• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4665 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۱ خرداد

نقد فيلم «فيل» ساخته آلن كلارك

دم‌دماي قشنگ به قتل رسيدن

 شهريار حنيفه|آلوده كه شوي، بايد مراحل بيماري را يكي‌يكي تا به‌ انتها طي كني؛ بديهي است همانند ادامه دادن يك فيلم تا به ‌انتها وقتي كه بليت‌ گرفته‌اي و به ‌نظرم همانند ادامه ‌دادني كه حاضران در «فيل» هم در حال تجربه كردن آن‌ هستند و به‌طور طبيعي پيش مي‌برندش؛ خواسته يا ناخواسته.ولي مگر نه ‌اينكه ادامه دادن با خود عادت مي‌آورد؟ به‌ عبارتي وقتي جذب آن شده‌اي و به تو سرايت كرده ديگر خب خواهان آني -  خواسته يا ناخواسته- نه؟سوال: چرا ما هستيم و مي‌مانيم درون فيلم؟ آيا ناخوشايند بودن، رخ‌ داده هنگامي كه انتظارش را نداشته‌اي، سببي بر اين است كه ما بچسبيم به تصوير؟ جذب آن شويم و اجازه سرايت آن را به خودمان دهيم؟ چون كه مي‌خواهيم بيشتر بفهميم و تكليف‌مان را با ناخوشايندي اوليه روشن كنيم؟ لايك داشت يا لايك نداشت؟ يا جور ديگرش: نكند اساسا پيش از تماشاي آنچه غيرمتعارف مي‌نمايد، مبتلاي تصوير شده‌ايم؟ در ميان حجمي نافذ از وهم، در زماني كه بر خط دوام نيست، غافلگيرانه و تند، هل داده شده‌اي به آن ‌سوي پرده/خيال/واقعيت و در آغاز جذاب مي‌آيد و سپس غيرقابل ‌باور؛ پس، آيا مي‌بينيم و ادامه مي‌دهيم كه به زيبايي نقطه شروع بازگرديم؟ شايد كه معجزه‌اي شود و فيلمساز بهمان بگويد كه همه‌اش خواب بوده است؟«براي بعضي از ما «مزاحمت‌ها» از فيل وسط هال خانه‌مان است»؛ اين‌طور شروع مي‌شود. يك‌جوري علامت‌گذاري هم شده - هم متن و هم نوع نگارشش- كه تقريبا اطمينان داريم با عناصري تا به ‌هميشه مغفول، رمزگشايي نشده و شخصي، انگاري از عادت خصوصي كسي ديگر تاثيري غريب گرفته باشي و نداني، تركيب/حل خواهيم شد تا دقايقي ديگر. كنجكاوي مضاعف. پس حركت - براي فهميدن؟- به درون فضايي گيرا؛ جاي‌گذاري - چيده شده يا چيده نشده- اشيا در محيط (ساختمان‌ها، تيرهاي چراغ‌برق، ماشين‌ها و...) و فاصله‌شان با يكديگر –در نسبت با هم و نسبت‌شان با كليت محيط-  نماي طولاني راهرو، پرسه گنگ لبه استخر و كمي گشتن بيشتر و سرعت بيشتر و رنگ‌ها و تم‌مايه‌ها و... شليك.رفتن قاتل. ماندن ما - همراه تصوير- با مقتول. خيلي هم عادي. گويي معمولي‌ترين و رايج‌ترين اتفاق دنيا رخ داده باشد. سكانس بعد، قتلي ديگر؛ سكانس بعد، قتلي ديگر؛ سكانس بعد... غافلگيري‌ها ادامه دارند... اما آيا اين صرفا نفس غافلگيري است كه ما را شوكه كرده است؟ فقط چون غافلگير شده‌ايم؟ چون تند و سريع بود؟ چون پركشش و گيرا بود؟ چون ادامه‌دار و ضربه ‌زننده بود؟ و چون چه و چه و چه...كمي كه فكر مي‌كنم به ‌نظرم واژه «شوكه شدن» هم آن‌طور كه بايد و شايد حق مطلب را ادا نمي‌كند. شايد حتي اصلا واژه درستي نباشد. حقيقتش اينكه نگارنده به طريقي پيچيده و غيرقابل بيان و شخصي، با فضايي كه فيلمساز انگليسي خلق كرده احساس آشنايي مي‌كند، از زمان‌بندي درستش گرفته و اينكه زمان را چگونه دارد قرين مدل فكري من هضم مي‌كند و بر آن سوار مي‌شود تا حفظ ريتم دشوارش، نوع اطلاعات دادنش، مود و جغرافيايي كه در اوقات خاصي از روز براي زمان فيلمبرداري‌اش انتخاب كرده، تمركزش بر صداي قدم ‌زدن‌ها و تكرار پيكسل‌پيكسل چنين آواهايي و شكل گرفتن بنيادي وجه تكنيكال فيلم بر همين مبنا و ايضا آن نويز آشناي صداگذاري سكوت و فرآيندي كه هنگام ساخت تجربه شده و خيلي از ما در خلوت‌ترين و خصوصي‌ترين اوقات‌مان سپري كرده‌ايم آن را: با ديدن ويديوهايي كه گرفته‌ايم، از خلوت‌ترين و خصوصي‌ترين بخش‌هاي زندگي‌مان. شوكه‌ام و مشكوك به خود، از اين حجم از احساس نزديكي، در اين تجربه‌اي كه از خونريزي به اشتراك گذاشته شده؛ در اين اشتياقي كه از ادامه دادن در تمايلات‌مان ايجاد شده است و لذت كه البته نيست، اما خواهان و مايل به مشاهده‌ايم بي‌شك؛ مذبذب هستيم در ابتدا و ابهام داريم و شايد عذاب هم بكشيم از اين ندانستن و بعدتر اما همين ابهام را -و عذاب را- دوست داريم و مي‌خواهيم كه تنها فيلم را - بخوانيد كشتن را- بي‌هيچ چالشي تماشا كنيم؛ همان‌ كاري كه فيلمساز دارد مي‌كند - تماشا كردن، بي‌نياز به توضيح و تحليل- «فيل» را همين‌طور كه هست دوست داريم و حياتي‌ترين پرسش قابل‌ طرح اين است كه چرا ما بايد چنين فيلمي را همين‌طور كه هست دوست داشته باشيم؟ هوم؟ خطرناك است، نيست؟ و شايد از همين است كه شوكه‌ام و احتمالا همين: اشتياق ادامه دادن. چرا مشتاقم؟ جالب كه «فيل» چندان هم پيرو سليقه غالب نگارنده نيست؛ دليلي نمي‌بينم كه بخواهم به تماشاي پكيجي از چگونه‌ كشتن‌ها بنشينم و تنقلات و ليمونادم هم به‌راه باشد. ضمن اينكه، سواي از راهبرد چگونگي ارايه پيرنگش و ستاره‌اي كه از اين ديد مي‌توانم به سينه‌اش بچسبانم، آن وسواسي بودني كه من در جست‌وجويش هستم و از آن حظ مي‌برم را خب ندارد و آنقدري هم در حد و حدود شاهكارها نيست... فيلمساز به يك خط صاف ديوانه‌وار چسبيدن را درك - شايد هم تجربه- نكرده است؛ در حالي كه مي‌توانست و مي‌طلبيد كه اين‌گونه عمل كند. ساختار را موبه‌مو و حساب ‌شده خلق كرده اما حساب ‌شده و از روي نقشه در آن رفتار نمي‌كند. آشفتگي بسيار دارد. يك‌بار روي تكه‌اي از اكت اكتور مكثي طولاني مي‌كند و يك‌بار از بازسازي مشابه عيني همان‌تكه مي‌گذرد. گاهي از چهره قاتل كلوزآپ مي‌گيرد و گاهي از پشت ‌سر نشانش مي‌دهد. تا يك‌جايي اپيزودهايش را با قاتلان شروع مي‌كند و از يك‌جايي به‌بعد با مقتولان.تصور استراكچرال‌ فيلم بودن را تا حدودي ايجاد كرده است (شايد از نوع سوررئاليستي متحول‌ شده‌اش) اما استادمنشانه كت شيكش را مرتب نمي‌كند و بچه‌گانه آن را از خود دور مي‌كند؛ نه كه خوب و عالي نباشد، نه؛ منتها از شگردي كه يك استاد مي‌تواند موشكافي‌ كند پديده‌اي را و با گچ روي تخته‌سياه -با دقتي مثال‌زدني- پياده‌اش كند فاصله دارد. البته كه -باز تاكيد كنم- تمركز شاگرد اول ‌بودنش همچنان سرجايش است. مراقبت خدادادي هنرمندي - از اثرش- كه مشخصا از يك فرهنگ، از يك Environmental Symbiosis و از يك حساسيت به ‌ناچار رشد كرده ساطع مي‌شود و درك هم. منتها  نسبت به انتظار من كه خواستار متمركز بودن است، اندكي پراكنده‌تر است و فقط اندكي.به ‌واقع فيلم از نظر نگارنده، بيش از هر منشي، پيرو يك آماتوريسم پيوسته ا‌ست كه دارد لحظه به لحظه و قطعه به قطعه ادامه مي‌يابد و خودش را كامل مي‌كند (كه نمي‌كند از آنجا كه تمام نمي‌شود؛ درست‌ترش: بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شود) . آماتور است چون به نحوه پياده‌سازي جلوه‌هاي ويژه بنگريد، در طرز شليك كردن و باوراندنش به ما؛ تا به انتها در محدوده كم‌بلدي‌اش مي‌ماند و پيشرفتي نمي‌كند (اين را بگذاريد كنار مدت زمان طولاني‌اي كه براي ساخت فيلم هزينه شده؛ هر روز صبح و هر روز صبح و... به نسبتِ يك فيلمِ كوتاه كار بزرگي است و حالا در اين‌همه مدت زمان، يعني كه واقعا هيچ تحولي صورت نگرفته؟ آخري هم بسان هماني كه روز اول بود؟!)  و پيوسته‌ است چون پا پس نمي‌كشد. خستگي روزهايش را تسليم بد شدن نمي‌كند. سمج است هرطور كه مي‌خواهد و هر شرايطي كه مي‌خواهد باشد و اگر امكاناتش را نداشته باشد، مي‌زند زير همه آن مشابه‌نمايي‌هاي گنگ و بدقلقي كه از ابتدا سنگ‌بنايش را گذاشته بود بر بالا رفتن از آنها و به هيچ ‌جا نرسيدن. بي‌كسلي و كم‌تواني. دقت كرديد كه كاراكترها گاهي مي‌دوند!و حالا وقتي اين آماتوريسم پويا در كنكاش با آن دقت خدادادي و برگرفته شده از محيط، از ديد من درآميخته مي‌شود با افراطي‌گري ناشناخته و مجهول فيلمساز كه هم سينمايي است (موفق در ايجاد درگيري بي‌اندازه و كشيدن به ‌راه مخاطب درون بوم تقريبا خامش و از هر چيزي -تصوير، صدا، حركت،... - كشيدن يك اسكيس خلاقانه و مبهم آنچه هنرمند از ديدنش لذت مي‌برد) و هم غيرسينمايي است (بي‌دليل كشتن و كشتن و ... انگار كه يك گيمر آن را تجربه مي‌كند يا كه يك نوجوان عصبي در خيالاتش آن را مي‌پروراند)، براي من مي‌شود - راجع به درآميختگي اينها دارم حرف مي‌زنم- يك‌جور ويراني دروني و نوعي سردرگمي نظري، منسوب به پرسشي كه تا پيش از اين مورد توجه‌ام نبوده و فيلمي نو از دنيايي قديمي برحسب اتفاق روي ميز قرارش داده و پاسخش تنها براي تو شده است ميل به دوباره ديدنش و دوباره ديدن؛ با اينكه مي‌داني جوابي در كار نيست. آنقدر كه در نهايت باعث مي‌شود پرسش اوليه‌مان را دوباره تكرار كنيم: چرا؟ چرا بايد به اين اشتياق پر و بال دهيم؟ساخته آلن كلارك به ‌طرز غريبي مرا با نقل‌قولي از نويسنده هموطنش، آلدوس هاكسلي روبه‌رو مي‌كند: «هنر از نياز به نظم دادن ناشي مي‌شود». بلي... شايد «فيل» نتيجه اين نياز است، از دل مشكل و مزاحمتي كه در وسط هال خانه فيلمساز و اكتورهايش ظاهر شده و براي بيانش مجبورند كه فيلم بسازند. بلي؛ شايد بايد نشست و به اين فكر كرد كه چه شد كه آنها يك فيل در هال خانه‌شان داشته‌اند... .

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون