• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4683 -
  • ۱۳۹۹ شنبه ۱۴ تير

روايت بيستم؛ عارضه صبر

نازنين متين‌نيا

مي‌گويند قلب هر آدمي به اندازه مشت گره‌كرده‌اش است. مشت گره كرده‌‌ام مدام خودش را به در و ديوار مي‌كوبد و صداي كوبش‌هايش، فقط توي سرم مي‌پيچد. گاهي خيال مي‌كنم كمي نمانده به ديوانگي. مگر مي‌شود آدميزاد براساس يك نظر بي‌پايه و اساس و سانتي‌مانتال آبكي، فكر كند كه قلبش به اندازه مشت گره‌كرده‌اش است و قفسه سينه‌اش را ديوار ببيند؟! دفترچه راهنماي داروها جوابم را مي‌دهد. تپش قلب هم يكي از بي‌شمار عوارض داروهاست مشت گره شده‌ام چاره‌اي ندارد جز صبوري و تحمل گذشت زمان. بايد آنقدر صبر كنم تا داروها كار خودشان را بكنند و بدنم از سرلج كوتاه بيايد عليه خودش شورش نكند. من بايد صبر كنم و متاسفانه براي صبر، هيچ نسخه‌اي وجود ندارد. روزها بايد بگذرد. نه كيفيت و «چطور» اين گذشتن مهم است و نه چگونگي‌اش. مي‌گويند تحمل كن. نسخه اصلي‌شان همان تحمل است در حالي كه براي من، صبر و تحمل هم تبديل به عارضه بيماري شده. فكر مي‌كنم به اندازه همه آن مشت كوبيدن‌هاي دارو توي تنم، اين صبر هم جز عوارض بيماري است و نه راه‌حل گذر از آن. زمان از دستم در رفته است، نه آينده‌اي قابل تجسم است و نه گذشته‌اي. مثلا وقتي مي‌گويند كه به روزهاي بعد فكر كن يا به سال ديگر و سال‌هاي بعدتر كه فقط خاطره‌اي از اين‌روزها باقي مانده، چيزي توي خيالم نيست. حتي گذشته را هم انگار گم كردم. يادم مي‌آيد كه كسي‌ شبيه به من و همنام من بوده كه ۳۶ سال مدام با تپش همين قلب بي‌قرار امروزي سر كرده اما، آن‌هم غريبه و دور شده است. انگار فصل چهارمي به زمان زيستم اضافه شده و من ديگر گذشته و آينده و حال ندارم. زمان چهارم، گنگ و گيج است و بي‌نام. روزهاي اول سخت مي‌گذشت اما حالا در يك زمان خاكستري رو به بي‌نهايت، همه‌ چيز در آرامش عجيبي مي‌گذرد. آدم‌ها نگران استرس و اضطراب و هزار و يك ماجرا هستند و من، يك‌جور صبور عجيبي، بي‌خيال همه‌چيز. گاهي نگران مي‌شوم كه نكند از آدميزادي افتاده باشم و خجالت مي‌كشم كه نكند سختي بيماري مرا از سرليست اشرف مخلوقاتي سر داده باشد پايين و به قعر كشانده باشد اما حتي همين خجالت‌زدگي هم دوام ندارد خيلي زود توي همان خاكستري گنگ گم مي‌شود. از اضطراب آدم‌ها براي درگيري با ويروس‌ها خنده‌ام مي‌گيرد، از نگراني‌هاي روزمره براي رسيدن و نرسيدن‌ها تعجب مي‌كنم، از خواستن‌ها و نخواستن‌هاي انساني اطرافم كلافه مي‌شوم و هرچيزي كه تا قبل از اين زندگي مي‌خواندم و برايش تعريف داشتم و هيجان و سنسورهايي براي ابراز واكنش‌هاي مختلف احساسي، حالا برايم خالي از معنا است. حتي افسرده هم نشده‌ام. اين بي‌معنايي تا پيش از سرطان و داروها و درمانش، تعبير به افسردگي مي‌شد اما حالا چون مي‌دانم كه غم، شادي و همه هيجانات جايي نرفته‌اند و فقط از اعتبارشان كم شده اين گزينه هم خط مي‌خورد و همان عارضه صبوري، بهترين تعريف و تشخيص است. برخلاف هميشه كه فكر مي‌كردم صبوري راه‌حل است، حالا به نقطه‌اي رسيدم كه مي‌بينم صبر شبيه يك علامت و نتيجه از يك اتفاق، خودش را انداخته توي زندگي‌ام و نه تنها ناچار به پذيرشش شده‌ام كه اجازه دادم خودش را توي زندگي من پهن كند و دست و پا دربياورد و مرا تبديل به آدمي كند كه به راحتي همه‌ چيز را همان‌طوركه هست مي‌پذيرد و از همه عجيب‌تر، رها مي‌كند و مي‌گذرد. آدمي كه حالا ديگر خوب مي‌داند در اين جهان هر دردي، حتي آن درد بي‌درمان هم، صبر و تحملش را هم با خودش مي‌آورد و اين تعليق در زمان گنگ خاكستري بي‌تعريف را هم به شكلي از زندگي كه نه، به خود زندگي تبديل مي‌كند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون