• ۱۴۰۳ سه شنبه ۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4508 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۲۱ آبان

گفت‌وگو با كارلوس فوئنتس به بهانه سالروز تولدش

خواندن و نوشتن بهشت برين است

ترجمه: بهار سرلك

 

 

كارلوس فوئنتس يكي از تحسين‌شده‌ترين نويسندگان جهان اسپانيايي‌زبان به شمار مي‌رود كه همراه با گابريل گارسيا ماركز، ماريو بارگاس يوسا و خوليو كورتاسار، نويسندگان نسل اوج ادبيات امريكاي لاتين را در دهه‌هاي 1960 و 70 شكل دادند. فوئنتس نودويك سال پيش در يازدهم نوامبر به دنيا آمد. در طول عمر
83 ساله‌اش نمايشنامه، داستان كوتاه، كتاب‌هاي سياسي و رمان نوشت كه اغلب آثار ادبي بلندش حكايت عشق‌هاي سردرگم است. فوئنتس همانند باقي نويسندگان امريكاي لاتين در دستگاه سياست فعاليت مي‌كرد و براي مجله‌ها، روزنامه‌ها و نشرياتي كه منتقد دولت بودند، مي‌نوشت. اما فوئنتس بيشتر نويسنده‌اي ايدئولوژيك بود تا سياسي و معتقد بود، مي‌تواند از طريق ادبيات صدايش را به گوش همگان برساند. او با پي گرفتن تاريخ معاصر مكزيك در داستان‌هاي لايه‌ لايه‌اش كه درونمايه‌هاي جهاني مانند عشق، حافظه و مرگ را مي‌كاويدند، با نوآوري پيامش را به ديگران رساند.

ترجمه آثار فوئنتس در ايران از سال 1364 آغاز شد و مهدي سحابي از نخستين مترجمان اين نويسنده به شمار مي‌رود. حالا بيشتر آثار اين نويسنده را با ترجمه‌هاي عبدالله كوثري مي‌شناسيم.

آكادمي امريكايي اچيومنت (The American Academy of Achivement) موسسه‌اي غيرانتفاعي در واشنگتن است كه طي 55 سال فعاليت با نوآوران و پيشتازان هر حوزه‌اي گفت‌وگوهايي را ترتيب داده است. مسوولان اين آكادمي سال 2006 با كارلوس فوئنتس درباره نويسندگي، كودكي او و منبع الهامش مصاحبه كردند كه در ادامه گزيده‌اي از آن را مي‌خوانيد.

 

شما در زمينه نوشتن- رمان، رساله و نظريه‌پردازي- بسيار پركار بوده‌ايد. چطور تصميم مي‌گيريد چه بنويسيد و كي آن را بنويسيد؟

امري غريب است چون عنصري كه در دلش است مسحوركننده و غيرقابل توضيح است. به‌طور مثال مي‌گويم: «اين كتاب را مي‌نويسم» و حالا مي‌نشينم و فصل‌ها را دسته‌بندي مي‌كنم و كتاب را تصور مي‌كنم و مي‌گويم: «فكر كنم فردا اين و اين را مي‌نويسم.» بعد مي‌خوابم. صبح بيدار مي‌شوم و پشت ميزم مي‌نشينم. قلم را برمي‌دارم و موضوع كاملا متفاوتي روي كاغذ مي‌آيد به اين معني كه احتمالا روياهايي كه در خواب ديده‌ام بخشي از زندگي نوشتاري‌ام را به شيوه‌اي رازآميز ديكته مي‌كنند. آدم روياهاي احمقانه‌اي در خواب مي‌بيند. همه‌مان روياهاي احمقانه‌اي مي‌بينيم. مثلا مي‌بينيم در خيابان برهنه‌ايم. چقدر وحشتناك! از روي پشت‌بام مي‌افتيم. داريم در دريا غرق مي‌شويم. اينها روياهايي هستند كه به خاطر مي‌آوريم. اما چه بر سر روياهايي مي‌آيد كه به خاطر نمي‌آوريم؟ فكر مي‌كنم اين‌ روياها مهم‌ترين روياهاي زندگي‌مان هستند، روياهاي نهاني، روياهاي مخفي كه به شكلي در زندگي‌مان بروز پيدا مي‌كنند، و در مورد من ادبيات مسيري است براي بروزشان. چون به شكل ديگري نمي‌توانم توضيح بدهم كه چرا در مورد موضوعي كه هرگز به آن فكر نكرده بودم، نوشته‌ام و هميشه اين چيزها را روزي نوشته‌ام كه شب قبلش در خواب، رويايي ديده‌ام.

