روايتي در حاشيه كتاب «خاطرات چين و ژاپن»از نيكوس كازانتزاكيس
اصلا چين، جاودان است
سعيد حسين نشتارودي
شيفته سفر كردنم؛ چيزي كه بيش از همه بر زندگي من تاثير داشته رويا و سفر است. «خوشا به حال آنكه بيشترين آب را در زندگياش ديده است.» من هم تلاش ميكنم بيشترين آب و خشكي را ببينم، همين. رويا ديدن و سفر كردن هميشه چيزهاي جديدي به من اضافه ميكند. خود من مثل آدمهايي كه عاشق چين و ژاپن هستند، براي نوشتن چيزهايي كه در اين دو كشور ديدهام سير نميشوم. «نيكوس كازانتزاكيس» بعد از وداع تلخ اندوهناكش مينويسد: «آنچه را ديدهام به ياد ميآورم. بدبختيها: دختران رنگپريده در كارخانهها، محلههاي پست كارگران در اوساكا و توكيو، تامانوي لرزان با نقابهايي كه بر درها نمايان ميشوند. شاديها: نارا، كيوتو، مجسمهها و نقاشيها، باغهاي بديع، تراژديهاي نو، برنامههاي كابوكي، رقصهايي كه چشمانم را به وجد خواهند آورد تا آنگاه كه خاك آنها را ببلعد، شكوفههاي گيلاس، گيشاهايي كه يك شب رقصيدند... گمان ميكنم هيچ كشوري در جهان نيست كه بيش از ژاپن مرا به ياد يونان باستان در درخشانترين لحظههايش بيندازد.» سفر كردن به چين، مثل سفر كردن به اعماق تاريخ، رفتن كنار اساطير، پادشاه= و اژدهاي زيبا و دلفريب درياچه است. مردمي كه محبت ميكنند، بيدريغ كنارم مينشينند و چاي سبز را روي ميزم ميگذارند. با دستهايشان برايم حرف ميزنند. اصلا «چين، جاودان است؛ دشتي بيكران و حاصلخيز، در بهار سبز زمردي، در تابستان نقرهاي خاكستري، مهربان و سرشار از شير بسان يك مادر، گلههاي بيشمار مورچه، كودكانش در پيژامههاي نخي آبي خم ميشوند تا شيرش را بمكند.» من تكههايي از خاطرات خودم را كنار كتاب «خاطرات چين و ژاپن» از «نيكوس كازانتزاكيس» مينويسم، خياباني كه شايد سالها قبل او قدم زده باشد و همين چند ماه پيش من. من خود از مُردن نميترسم، اما از اينكه ديگه زنده نيستم تا حتي يك منظره ببينم يا سيب كوچكي را گاز بزنم، ناراحت ميشوم. چينيها اصلا از مرگ نميترسند؛ از مرده ميترسند. پس از مرگ چيني قدرتي عظيم به دست ميآورد و همه نزديكانش در پيش او ميلرزند چنان كه پيش الههاي. مردگان بر چين حكومت ميكنند؛ به طور غيرقابل قياس بيش از زندگان به حساب ميآيند؛ آنها نميميرند، زنده ميمانند و درون هر انسان فرمانروايي ميكنند و او را به هر كاري وا ميدارند. گذشته، حال را رهبري ميكند و آينده را ميآفريند. شرح خودكشيهاي معمول و از سر حسادت، غرور، انتقام و فقر چينيها حيرتانگيز است. چين براي من يوتوپيا نيست، اما بخش از روياهاي من است. البته «كازانتزاكيس» خاطراتي را بازگو ميكند كه من در قرن بيست و يك نديدهام، مثل: «قرنها زنان به تمناي خوشامد مردان، به محكم پيچيدن پاهايشان در كودكي پرداختند تا از رشد آن جلوگيري كنند. به تدريج، پس از ساليان بسيار و درد فراوان، چهار انگشت به پايين بر ميگردد، كف پا بالا ميآيد، استخوان كج ميشود، تمام پا ناقص ميشود؛ سپس كفشهاي ابريشمي كوچك ميپوشند. اين تمهيد طولاني بسيار دردناك است. دخترك چيني درد ميكشد و ميگريد، بيحركت ميماند، رنگ از رويش ميرود، چشمانش تهي ميشود. يك ضربالمثل چيني ميگويد بهاي هر پاي كوچك يك خُم اشك است.» «كازانتزاكيس» با زبان خوب و تجربه بينظيرش در زيست و نوشتار ميكوشد آن رشته ناديدني را بيابد كه بشريت را صرف نظر از مليت، دولت، دين و تمدن با هم پيوند ميدهد. اما اين كتاب كه تمام مدت همسفر من بود، كتاب سادهاي نيست، متن كازانتزاكيس، يك سفرنامه معمولي نيست كه مثلا با شرح چگونگي تهيه ساز و برگ سفر آغاز شود و گام به گام با نظمي زمانشناختي پيش برود. يادداشتهايي به ظاهر پراكنده و در عين حال به هم مرتبط همچون دانههاي يك خوشه انگور كه در يك منظومه گردهم آمدهاند و در كليتشان تصويري جامع و كامل و در عين حال عميق و ژرف از سرزميني با تاريخ كهن و جغرافياي شگفتانگيز ارايه ميكنند. بايد اين را اضافه كنم كه: «شيريني، خوشرويي، سكوت، مردماني كه خندان ميميرند، زنان يكسره اطاعت و احساسات عميق و خاموش.» چين چنين نبضي از زندگي را ميتپد. مردم ساده و كارگر، مردم مرفه، مردم خوشرو و دوست، چين جايي است كه در اوج احساس غريبگي، بيگانه نيستيد، تا وقتي كه زنده هستيد در زيستن يك انسان مهم قابل شمارش هستيد. من از چين برگشتهام اما چين هنوز در من زندگي ميكند، چيزي در من هست كه براي آن فرهنگ و شكل از زندگي است. مثل پازلي شدهام، تمام تكههايم هست، اما چندتايي گم شده. «كازانتزاكيس» بعد از برگشت به سرزمين خودش مينويسد: «چشمانم هنوز آكنده از شرق است و قلبم تكهتكه ميشود. اكنون همه چيز در اروپا در نظرم بيروح است، بيمزه، بيبو، ناچيز و غمانگيز. بسياري چيزهاي زيبا در ژاپن ديدم و بسياري كسان عميق و انسان در چين.»