• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4717 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۳ مرداد

قاطرچي

محمد خيرآبادي

از دور ديدم پيرمردي روبروي قرارگاه نشسته بود و آه و ناله مي‌كرد. التماس مي‌كرد كه كارش را راه بيندازند اما كسي گوشش بدهكار نبود. روي لبه سنگي پله‌هاي قرارگاه نشسته بود، دست‌هايش را بالا مي‌برد و روي زانويش فرود مي‌آورد. لباس كردي به تن داشت و سربند كردي بسته بود. به نظر مي‌آمد منتظر ماشين فرمانده هنگ است تا از راه برسد، بلكه جلويش را بگيرد و از او كمك بخواهد.
نزديك‌تر كه شدم صدايش واضح‌تر به گوش مي‌رسيد. قاطرش را توقيف كرده بودند. مي‌گفت خرج زندگي‌اش با 6 فرزند عذب، به وسيله اين قاطر تامين مي‌شود. مي‌گفت قاطرچي بودن كار آبا و اجدادي ماست و جز اين كار، كار ديگري نداريم. راست مي‌گفت. اهالي سردشت جز تعداد اندكي كه در ادارات دولتي كار مي‌كردند يا كسبه و مغازه‌دار شهري بودند، مابقي راهي جز استفاده از مرز براي امرار معاش نداشتند.
هم كشاورزي در آنجا عملا كاري است فصلي و غيرقابل اتكا و هم هيچ‌وقت سهمي از كار عمراني و صنعتي به آنجا نرسيده است. نه جغرافياي كوهستاني و مسيرهاي صعب‌العبور آن، به كشاورزي راه مي‌دهد و نه سدي روي رودخانه‌ها هست كه بشود آب را براي آبياري و زراعت مديريت كرد. هيچ كارخانه‌اي و هيچ پروژه بزرگي در شعاع 100 كيلومتري سردشت نيست و هيچ سرمايه‌گذار صنعتي و معدني، پا به حومه آن هم نمي‌گذارد، تا دست مردم بومي منطقه را بند كند. سال 1385 بود كه بعد از اتمام دوره آموزشي، براي ادامه خدمت سربازي به اروميه رفتم.
از آنجا من و هفت نفر ديگر را به هنگ مرزي سردشت فرستادند. وقتي ميني‌بوس در جاده كوهستاني و پرپيچ و خم مهاباد به سردشت در حركت بود، فكر نمي‌كردم كه مركزگرايي و تمركز امكانات در مركز، اينقدر در نمايش جلوه‌هاي بي‌عدالتي گستاخ شده باشد.
از كاني‌رش، گردنه زمزيران، همران و ربط عبور كرديم و ميني‌بوس همراه با نواي موسيقي كردي از پل رودخانه «زاب كوچك» گذشت و به سردشت رسيد. حدود دو سال در آنجا با مردمي ساده، صميمي و دوست‌داشتني و دوستاني از مهاباد، بوكان، سقز و بانه نشست و برخاست كردم.
تا آن زمان هيچ تصويري از مناطق كردنشين نداشتم. ولي آن تجربه دوساله چنان گران بود كه فكر مي‌كنم سخن گفتن از عدالت براي بسياري از ما و در بيشتر مواقع تنها در حد شعار است.
غصه آن پيرمرد فقط قاطر توقيف شده‌اش نبود. به آن، غم پسر كولبرش كه با شليك مرزبانان فلج شده بود و غم دختري كه شب و روزش را وقف برادر فلج خود كرده بود هم اضافه مي‌شد. غم نان، غم دارو و غم بيكاري همه مردهاي قوم و خويش (كولبر و قاطرچي و ترخيص‌كار و انباردار و نعل‌زن و پالان‌دوز و راننده‌) كه با هر بار اجراي طرح ضربتي انسداد مرز، از كار بيكار مي‌شدند.
وقتي كولبر نتواند بار بياورد بيكاري دامن همه را مي‌گيرد؛ از قاطرچي گرفته تا راننده تويوتاي سه‌اف كه بايد بار را به بازارچه‌هاي مرزي سردشت و بانه و مهاباد و پيرانشهر برساند. گسستن اين زنجيره بدون فراهم كردن شرايط كاري و شغلي، سردشت را با بي‌رحمي هر چه تمام‌تر، باز هم به شهري خاموش بدل مي‌كند؛ شهري كه هنوز با عوارض بمباران شيميايي و مين‌هاي پراكنده در زير خاك، دست و پنجه نرم مي‌كند.
من با چشم خود ديدم كه در سردشت هيچ مردي حاضر نبود كولبر و قاطرچي باشد اگر امكان اشتغال به شغلي ديگر برايش فراهم مي‌شد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون