جلال آل احمد در سايه ارنست يونگر
ماشين وسيله است نه هدف
بهناز قاضي مرادي
جلال آلاحمد در مقدمه كتاب «غربزدگي» مينويسد:«به قول دكتر هومن من و ارنست يونگر در آثارمان» در حدودي يك مطلب را ديده بوديم اما با دو چشم و يك مطلب را گفته بوديم اما به دو زبان. اما ارنست يونگر كيست و آنچنان كه خود جلال معتقد است، چگونه ميتوان هر دو متفكر را از دريچه نگاه مشابهي فهم كرد؟ ارنست يونگر (1998-1895) نويسنده، سرباز و حشرهشناس آلماني كه به خاطر اثرش «توفان فولاد» در يادها مانده، نويسندهاي مناقشهبرانگيز و جنجالي و قطعا يكي از چهرههاي مهم ادبي در تاريخ آلمان محسوب ميشود.
مخالفانش معمولا او را نئونازيست و مدافع جنگ معرفي ميكنند، نويسندهاي دست راستي كه اگرچه عملا در حزب نازيست آلمان عضويتي نداشت و حتي در سال 1933 نامهاي به روزنامه رسمي حزب نازي نوشت مبني بر عدم استفاده از آثار او در آن روزنامه اما افكار او همگرايي غيرقابل انكاري با ايدئولوژي نازيستها دارد. اما چيزي كه اين دو متفكر را در دو زمان متفاوت و دو زمينه فكري و فرهنگي ميتواند به هم مربوط كند؛ دستكم از نگاه خود جلال شايد همگرايي «نيهيليسم» و «استثمار اقتصادي و معنوي» انسان مدرن و ترس از «تهي شدن» زندگي باشد كه ردي از آن در آثار هر دو متفكر وجود دارد.
اساسا به همين دليل است كه وقتي دكتر هومن خواندن كتاب «عبور از خط» را به جلال پيشنهاد ميكند، او يونگر را نه تنها همفكر و هم دغدغه خودش مييابد بلكه او را كسي معرفي ميكند كه او از محضرش «فيضها برده و تلمذها كرده است.» اما به نظر ميرسد، نيهيليسم مورد نظر يونگر كه او با تبادل فكري با نيچه و هايدگر توسعه داده بود؛ با نيهيلسم مورد نظر جلال متفاوت است. «نيهيليسم» از نظر يونگر بخشي از «استثمار معنوي» انسان مدرن است، نوعي «پوچي دروني» و خالي شدن از ارزشهاي والا؛ اما براي آلاحمد «نيهيليسم» ايدئولوژيي است كه سرمايهداري متاخر را در جاي خود تثبيت ميكند. «استثمار معنوي» براي آلاحمد همان بيگانگي(به معناي ماركسي) است كه در آن مردم كشورهاي غيرصنعتي نه تنها از شرايط محلي خودشان بيگانه شدهاند و بايد با تخيلات غيرواقعي «غرب» زندگي را سپري كنند بلكه از تواناييهاي بالقوه براي توليد دانش جديد و مقاومت و حتي از زنده كردن ميراث «معنوي» خودشان هم عاجزند. براي يونگر «استثمار اقتصادي» يك نگراني فردي، محافظهكارانه و به شدت رمانتيك محسوب ميشد. در اين نكته او به طور قطع با هايدگر همسو است و ادعا ميكند كه شرايط توليد مدرن، هم زندگي دروني افراد و هم «موجود بودنشان» در جهان را نشانه گرفته و تا جايي پيش رفته كه به تمامي طبيعت را تحريف يا تخريب كرده است. البته جلال هم در غربزدگي ميگويد:«ماشين كه آمد و در شهرها و دهات مستقر شد چه يك آسياب موتوري چه كارخانه پارچهبافي، كارگر صنايع محلي را بيكار ميكند، آسياب ده را ميخواباند، چرخ ريسهها را بيمصرف ميكند، قاليبافي و گليمبافي و نمدمالي را ميخواباند و آن وقت ما كه به ازاي همين صنايع دستي و محلي به ازاي قالي و گليم و كاشي و قلمكار و گيوه بازاركي داشتيم كه تا حدودي ميگشته در ميمانيم كه چرا بازار فرش خوابيد؟» و درست همينجاست كه بايد تاكيد كرد كه از نظر آلاحمد «استثمار اقتصادي» به معناي كاملا پيش پا افتاده و سيستماتيك توليد شرايط فقر و كنترل ابزار توليد است و شرايط سياسي انسانها در جهان سوم و چندان ربطي به موقعيت هستيشناسانه انسان در جهان مدرن ندارد. نقد آلاحمد در واقع بخشي از يك پروژه جهاني است كه با پيامدهاي بحرانزاي مدرنيته دست و پنجه نرم ميكند. بايد بدانيم كه آلاحمد در آثارش به هيچ وجه مخالف تكنولوژي و ابزار مدرن نيست و ايدهاي از بازگشت به جهان پيشامدرن ابدا در آثارش وجود ندارد بلكه او مخالف «ماشينزدگي» است. او براي حل مشكل ماشينزدگي كه با مفهوم غربزدگي او در هم تنيده است راهحل «سومي» پيشنهاد ميكند و مينويسد:«بايد ماشين را ساخت و داشت اما در بندش نبايد ماند، گرفتار نبايد شد. چون ماشين وسيله است و هدف نيست. هدف فقر را از بين بردن است و رفاه مادي و معنوي را در دسترس همه خلق گذاشتن.» جلال اينجا صحبت از فقدان رفاه مادي و معنوي ميكند و اينكه چگونه ميتوان آن را در دسترس خلق گذاشت. اين در حالي است كه «توسعه» به مفهوم كلاسيك آن در آثار يونگر يا هايدگر كه دوست نزديك و همفكر اوست، جايي ندارد بلكه كاملا برعكس كتاب «عبور از خط» يونگر انتقادي فرهنگي از سالهاي رونق اقتصادي است، رونقي كه با دخالت و تخريب طبيعت و ويرانگري «بالاترين ارزشهاي بشري» انجام شده است. در اين موارد، سنگ محك جلال از نظر فكري بدون شك ماركس است. در حالي كه در متون او و تحليلهايش زبان «يونگري/هايدگري» رقيقي وجود دارد؛ بحث در مورد پايگاهها، روبنا، زيرساختها، شيوههاي توليد، توسعه اقتصادي، سرمايه مازاد و... به وفور يافت ميشود. براي جلال توسعه اقتصادي است كه به رفاه معنوي هم كمك ميكند و نه البته بر عكس آن.
شايد بتوان گفت، ايده كلي ديگري كه در اثر يونگر ميتوانست به عنوان منبع الهامي براي جلال باشد؛ ايده استعاري «سرباز- قهرمان» است؛ فردي كه ميتواند با غلبه بر ويرانهها و با «اراده بر قدرت» بر نيهيليسم درون خود غالب آيد. جلال مينويسد «فرهنگ و سياست ما بايد از قدرتهاي جوان و تند و محرك به عنوان اهرمي استفاده كنند كه تاسيسات كهن را به همه سنگين باريشان به طرفهالعيني از جا بركند و از آنها همچون مصالحي براي ساختن دنياي ديگر استفاده كند.» ساختن دنيايي بهتر به وضوح انعكاسي ميتواند باشد از ايده «سرباز- قهرمان» يونگر كه استعارهاي است بر پايه اعتقاد به مبارزه حقيقتجويانه براي دستيابي به ارزشهاي والاتر. تفكر فلسفي جلال همانند يونگر و بسياري از متفكران هم نسلش، ملغمهاي است از سكولاريسم، ماركسيسم، طبيعتگرايي و البته بنيادگرايي. او ميخواست كه از دنياي سنتي فلسفيدن به جهان عمل و سياست پلي بزند، جهاني كه در آن انسان، هنر، ادبيات، علم، دين و آيينهاي معنوي نقش پر رنگتري ايفا ميكند تا ماشين و تكنولوژي.
سخن آخر اينكه اهميت خوانش متفكران و ايدهپردازان قرن بيستم در سايه همين مكاتب التقاطي و زمينه تاريخي و اجتماعي رشد و نمو آن در يك جغرافياي مشخص است و اين امري است كه نه تنها در گذشته بلكه امروزه هم ما به آن نيازمنديم. اين موضوع قطعا افقهاي فكري ما را گستردهتر ميكند و به ما يادآور ميشود كه تفكر همواره امري سُر خورنده و غلطان است كه به راحتي نميتوان و نبايد براي آن چارچوببندي قائل بود.