مهم است كه يك نويسنده برنامه روزانه داشته باشد؟

از اين لحاظ نويسنده هيچ تفاوتي با بنا يا راننده اتوبوس ندارد. بايد قاعده‌ داشته باشي. اسكار وايلد گفته بود نويسندگي 10 درصد نبوغ است و 90درصد قاعده‌مندي. بايد براي نوشتن قاعده‌ و قانون داشته باشي. وظيفه آساني نيست. بسيار منزوي‌كننده است. تك و تنها مي‌ماني. در معيت كسي نيستي. از اين لحاظ رضايت‌بخش نيست. در مواردي ديگر رضايت‌بخش است؛ اعماق وجودت را كاوش مي‌كني اما شديدا تنها هستي. نويسندگي تنهاترين حرفه جهان است. در تئاتر همراهاني داري، كارگردان‌ها و بازيگران كنارت هستند. در سينما هم همينطور. در دفتر كار هم. هنگام نوشتن اما تنها هستي. اين تنهايي قدرت زيادي مي‌طلبد و بايد عزم راسخي در انجامش داشته باشي. بايد از ته دل عاشق كاري كه انجام مي‌دهي باشي تا عظمت تنهاييِ نوشتن را تاب بياوري.

بازنويسي بخشي از كار نويسندگي است. اين موضوع چقدر مهم است؟

آنچنان هم مهم نيست. احتمالا بارها و بارها در ذهنم بازنويسي‌اش مي‌كنم. در دفترهاي خط‌‌دار انگليسي مي‌نويسم. بنابراين در سمت راست صفحه مي‌نويسم و در سمت چپ آنها را اصلاح مي‌كنم. بعد، زماني كه نوشته‌ها تايپ شدند، باز هم اصلاح مي‌كنم و بعد شايد در صفحات تايپ‌شده هم اين كار را بكنم. اما نه آنقدر جدي. ظاهرا توانايي شگرفي دارم‌كه درست آن چيزي را كه قصدش را دارم مي‌نويسم. نوشته‌ام را اصلاح مي‌كنم اما نه مثل بالزاك كه سر دستگاه چاپ فشاري مثل ديوانه‌ها نوشته‌اش را اصلاح مي‌كرد. در آخرين لحظه هم مشغول اصلاح كردن بود.

نظرتان در مورد فلج قلم چيست؟

نه، نه. من هرگز دچارش نشده‌ام. دوستاني داشته‌ام كه رسما از فلج قلم مرده‌اند. دوست خوب شيليايي‌ام، خوزه دونوسو، رمان‌نويس بود و چنان دچار فلج قلم شد كه دست آخر مرگش را رقم زد. شديدا مضطرب بود و از اين مساله خيلي رنج برد. خدا را شكر هرگز از فلج قلم رنج نبرده‌ام، هرگز. به همين دليل مقاله‌ها و سخنراني و درس‌گفتارهايي را همزمان مي‌نويسم و برگزار مي‌كنم چون زماني كه دچار فلج قلم شوم، مي‌گويم: «حالا وقتش است كه آن سخنراني را بنويسي. حالا وقتش است كه آن نامه سرگشاده را بنويسي.» بنابراين ماشين تحرير روغن‌كاري شده‌ خوبي هستم. هميشه مشغول كارم.

چطور مي‌شود نويسنده‌اي از فلج قلم رنج نبرد؟

به شكلي ديگر رنج مي‌بري نه از فلج قلم. اضطراب‌هاي ديگري هم هست از جمله پيدا نكردن عبارت‌ها، صفت مناسب، ترديد نسبت به آنچه نوشته‌اي و دور ريختن همه نوشته‌هايت و از اين جور كارها. بله، اين اتفاق‌ها برايم مي‌افتد اما فلج قلم به آن معنا كه نتوانم پشت ميز بنشينم و بنويسيم، اتفاق نيفتاده است. تا وقتي كه بتوانم آشغال بنويسم و دور بريزمش، يعني دچار فلج قلم نشده‌ام.

در هر حرفه‌اي كه در اينجا منظورم به حرفه نويسندگي شماست، دلسردي‌هايي وجود دارد. چطور اين دلسردي‌ها را تجربه كرديد؟

نه از لحاظ حرفه‌اي نبوده است. دشواري‌ها، تراژدي‌ها، دلسردي‌هايي در زندگي وجود دارد اما نه آنچنان در خواندن و نوشتن؛ هميشه در اين امر لذت بوده است. بهشتي عظيم است. خواندن و نوشتن بهشت برين است.

نظرتان در مورد نقدها چيست؟ چطور با آنها كنار مي‌آييد؟

نمي‌خوانم‌شان.

همزمان با نوشتن، كه به نظرم هر روز مي‌نويسيد، سمتي در دستگاه دولتي و ديپلماسي داريد. چطور از پس آن برمي‌آييد؟

يك جور تعطيلات است. فقط دوبار در زندگي‌ام نقشي در دستگاه دولتي داشته‌ام.

وقتي خيلي جوان بودم و بيست سال داشتم در دستگاه دولتي و در حوزه ديپلماتيك فعاليت كردم. بعد با موفقيت اولين رمانم «جايي كه هوا صاف است» در سال 1958، از ديوان‌سالاري بيرون آمدم و تا دهه 1970 زماني كه چند سالي سفير مكزيك در فرانسه شدم، سمتي اداري نداشتم. همين. از سوي رييس‌جمهوري‌هاي ديگري كه «به ما نزديك‌تر بودند» پيشنهاد مي‌شد سفيرشان باشم اما هميشه امتناع مي‌كردم چون از تجربياتم فهميده بودم در سمت‌هاي ديپلماتيك و دولتي خوشحال نيستم. وقتي خوشحالم كه نماينده‌اي آزاد باشم و چيزي را كه دوست دارم بنويسم.

اگرچه مي‌دانم اين هم خدماتي است و آن را دست‌كم نمي‌گيرم. پدرم ديپلماتي باسابقه بود بنابراين به ديپلماسي و خدمات دولتي احترام مي‌گذارم. ساده‌تر اينكه من خيلي در اين دستگاه خوشحال نيستم. چرا؟ چون از ميز تحريرم دورم.

كودكي‌تان را به عنوان پسر يك ديپلمات چطور گذرانديد؟

خب، چمدان بستن و باز كردنش بسيار متداول بود. همچنين با چالش توانايي هماهنگ شدن با محيط روبه‌رو بودم. پسر ديپلمات كه باشي مدام مجبوري مدرسه‌ات، زبانت، دوستانت و محيطت را عوض كني. بنابراين مجبور بودم از اسپانيايي به انگليسي و به پرتغالي تغيير زبان بدهم و بعد به اسپانيايي، انگليسي، بازگردم. دوست‌هاي جديد پيدا كنم... اما هميشه دشوار بود. خب البته شخصيتت را مي‌سازد. نسبت به كودكي‌ام ناراحتي ندارم. برعكس راضي هم هستم.

چه جور كودكي بوديد؟

جوان درس‌خواني بودم. با اينكه سن و سالي نداشتم اما زياد مي‌خواندم. به نوعي غيراجتماعي بودم چون مي‌دانستم دوستانم بيشتر از دو سه سال با من نيستند و بعد يك تغيير ديگر و دوستان جديد. بنابراين بايد جهان دروني‌ام را با خواندن، سينما و راديو مي‌ساختم. راديو سهم بسزايي در زندگي بچه‌هاي ايالات متحده امريكا در دهه 1930 كه آن زمان در آنجا بودم، داشت. در نتيجه در يك كلام بايد بگويم كه دنياي شخصي خودتان را بسازيد و با آن سفر كنيد.

كتاب‌ها يا برنامه‌هاي راديويي يا فيلم‌هايي را كه براي‌تان مهم بود به خاطر مي‌آوريد؟

واي، بله. خيلي زياد. من به دو فرهنگ متعلق بودم. به اين معنا كه كتاب‌هايي كه شما در كودكي مي‌خوانديد در دنياي انگليسي‌زبان‌ها و در دنياي امريكاي لاتين با هم تفاوت داشتند. ما در كودكي كتاب‌هايي خوانديم كه هر‌گز كودكان ايالات متحده نخواندند، داستان‌هاي ايتاليايي ماجراجويانه «دزد دريايي سياه‌پوش» نوشته اميليو سالگاري، حكايت‌هاي ماجراجويانه فرانسوي «Pradaillan» را مي‌خوانديم. اينها را امريكايي‌ها نخواندند. يادم مي‌آيد آن زمان در امريكا كتاب‌هاي نانسي درو و پسران ديكسن را خيلي مي‌خواندند. اما كلاسيك‌هاي هميشگي را كه در همه فرهنگ‌ها پيدا مي‌شوند، مي‌خوانديم مثل ژول ورن، «سه تفنگدار» الكساندر دوما، «جزيره گنج» از رابرت لوييس استيونسن. مارك تواين هم با «هاكلبري فين» در سراسر جهان خواننده داشت و محبوب بود.

بنابراين كتاب‌هاي مشترك هم داشتيم. از طرفي به نوبه خودم براي فيلم ديدن اشتياق داشتم. زندگي در ايالات متحده دهه 1930، و اينكه پدرم عاشق فيلم بود و هفته‌اي يك بار من را به سينما مي‌برد، بي‌تاثير نبود. به اين شكل با سينما كاملا آشنا شدم. آن برهه را يادم مي‌آيد كه به بسياري از ستاره‌هاي سينما «سم گيشه» مي‌گفتند. بازيگراني مثل جوآن كراوفورد و كاترين هپبورن بودند! و به دلايلي مردم ديگر ميلي به سينما رفتن نشان ندادند.

من همه فيلم‌ها را مي‌ديدم. آن زمان وقتي سالن را ترك مي‌كردي، پرسشنامه‌اي بهت مي‌دادند و اگر پرسش‌ها را صحيح پاسخ مي‌دادي، خب، جايزه‌اي نقدي دريافت مي‌كردي. يك بار من در بخش كودكان برنده شدم و 50 دلار بردم كه پول زيادي بود! معادل 5هزار دلار امروز بود. بنابراين مي‌گفتم: «در فيلم ديدن هم پول هست.» در سينما تا اين حد پول درآوردم. راديو هم بود. گاهي وانمود مي‌كردم مريض بودم كه مدرسه نروم تا به «تري و دزدان دريايي»، «دان وينسلوي نيروي دريايي» و سريال‌هايي كه براي زنان خانه‌داري كه در خانه كار مي‌كردند و به راديو گوش مي‌دادند، گوش بدهم. شيفته اين ملودرام‌ها شده بودم. بنابراين اينها زندگي خيالي‌ام را در امريكاي دهه 1930 تا حد زيادي شكل دادند.

برنامه‌هاي راديويي كه از آنها لذت مي‌برديد يك جور قصه‌گويي شفاهي بودند كه هنگام شنيدن‌شان بايد از تخيل استفاده كرد. فكر مي‌كنيد از اين گوش دادن‌ها منفعتي نصيب‌تان شد؟

بله. بايد از تخيل استفاده مي‌كرديم. حالا مي‌بينيد انسان‌ روي كره ماه فرود مي‌آيد يا بمباران بغداد را مي‌بينيد، و دشواري‌اش هم همين است. ديگر لازم نيست چيزي را تخيل كنيد. آن زمان بايد همه‌چيز را تخيل مي‌كرديم. مثلا سخنراني‌هاي بي‌نظير فرانكلين روزولت را كه به «Fireside Chats» معروف شدند، مي‌شنيديم. آن موقع بايد مردي را كه اين كلمات صميمانه را به زيبايي بيان مي‌كرد، تصور مي‌كرديم.

