• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4586 -
  • ۱۳۹۸ شنبه ۲۶ بهمن

قصه‌هاي مادرم

محمد خيرآبادي

مادرم مي‌گويد، زمان ازدواج با پدرم به قدري كوچك بوده كه بعد از مراسم عروسي يكي از عموهايم را همراه‌شان فرستادند تا مادرم تنها نباشد. پدرم كارمند اداره «تلگراف و تلفن» و سال‌هاي اول خدمتش در آبادان مشغول به كار بود. عمو كاظم را با آنها فرستادند تا در فاصله صبح و عصر كه پدرم سر كار بود، مادرم تنها نباشد و كار دست خودش ندهد. مادرم وقت ازدواج يازده سال سن داشت و از آن دخترهاي پرشر و شوري بود كه از درخت و ديوار بالا مي‌رفت. پدرم پسرخاله بزرگ او و بيست و دو ساله بود. پنجاه و هفت سال از آن موقع مي‌گذرد. عمو كاظم هم‌سن مادرم بود. هم پسرخاله و هم در واقع همبازي‌اش بود. مادرم قبل از ازدواج وقتي كنار دست مادرش مي‌ايستاد عالم بچگي و شيطنت كودكي اجازه نمي‌داد آشپزي ياد بگيرد. هر وقت مادرش مي‌خواست چيزي يادش بدهد مي‌گفت بلدم و مي‌رفت پي بازيگوشي. روزهاي اول پدرم حسابي مراعات كرده بود و غذا از بيرون مي‌گرفت. كباب و ديزي و فلافل و سمبوسه و... مادرم و عمو كاظم هم به بازي مشغول بودند. يكي، دو هفته گذشت تا اينكه پدرم سرما خورد و مجبور شد دو، سه روزي در خانه بماند. مادرم تصميم گرفت براي پدرم ‌آش درست كند. عمو را فرستاد خريد. گفت يك كيلو نخود، يك كيلو لوبيا، يك كيلو عدس، يك كيلو رشته و خلاصه از هر چيزي كه شنيده بود درآش مي‌ريزند يك كيلو بخرد. توي قابلمه آب ريخت و جوش كه آمد مواد را داخل آن ريخت. حجم ‌آش لحظه به لحظه زياد مي‌شد و مادرم به قابلمه بزرگ‌تري نياز پيدا مي‌كرد. قابلمه‌هاي توي خانه جوابگوي حجم ‌آش نبود. عمو را فرستاد سراغ همسايه تا قابلمه بزرگ‌تري قرض بگيرد. بعد از مدتي آن هم پر شد و جاي‌ آش تنگ. دوباره عمو را فرستاد تا ديگ بزرگ‌تري از همسايه بگيرد. همسايه بزرگ‌ترين ديگش را داد و بعد دنبال عمو آمد تا ببيند دخترك جواني كه همسايه جديدشان شده چه مي‌پزد. خانم همسايه كه زني نسبتا مسن بود با ديدن مادرم گفت: «چي كار مي‌كني دختر جان؟‌ آش نذري مي‌پزي؟» مادرم گفت: «نه. آقامون مريضه. براش آش مي‌پزم.» همسايه خنديد و مشغول كمك كردن به مادرم شد.‌ آش را سر و ساماني داد و بعد به همه همسايه‌ها و اهل محله‌اش دادند و تا يك هفته براي مادرم و پدرم و عمو آش مانده بود.

مادرم اين خاطره و خاطره‌هايي مانند اين را كه تعريف مي‌كند، بلند بلند مي‌زند زير خنده و مي‌گويد: «براي باباتون يه آشي پختم كه...» انگار هيچ چيز تلخي در يادش نيست. انگار هيچ‌وقت سختي نديده. در حالي كه وقتي جزييات زندگي‌اش را مي‌پرسي همه‌اش سختي بوده و تنهايي. نه مادري و نه خواهري كه در سختي‌ها كمك‌حالش باشد. دخترش در دو سالگي از پشت بام افتاده كف حياط و او تك و تنها در خيابان دويده دنبال ماشين بلكه برساندش بيمارستان و دختر به طرز معجزه‌آميزي زنده مانده. تن پسرش با آبي كه از چاه كشيده بود و براي شستن لباس‌ها روي اجاق داغ كرده، سوخته. اما همچنان درباره دختر بچه‌اي كه در يازده سالگي شوهرش داده و به شهر غريب فرستاده‌اند، داستان‌هاي شيرين مي‌گويد. از آبادان و شهر ري و ساري خاطره‌هاي زيبا و شنيدني دارد. سختي‌هاي زندگي‌اش را جوري تعريف مي‌كند كه مي‌گويي كاش من هم آنجا بودم. دنيا در نظر مادرم جايي است زيبا پر از خاطره و تجربه. زندگي در نگاه مادرم با تمام تلخي‌ها و شيريني‌هايش چيزي است در گذر و در جريان. هيچ چيز ماندني نيست. همه ‌چيز به خاطره تبديل مي‌شود و بهانه‌اي است براي گفتن و شنيدن. مادرم مثل خيلي از بزرگ‌ترها و سالخورده‌ها با دنيا سر جنگ ندارد. سال ديده‌اي است كه دورهايش را زده و مي‌داند ناسازگاري با دنيا ثمري جز اتلاف عمر ندارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون