فوبياي نسبيگرايي
و غفلت از رنجهاي مطلقگرايي
عباسعلي منصوري
شوپنهاور در كتاب «در باب حكمت زندگي» مينويسد: «زخمهايي كه بر سعادت ما از درون وارد ميشود، بسيار عميقتر از زخمهايي است كه از بيرون ميرسند» به موازات اين سخن بايد گفت: «زخمها و رنجهايي كه از مطلقگرايي بر ما وارد ميشود بسيار گستردهتر و اي بسا عميقتر از زخم و رنجهايي است كه نسبيگرايي بر ما وارد ميكند.»
اين ياداشت تاملي است در باب اين پرسش كه: منشا غالب رنج و دردهاي ما انسانها در طول تاريخ كدام نگرش بوده است: مطلقانگاري يا نسبيانگاري؟
دو مدعا:
مدعاي اول: مونيموس كلبي: «چيزي جز نظر ما درباره چيزها وجود ندارد» منبع: كتاب تاملات از ماركوس اورليوس. «هيچ چيز خوب يا بدي وجود ندارد؛ فكر است كه خوب و بد را به وجود ميآورد» كتاب دوم هملِت
مدعاي دوم (مدعاي فرضي): «نوع نگاه و نظر ما هيچ مدخليتي در چيستي امور ندارد چه آنكه هيچ چيز نسبي وجود ندارد و تمام ارزها و هنجارها ريشه در حقايق ثابت دارند.»
داوري ما در مورد دو مدعاي بالا چگونه است؟
غالبا ما از گزاره اول يعني مدعاي فيلسوف كلبي احساس خطر و ترس و اضطراب فراوان ميكنيم. اما در مورد گزاره دوم چندان احساس ترس و خطر نميكنيم و حتي با نوعي بيتفاوتي از كنار آن رد ميشويم. يعني سوگيري ذهني و رواني ما به گونهاي است كه نسبيگرايي را براي دينداري و اخلاق و زندگي اجتماعي، بسيار خطرناكتر و مضرتر از مطلقگرايي ميدانيم. نسبيگرايي براي ما چنان غول وحشتناكي است كه حتي حاضر نيستيم در مورد خطرات محتمل مطلقگرايي بينديشيم.
اما صرفنظر از اين سوگيري ذهني و رواني، آيا در عالم واقع و در متن زندگي روزمره نسبيانگاري از مطلق انگاري براي نوع بشر خطرناكتر و زيانبارتر است؟
بحث بنده در اين نوشتار ناظر به داوري در مورد درست بودن يا نبودن يكي از اين دو ديدگاه (مطلقگرايي و نسبيگرايي) نيست. فقط قصد دارم با مراجعه به تاريخ و شواهد عيني نشان دهم كه ما انسانها به لحاظ رواني از نسبيگرايي ترس و واهمه فوبياگونه داريم اما در عمل و زندگي عيني بيشتر از اينكه زخم خورده نسبي انگاري باشيم زخم خورده و له شده زير پاي مطلق انگاري هستيم.
اگر نخواهيم درگير بحثهاي تئوريك و دشوار و دراز دامن فلسفي شويم و قضاوت را به تاريخ بسپاريم. يعني در محضر تاريخ بنشينيم و رنجها و دردهاي دوران را مرور كنيم و از تاريخ و حافظه تاريخي خود بخواهيم كه در اين مورد داوري كند، به نظر ميرسد تاريخ عليه مطلقگرايي شهادت ميدهد. مطلقگرايي در طول تاريخ بر ما انسانها درد و رنجهاي گزاف فراواني تحميل كرده است. از جمله اين درد و رنجها ميتوان به موارد زير اشاره نمود:
- اگر ريشه هنجارهاي ظالمانه عليه اقوام يا اقليتها در طول تاريخ را پيگيري كنيم، به مطلقگرايي ميرسيم نه نسبيگرايي. هنجارهايي كه در زمانه خود كساني در درستي آنها هيچ ترديدي نداشتند و با تمسك به آنها حتي حقوق اوليه اقوام و اقليتها ناديده گرفته ميشد. اما اكنون ما بسياري از آن هنجارها و انديشههايي كه اين هنجارها از آنها نشأت ميگيرد را ظالمانه و احمقانه ميدانيم.
- اگر ريشه و بنياد بسياري از جنگهاي خانمانسوز داخلي (و حتي گاه خارجي) و آواره شدن انسانها و بيپناه شدن زنان و كودكان را پيگيري كنيم، به مطلقگرايي ميرسيم نه نسبيگرايي. جنگهايي كه در آن زمانها كساني نهتنها در درستي آنها هيچ ترديدي نداشتند بلكه آنها را جنگهاي مقدس ميدانستند. اما اكنون كه گذر تاريخ غبار و پردههاي ابهام را كنار زده ما بر چرايي وقوع آن جنگها افسوس ميخوريم و عاملان آن جنگها را ملامت ميكنيم.
- اگر ريشه و بنياد بسياري از ظلمها بر زنان و محروم كردن آنها از حقوق طبيعيشان -كه به اسم ارزش و آداب بر آنها تحميل ميشد- را پيگيري كنيم، به مطلقگرايي ميرسيم نه نسبيگرايي. ارزشها و آدابي كه در دوران بعدي تاريخ روشن شد كه آنگونه كه پيشينيان ميانديشند واقعا ارزش نبودند بلكه بسياري از آنها ضدارزش بودند.
- اگر ريشه و بنياد بسياري ازرنجها و محروميتهايي كه مردم به اسم آداب و رسوم (در ناحيه غدا خوردن، تعاملات اجتماعي، لباس پوشيدن، خانه ساختن و.....) بر خودشان تحميل ميكردند را پيگيري كنيم به مطلقگرايي ميرسيم نه نسبيگرايي. رنج و محروميتهايي كه در دوران بعدي تاريخ از دوش انسانها برداشته شد بدون اينكه انسانيت يا دين يا ارزشهاي اخلاقي صدمهاي ببيند. همچنين اگر ريشه و بنياد بسياري از ممنوعيتها در ناحيه شاديها و لذتها را پيگيري كنيم، به مطلقگرايي ميرسيم نه نسبيگرايي. شادي و لذتهاي ممنوعهاي كه در دوران بعدي تاريخ مباح و حتي ارزش دانسته شدند.
- آنچه در طول تاريخ سبب ممنوع شدن برخي علوم و اعمال خشونتهاي كلامي و فيزيكي و مباح دانستن خون انديشمندان شد، مطلقگرايي بوده است نه نسبيگرايي. انديشمنداني كه در دورههاي بعدي تاريخ روشن شد كه سخن آنها چندان هم ناحق و كفر نبوده و از بسياري از ايشان به عنوان شهيدان راه حقيقت تمجيد شد.
- به آتش كشيدن بسياري از كتابها و كتابخانهها، به نتيجه نرسيدن بسياري از گفتوگوهاي سازش، نقض بسياري از عهد نامههايي كه منشا صلح بودند، جلوگيري از بسياري از هنرها، ممنوع كردن بسياري از جشنها، حقيرپنداري اقوام خاص، برده گرفتن انسانها، محروم كردن زنان از تحصيل، قبيح دانستن استفاده از برخي ابزارها و تكنولوژيها در آغاز اختراع آنها و... همه و همه بيشتر از اينكه معلول نسبيگرايي باشد معلول مطلقگرايي بوده است.
به راستي اگر تاريخ برمبناي ترجيح نسبيگرايي بر مطلقگرايي جلو ميآمد، رنج و درد بيشتري از آنچه به آنها اشاره كرديم بر انسان وارد ميشد؟