در جواني‌تان كسي بود كه منبع الهام شما بشود، شما را به چالش بكشد يا به شكل‌گيري شخصيت‌تان كمك كند؟

پدرم بزرگ‌ترين آموزگارم بود. درس‌هاي زيادي به من داد. اسمم را كارلوس گذاشت چون برادري كه از دست داده بود هم اسمش كارلوس بود؛ او جوان نابغه‌اي بود كه در 21 سالگي در مكزيك درگذشت. اشعار زيبايي سروده بود. روشنفكر بود. فكر مي‌كنم پدرم مي‌خواست برادرش را در من ببيند بنابراين سني نداشتم كه به من كتاب مي‌داد. او سليقه ادبي و هنري‌ام را پرورش داد. در نتيجه بهترين معلمم بود. در طول زندگي‌ام از داشتن معلم‌هاي خوب شانس آوردم‌، در مدرسه راهنمايي و بعد در دانشگاه مكزيك.

در دانشگاه حقوق خوانديد؟

بله. مي‌دانيد، هميشه مي‌خواستم نويسنده شوم. اولين داستان‌هايم را در شيلي، وقتي كه 11‌ساله بودم منتشر كردم و از همانجا شروع كردم و در چند مسابقه ادبي دبيرستاني برنده هم شدم. خب، ميلم به داستان‌نويسي بود، شكي در آن نيست. و وقتي بهم گفتند: «بايد به مدرسه حقوق بروي» گفتم: «چرا؟ مي‌خواهم نويسنده شوم، نمي‌خواهم وكيل باشم.» اما در آن زمان ذهنيت در مكزيك اين بود كه اگر نويسنده شوي، از گرسنگي مي‌ميري بنابراين بايد شغلي حرفه‌اي هم داشته باشي. يادم مي‌آيد با آلفونسو ريس، نويسنده بزرگ مكزيكي، ملاقات كردم كه پدرم به او گفته بود: «كارلوس را متقاعد كن كه بايد وكيل شود.» و او گفت: «من نويسنده‌ام اما قبل از آن يك وكيلم چون مكزيك كشوري فرماليستيك است. همه ما مثل فنجان‌هاي داغ قهوه هستيم و اگر دسته فنجان نداشته باشي آن‌وقت دست مردم مي‌سوزد. بايد دكترِ چيزي باشي، يا با مدرك دكترا فارغ‌التحصيل شوي، يا مهندسي چيزي باشي.» بنابراين اطاعت كردم و به مدرسه حقوق مكزيك رفتم. در ژنو هم درس خواندم. با خواندن حقوق به خواندن فلسفه، حقوق رم، دوران قرون وسطي كه براي فهم امريكاي لاتين مهم است، فلسفه قرون وسطايي مشغول شدم. در نتيجه تصوير كاملي از جهاني كه بدون خواندن حقوق به دست نمي‌آوردم، در ذهنم ساخته شد. براي اين اتفاق بسيار شاكرم.

چطور در آن سن كم مي‌دانستيد كه مي‌خواهيد نويسنده شويد؟

مثل راه رفتن مي‌ماند يا خواندن در حمام. غريزي است. در وجودت است. از هفت سالگي مي‌نوشتم؛ در حقيقت مجله خودم را در ساختمان‌مان در واشنگتن منتشر مي‌كردم و در هفت طبقه آن را پخش مي‌كردم. خودم كارهايش را مي‌كردم. اخبار، معرفي فيلم و معرفي كتاب‌هايي كه خوانده بودم. منظورم اين است كه چه كسي اهميت مي‌داد؟ براي خودم اهميت داشت. رغبتي بود كه از نخستين سال‌هاي زندگي‌ام در وجودم بود. بعد در فعاليت‌هاي ديگرم بسط داده شد اما هميشه هسته اصلي آنها بود، مركز زندگي‌ام نوشتن بوده است. گواهش هم بيست‌وچند كتابي است كه نوشته‌ام. بالاخره آنها را يك وقتي نوشته‌ام ديگر، درست است؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون