفر گفت: قربون آدم چيز فهم.

اين را گفت و از در سالن بيرون رفت. ماني از روي صندلي بلند شد. بستني را خورده بود. روي لباسش لكه‌هاي شيري بستني افتاده بود. دور دهانش بستني ماسيده بود.

ماني روي صندلي‌ها دراز كشيده بود. صداي بوق اتوبوس چندبار توي محوطه پيچيد. آقاي مستوفي به صورت ماني خيره شد. مگس سمجي نشسته بود روي صورت‌ ماني. مستوفي چند بار با دست مگس را پس زد.

چند ساعت گذشت. آقاي مستوفي به صورت ماني خيره شده بود. حالا ماني خوابيده بود و با دهان باز نفس مي‌كشيد و مگس سمج هي روي صورتش مي‌نشست و بلند مي‌شد.

مستوفي گفت: مثل اينكه تو هم مثل مني! هيچ‌كس منتظرت نيست!

بعد بلند شد و ساك خودش را برداشت و از سالن بيرون رفت. ماني تنها روي صندلي‌ها خوابيده بود و مگس سمج، دست از سرش بر نمي‌داشت!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون