بنفشه سامگيس
تا اذان صبح، هنوز دو ساعت مانده. هواي يخزده، مثل برادههاي شيشه، تيز و زمخت است. شهر بايد هنوز خواب باشد در اين نقطه صفر ته كشيدن تاريكي و آمادهباش روشني. بالاي كوچه ما، ايستگاه متروي «حسينآباد» است؛ يكي از ايستگاههاي فرعي خط 3 و آنهايي كه اين تكه از شمال شرق تهران خانه دارند، بايد با همين خط خودشان را به مركز و جنوب و غرب برسانند. ايستگاه مترو، مرز دو خيابان فرعي است و مثل باقي ايستگاهها، در اين ساعت بامداد، كركرههاي سفيدرنگش بسته است. امتداد پيادهروي ايستگاه، خياباني است كه ميكشد تا شهركهاي نظامينشين؛ از همان دست شهركهايي كه «سردار» هم ساكن يكيشان بود، همان طور، چيدماني از ساختمانهاي يكدست و يكرنگ كه دورتادورشان فضاي سبز نحيفي ايجاد شده و زرق و برقي هم ندارد و ساكنانش، دنياي خودشان را دارند. از جنس همان دنيايي كه «سردار» داشت؛ دنياي بيحاشيه با دلبستگيهاي ساده و خاص آدمهاي عرصه رزم. فاصله ايستگاه مترو تا ورودي اولين شهرك، حدود دو كيلومتر است. اين وقت پيش از طلوع، حاشيه پيادهرويي كه از ايستگاه مترو حسينآباد تا ورودي اولين شهرك نظامينشين ميرسد، روي يك رج منظم، 27 ماشين پارك كردهاند و موتورهاي روشن، پتپت ميكند و شيشه ماشينها، از گردش هواي گرم بخاري ماشين، آب گز شده و راننده و مسافرانش؛ زنان و مرداني سياهپوش، بعضي در حال خواندن قرآن، بعضي در حال چرت، بعضي مشغول صحبت، چشم انتظار بالا رفتن كركره ايستگاهند. راننده اولين ماشين، پيرمردي است سياهپوش با ته ريشي از جنس حرمت گذاشتن بر خون يك عزيز از دست رفته. چشم دوخته به تقاطع خيابان و ميگويد اهالي شهرك، 27 ماشين شدهاند و رانندهها، همه، كهنه سربازهاي خط مقدم. از دو شب قبل و وقتي برنامه تشييع «سردار» اعلام شده، اين طور قرار گذاشتهاند كه انگار پشت خط و خبردار امر فرمانده، كركره ايستگاه كه بالا رفت، مثل منوري كه فرمان شروع حمله ميدهد، مسافرهاي اولين ماشين پياده شوند و ماشين اول، جا خالي كند براي ماشين دوم و مسافرهاي دومين ماشين پياده شوند و ماشين دوم، جا خالي كند براي ماشين سوم و... تا برسد به راننده ماشين بيست و هفتم و مردها هم، دستهجمعي، مثل يك جوخه، ماشينها را بخوابانند و پاي پياده، راهي قرارگاه شوند. پيرمرد كه اينها را ميگويد ياد خاطره امدادگر هلالاحمر ميافتم و حرفهاي پيرمرد كه تمام ميشود از خاطرهام ميگويم و از اينكه چند سال قبل، امدادگر خط مقدم براي من تعريف ميكرد وقتي پشت سر فرمانده، روي آن شيارهاي باريك علامتگذاري شده در دل ميدان مين راه ميرفتند در تاريكي شب و پيش از شروع عمليات، هر فرمان فرمانده، بايد دهان به دهان، نفر به نفر، ميرسيد تا آخرين سرباز خط. اولين سرباز، از همه خوشبختتر بود چون تا فرمان به آن نفر آخر برسد، فرصت داشت در حال راه رفتن، چرت كوتاهي هم بزند. پيرمرد، لبخندي گوشه لبش ميافتد و رو به همان تقاطع خيابان ميگويد: «قانون جنگ رو كه ورق بزني، براي هر تاكتيك دشمن، يه واكنش سريع هم تعريف شده الا براي وقتي كه فرماندهات شهيد ميشه و تو دست خالي، ميموني وسط ميدون مين. ما 3 روزه مونديم گيج و پريشون، هي فرياد ميزنيم فرمانده، بچههاتو درياب. هيچ ... ديگه هيچ وقت هيچ جوابي نميشنويم...»
زني كه كنار دست پيرمرد نشسته و در تمام اين دقيقهها قرآن ميخواند، سر پايين ميگيرد و با چشمهاي خيسش نگاهم ميكند: «فردا برو بنويس، ما يه شير رو از دست داديم. يه شير رو...»
كنار ايستگاه مترو شهيد زينالدين، ترمينال تاكسيهاست. 5 بامداد، چند مرد سياهپوش روي نيمكتهاي ترمينال خالي نشستهاند و حرف ميزنند و صدايشان گاهي، سكوت خيابان را ميشكند. چهرههايشان و طرز لباس پوشيدنشان، موضوع حرفهايشان، حتي آرايش موي سرشان، نمايش آن است كه حداقل، چهارمين دهه عمر را هم رد كردهاند. يكيشان، كمي دورتر و كنار صندوق عقب ماشيني پارك شده در جدولبندي ترمينال كه شيشههايش زير عكسهاي «سردار» پنهان شده، فلاسكي به دست گرفته و پمپ فلاسك را روي سر ليوانهاي پلاستيكي فشار ميدهد و بخار داغ چاي در هوا ميپيچد و در سرما حل ميشود. مردها، درباره ثبتنام پسر همان مرد فلاسك به دست براي «مسكن ملي» اظهار نظر ميكنند. مرد فلاسك به دست، هيچ واكنشي ندارد. ليوانهاي چاي را كف سيني استيل ميچيند و ميرود سمت نيمكتها. براي چند دقيقه، حرفها، هم ميآيد و تنها صدا، نجواهاي بامداد زمستاني است كه از دور و نزديك شنيده ميشود. موذن مسجد خيابان ساقدوش كه «اشهد ان لااله الاالله» را ميگويد، مردها، ليوانهاي خالي را در دست مچاله ميكنند و در سطلهاي پلاستيكي مياندازند و همان مردي كه فلاسك به دست داشت و چاي ميريخت، در محوطه خالي جلوي جدولبندي ترمينال، سجادهاي مياندازد و مهري ميگذارد و باقي هم به تاسي از او، پشت سرش، رديف سجادهها را پهن ميكنند و همه، ميايستند به نماز جماعت. در سلام نماز، همان مردي كه رفقايش به او اقتدا كردهاند، دستها را رو به آسمان ميگيرد و جملاتي ميگويد كه خودش و باقي مردها، شانههايشان به لرزه ميافتد و «الهي آمين» را آميخته به هقهق گريه زمزمه ميكنند. كمي مانده به 6 صبح، كركرههاي ايستگاه مترو شهيد زينالدين بالا رفته و مردها، روي كاپشنها و پالتوهايي كه بر تن دارند، پرچم سه رنگ ميهن را بر دوش كشيدهاند و از پلههاي ايستگاه پايين ميروند... .
پيرتر از آن است كه اين ساعت بامداد، در اين تاريكي و در اين سرما، كنار كركرههاي فرو افتاده متروي هروي بايستد و انتظار باز شدن ايستگاه را بكشد. گوي عصاي چوبي در يك دست و قاب عكسي در دست ديگر دارد؛ تصوير پسر جواني كه سايه لبخند، تا نگاهش هم كشيده شده با آرايش مويي كه حداقل، 40 سال پيش مد بود. ميگويد كه اين عكس، تصوير پسر شهيدش است؛ تنها پسرش؛ تنها فرزندش كه سال 65، در عمليات كربلاي 5 شهيد شد.
«بچهام آرپيجي ميزد. گفتن وقتي ميخواسته سمت عراقيا شليك كنه، تير خورده تو قلبش. گفتن بچهام وقتي تير ميخوره، خود حاجي قاسم بچهمو رو دستاش ميگيره مياره پشت خط.»
كركره ايستگاه كه بالا ميرود، پيرزن، همان طور كه قاب عكس را همچون عزيزترين دارايي اين جهان در آغوش گرفته، عصازنان و با قدمهاي آهسته، از پلههاي ايستگاه پايين ميرود... .
هنوز اذان نگفته بودند كه وانت سفيد پيچيد روي شانه چهارراه پاسداران و همان جا ترمز كرد. ديواره اتاقك وانت با پوسترهايي از چهره «سردار» پوشيده شده بود. راننده، پياده شد و قفل لولايي در اتاقك را بالا كشيد و در اتاقك، روي چند كتري غول پيكر باز شد. راننده، پا به كف اتاقك گذاشت و مشغول شد به جابهجا كردن چيزهايي. چراغ راهنماي چهارراه، در اين وقت بامداد سرمازده كه هيچ ماشيني نميرفت و هيچ ماشيني نميآمد، سبز ميشد، زرد ميشد، قرمز ميشد. راننده، بعد از جابهجا كردن اسباب داخل اتاقك، پايين پريد و روي سكوي چهارراه ايستاد و چشم دوخت به ضلع شمالي چهارراه. منتظر بود رفيقش با بستههاي چاي كيسهاي برسد تا آتش كند سمت پيچ شميران.
«چاي صلواتي ميبريم براي عزاداراي حاجي. اون كه بيخبر رفت و همه رو مديون مردونگيش كرد. ما هم كه دستمون كوتاه بود حتي يه تشكر خشك و خالي بهش بگيم... حداقل بريم دل عزاداراش رو گرم كنيم.»
ساعتها بعد از طلوع
آسمان تهران هنوز كبود بود كه صفحه تلويزيون، پر شد از قامت آدمها. آدمهايي كه به احترام خون شهيد، از هر نقطه تهران، خود را ميرساندند تا دروازه «50 تومني». دقيقهها كه ميگذشت، هيبت جمعيت، آن توده درهم شده ايدهها و انديشهها و باورهايي از هر رنگ و از هر جنس، آنقدر زياد شد كه انگار معبر شرق تا غرب تهران، تا كنار پاي «سردار»، با پارچه پشمي مستطيلي فرش شده كه بافت ريز و درشت دارد و رنگ غالب تار و پودش، سياه است با تاشي از رنگ قرمز يا زرد يا سفيد يا سبز، گاهي بر گرهي. نگاهم از پنجره به كوچه افتاد. كوچه ما هم، همهمه بود از آدمهايي كه ميرفتند؛ مردان و زنان سياهپوش كه كلاه پشمي و شال گردن و پالتو و دستكش پوشيده بودند، چون قرار بود ساعتها در اين سرماي ديماه، شانه به شانه تابوت «سردار»، سوگواري كنند.
آستانه اذان
اذان ظهر را كه گفتند، تابوت «سردار» آمده بود روي دستهاي جمعيت و خيل آدمها و اشكها، پيش ميبردش تا دروازه تهران. گل پرچم، روي قلب تابوت افتاده بود چون بزرگترين پرچم سه رنگ ميهن را روي تابوت «سردار» كشيده بودند. از صفحه تلويزيون ميديدم كه آدمها، همان توده درهم شده ايدهها و انديشهها و باورهايي از هر رنگ و از هر جنس كه به حرمت خون شهيد، به حرمت ايثار يك مرد، همه اختلافها را ناديده گرفته و آمده بودند براي وداع با مردي كه از آن دست مردها بود كه هيچ وقت فكر نميكرديم روزي باشد كه او نباشد، مثل باقي قهرمانان مليمان كه يادمان ميرود براي آنها هم، جمله محتوم «مرگ» روايت ميشود. دوستم كه پدرش، يكي از فرماندهان فاو بود و از همرزمان «سردار»، ميگفت كه جمعه شب، پيرمرد، آلبوم عكسهاي جبهه را از كمد بيرون آورده بود و عكسهاي يادگاري را نگاه ميكرد و اشك ميريخت و رو به آن چشمهايي كه براي هميشه بسته شد، آرام زير لب ميگفت: «خداحافظ رفيق.»
ترس دشمن از خون سردار
سيدپرويز فتاح رييس بنياد مستضعفان با بيان اينكه دشمن غلطي كرد و خوني ريخت اما الان از خون سليماني ميترسند، از جسم پاره پاره و سوختهاش ميترسند و خواب ندارندگفت: امروز يك ملت، سليمانياند. همه امت شدهاند سليماني، امروز همه سليمانياند، همه فدايياند و سرباز آقا هستند. غممان چيست؟ خون به جوش آمده است. فقط يك سليماني نيست، يك ملت سليمانياند.
فتنههاي استكبار خنثي شد
اسماعيل نجار ، رييس سازمان مديريت بحران كشور گفت: خون مطهر شهيد سپهبد قاسم سليماني و يارانش سبب خنثي شدن فتنههاي اخير دشمنان و استكبار جهاني در كشورهاي منطقه و به ويژه ايران و عراق شد. در دوراني كه استاندار كرمان بودم، رابطه صميمانهاي ميان ما و سردار سليماني شكل گرفت و من ايشان را به عنوان فردي شجاع و ولايتمدار به معناي واقعي كلمه، عاطفي و مومن و نمونه شناختم. پس از آن نيز ايشان با حضور در كشورهاي عراق و سوريه و مبارزه جانانه با داعش و تروريستها نشان داد كه شايستهترين عنوان براي دريافت نشان ذوالفقار بود.
شكستن حلقه تحريمهاي دارويي
سعيد نمكي، وزير بهداشت با اشاره به نقش شهيد سردار سليماني در شكستن حلقه تحريمهاي دارويي و تامين دارو براي كشور تاكيد كرد: خون شهيد سردار سليماني عامل اتحادي خواهد شد براي جبهه ضد امريكايي و ضد استكباري در كل منطقه. سردار قاسم سليماني يكي از عزيزاني بود كه به شدت كمك ميكرد كه اين حلقه تحريم را بشكنيم و از هر راهي كه ميتوانيم براي مردم عزيزمان دارو را بياوريم. ايشان با تيمي كه در وزارت كشور داشتند در موارد مهمي به ما كمك كرد.
نشانه خلوص سردار سليماني
پيروز حناچي شهردار تهران عنوان كرد كه قاسم سليماني مصداق بارز آيه أشِدّاءُ علي الكفّارِ رُحماءُ بينهُم است. ديديد كه در زمان سيل متواضعانه بين روستاييان و مردم كمكرساني ميكرد. جمعيت را ببينيد اين عكسالعمل نتيجه نيت خالص او در عمل است و هر كسي خالصانه براي خدا باشد خدا هم براي او ميسازد. حناچي با بيان اينكه مردم خوبي داريم، گفت: ديديم كه در اهواز چه مراسم تشييع جنازهاي برگزار شد و اين در حالي است همه ميدانيم مردم اهواز از سيل، ريزگرد، شرايط اقتصادي و غيره ناراحت هستند.
عامل وحدت شد
محمدمهدي تندگويان، معاون امور جوانان وزارت ورزش و جوانان گفت: وقتي ما درباره يك انسان با اخلاق و بزرگ صحبت ميكنيم، همين موضوع توليد وحدت و همدلي ميكند. همين الان در فضاي مجازي ميبينيد كه جوانان ايران و حتي خارج از كشور بدون روابط خاصي با يك گروه، حزب يا مذهب در اين موضوع كنار هم هستند و شهادت سردار سليماني برايشان سخت و گران تمام شده است. اقوام، عشيرهها، قبيلهها و... در راستاي مبارزه با گروههاي معاند به ويژه داعش دور ايشان جمع ميشدند.
به جذب حداكثري نيازمنديم
سيدحسن قاضيزاده هاشمي، عضو سابق هيات دولت با عرض تسليت و تعزيت شهادت سپهبد قاسم سليماني، هرگونه بهرهبرداري سياسي و جناحي از واقعه شهادت وي را خيانت به خون اين شهيد دانست و تاكيد كرد كه در شرايط فعلي براي به زانو درآوردن خصم زمان به جذب حداكثري و وحدت همه مردم كشور بهشدت نيازمنديم. فكر ميكنم روزي جهان استكبار خواهد فهميد كه با ملتهاي مسلمان نميتوانند با زبان زور و سلطه صحبت كنند؛ چراكه تعدي و تجاوز به قلمرو حقوق مسلمانان تاوان سختي براي متجاوزان دارد.
شير روز و زاهد شب
محسن حاجيميرزايي، وزير آموزش و پرورش درباره ويژگيهاي شخصيتي سردار سليماني گفت: سردار سليماني الگويي براي همه مردم بود. او از محبت، عشق ورزي، مقاومت و استكبارستيزي، همه جلوههاي متنوع را در درون خودش داشت. سردار سليماني در شهادتش الگويي براي همه مردم بود. او شير روز و زاهد شب بود و از محبت و عشقورزي و از مقاومت و استكبارستيزي، همه جلوههاي متنوع را در درون خودش داشت. اميدوارم نسلهاي ما با اين الگوهاي آسماني آشنا شوند.
يادگاري از دو سردار
محسن هاشميرفسنجاني ضمن انتشار عكسي در حساب توييتري خود نوشت:«سردار شهيد قاسم سليماني همواره ارتباطي نزديك و عاطفي با آيتالله هاشمي داشت. او در همه شرايط و سختيها در كنار مرحوم ابوي بود و ايشان نيز حاج قاسم را به عنوان فردي مردم دوست، باهوش و صادق دوست ميداشت. او از اولين كساني بود كه پس از فوت آيتالله به منزل پدري آمد و تسليت گفت.