• ۱۴۰۳ سه شنبه ۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4874 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۶ اسفند

نقدي بر فيلم Nomadland ساخته كلويي ژائو

اقامت در خانه‌اي به پهناي زندگي

راضيه فيض‌آبادي

در سرزمين خانه‌به‌دوشان، ما با زني ميانسال به نام فرن همراه مي‌شويم. در خلوت‌ شخصي‌اش كه هيچ‌كس بدان راه ندارد، ما حضور داريم. در چشمان نافذش خيره مي‌شويم، با دلتنگي‌هايش اندوهگين مي‌شويم، با خستگي‌هايش آزرده و با برق چشمانش سرخوش. در دنياي فرن، ملال نيست. و ما كه گرفتار ملالِ روزهاييم، در ابتداي فيلم، سرخوشانه در ذهن‌مان، ثبات يكجانشيني را با بي‌ثباتي خانه‌به‌دوشي تاخت مي‌زنيم و كم‌كم در ادامه سفر فرن، ثباتي ماندگار در دلِ اين هياهوي بي‌ثبات بر جان‌مان خوش مي‌نشيند.
در صحنه ابتدايي فيلم، فرن خانه‌اش را ترك مي‌كند و اسبابِ زندگي‌اش را در وني مي‌گذارد كه قرار است از اين به بعد خانه‌اش باشد. و در انتهاي فيلم، او به خانه باز مي‌گردد، در ساختمان كارخانه‌اي كه در آن كار مي‌كرده پرسه مي‌زند و هر آنچه از اسبابِ خانه‌اش باقي مانده است را مي‌فروشد. رو به صحراي مقابل خانه مي‌ايستد و با چشمان تهي به منظره روبرو چشم مي‌دوزد، در فكر فرو مي‌رود و كم‌كم برق شوقي در چشمانش مي‌جوشد، لبخندي بر لب‌هايش مي‌نشيند و به آهستگي از حصار مقابل خانه عبور مي‌كند. آزادانه در صحراي روبرو قدم مي‌زند و از قاب دوربين خارج مي‌شود. فيلم با حركت فرن در جاده تمام مي‌شود.اما سوال اينجاست: چرا فرن بعد از بيش از يك سال خانه به دوشي، به خانه بازمي‌گردد؟ اين بازگشت به ابتداي فيلم، به خانه، به محل زندگي مشتركش با بو (همسرش) چه معنايي دارد؟ آيا تحولي در او اتفاق مي‌افتد؟ آيا اين تحول ناظر به دگرديسي سير آفاقي (سفر در برون) است به سير انفسي (سفر به درون) ؟ فيلم قرار است به اين سوال پاسخ  دهد.
فرن و همسرش در امپاير در ايالت نوادا زندگي مي‌كرده‌اند. امپاير در سال 2011 بعد از تعطيل شدن كارخانه گچ به محلي متروك تبديل مي‌شود. همسر فرن (بو) مي‌ميرد و فرن بعد از گذشت چندي، بالاخره تصميم مي‌گيرد كه سبك زندگي خانه‌به‌دوشي (زندگي در ون) را انتخاب كند و از امپاير برود. ترك‌كردن آنجا برايش سنگين است چرا كه ما مي‌بينيم چگونه پيراهن همسرش را در آغوش مي‌گيرد و مي‌بويد. فرن بعد از اين تصميم، خود را بي‌خانمان (Homeless) نمي‌داند، بلكه بي‌خانه (Houseless) مي‌داند. يعني فضاي گرم خانه براي او از بين نرفته است، بلكه فرن احساس مي‌كند كه تنها وجوه عيني و فيزيكي خانه را از دست داده است، كه آن هم چندان مهم نيست. چيزي كه مهم است تلاش فرن براي فراموش نكردن بو است. تلاش فرن براي حفظ خاطراتش است، تلاش فرن براي ايجاد گرمايي است كه در ون كوچكش ساخته است. تلاش‌هايي كه در فيلم، خيلي به چشم مي‌آيند، مثلا هنگام كريسمس، چراغ در ون كوچكش روشن مي‌كند و تِل سال نو مبارك بر سرش مي‌گذارد. در جايي از فيلم او مي‌گويد: «زمان زيادي از زندگي‌اش را صرف به‌يادآوردن كرده است» و هنوز هم صرف مي‌كند، مثلا وقتي بشقابي كه پدرش از دست‌فروشي خريده است مي‌شكند، برآشفته مي‌شود و بعد با دقت و حوصله آن را چسب مي‌زند كه مبادا، آن ميراث عيني كه يادآور خاطره پدرش است از بين برود. اما مگر فرن فكر نمي‌كرد، در اين سبك زندگي، او صورت‌هاي عيني را كوچك مي‌شمارد و آن فضاي گرمِ نامحسوس زندگي را براي خود حفظ مي‌كند؟ پس اين ميل سرسختانه به حفظ «چيزها» كه يادآوري‌كننده هستند از كجا مي‌آيد؟ آيا آن طور كه خود مي‌گويد او بي‌خانه شده است؟ يا خانه (House) را با تمام وجوه عيني و مادي‌اش در ابعادي كوچك‌تر، با خود حمل مي‌كند؟ 
فرن اين شعر شكسپير را به دختر يكي از دوستانش ياد داده بود: «فردا و فردا و فردا. و همه ديروزهاي ما، راه به سوي مرگي غبارآلود را براي ساده‌انديشان روشن مي‌كند، خاموش شويد ‌اي شمع‌هاي كوتاه»، اين شعر در ستايش در لحظه زيستن است؛ در ستايش امروز را مغتنم شمردن. حال آنكه ما فرن را در لحظاتي از فيلم مي‌بينيم كه عكس‌هاي سال‌هاي دور را مرور مي‌كند. او حتي ابزاري قديمي براي ديدن عكس‌هايش دارد و مرور كردن روزهاي رفته را دوست دارد. سوال اينجاست كه آيا فرن، خود پايبند روزهاي گذشته نيست؟ 
فيلم، با گرفتن نماهايي بسته از فضاي داخل ون در مقابل نماهاي باز بيروني، تقابلي دو جزيي را ناظر به دنياي بيرون و درون فرن ايجاد مي‌كند. در ابتدا، نماهاي داخلي از ون پرشمارترند، گويي مي‌خواهد به فضاي بسته دروني فرن اشاره كند. فضايي كه در حصر است، در حصر دنياي مادي، در حصر يادگارهاي آناني كه از دست داده است. رفته رفته در فيلم، فراواني فضاهاي باز بيروني بيشتر و بيشتر مي‌شوند، و اين حس را به بيننده القا مي‌كنند كه فرن در حال رها شدن از قيد و بندهايي است كه او  را محصور كرده است. 
بيش از مكان‌هايي كه فرن در اين مسير از آنها عبور مي‌كند، يا براي كسب درآمد در آنجا كار مي‌كند، نزديكي با انسان‌هاست كه طي طريق كردن فرن را موجب مي‌شود، كه سوال‌هايي در ذهنِ فرن مي‌پروراند و مسير او را ديگرگونه مي‌كند. كاركردن براي فرن، فقط يك نياز نيست، او كار كردن را دوست دارد، هر نوع كاري، ولي در هيچ كجاي فيلم، كار تلنگري براي ترديد در باورهايش نيست. آنقدر كه انسان‌ها او را به بازانديشي در خود وامي‌دارند، نوع كاري كه انجام مي‌دهد، او را به فكر فرو نمي‌برد. از جمله اين آدم‌ها، سوانكي، ديو و باب هستند. سوانكي زني است كه در انتهاي مسير زندگي‌اش ايستاده است، اما استوار ايستاده است. او ۷۵ ساله است و فقط چند ماه ديگر فرصت زيستن دارد. از نظر خودش، خوب زندگي كرده است. به اندازه كافي زندگي كرده است كه اگر حتي همين فردا بميرد، حسرتي از زندگي نازيسته بر دلش نيست. انگيزه‌اش براي زيستن، كشف چيزهاي جديد است. مي‌خواهد به آلاسكا برگردد كه خاطرات خوبش را دوباره تجربه كند. طبيعت براي سوانكي رازآميز است. سنگ‌ها برايش جلوه زيبايي هستند. او عاشق سنگ‌هاست. فرن را وامي‌دارد كه سنگ‌ها را لمس كند. در اين آخرين ايستگاه‌هاي زندگي، همه تعلقاتش را به حراج گذاشته است تا سبك‌بالانه طي طريق كند. كوتاه‌كردن موهايش هم، كه دوربين به درستي روي آن تمركز مي‌كند، استعاره‌اي از رهاشدن است. سوانكي مي‌رود ولي تأثيرش در زندگي فرن ماندگار مي‌شود. فرن با سوانكي براي اولين‌بار از همسرش (بو) حرف مي‌زند و ما مي‌فهميم كه مرگ او بر دوش فرن سنگيني مي‌كند. خودش را سرزنش مي‌كند كه چرا زماني كه درد و رنجِ بو را ديده بود، به كمي زودتر رفتن او راضي نشده بود، ولي سوانكي به او مي‌گويد شايد بو مي‌خواسته تا لحظات آخر كنار فرن بماند. سوانكي بار خاطر فرن را سبك‌تر مي‌كند. بعد از آخرين ديدار با سوانكي است كه فرن رهاتر مي‌شود. پيراهن سفيد و رها بر تن مي‌كند. كه طبيعت را با تمام وجود لمس مي‌كند. صحنه‌هاي زيباي عشق‌ورزي‌اش با طبيعت دليلي بر اين مدعاست: تصوير قدم‌زدنش در آب زلال؛ تصوير نگاه‌هاي خيره به بلنداي درختي تنومند؛ تصوير عبور كردنش از ميان دشت. اتصال به طبيعت، اگرچه شعاري براي اين نوع سبك زندگي است، اما اگر يك سر اين نقطه اتصال از درون نباشد، اتصال به طبيعت در حد شعاري بي‌معنا باقي مي‌ماند. اين اتصال، آن گونه كه نظام سرمايه‌داري ترويج مي‌كند، فرآيندي مكانيكي نيست كه تنها با تغيير در دنياي بيروني حاصل شود، كه زندگي در ون‌هاي تجهيز شده به انواع امكانات به ارمغان بياورد، بلكه در بينشي نهفته است كه تعاملي درهم‌زيسته با طبيعت را جايگزين مصاديق زندگي مدرن مي‌كند. فرن در ادامه مسير، به دنبال يافتن راه خود است. وقتي همراه ديو، به كوهستان مي‌رود، آزادانه ميان صخره‌ها و سنگ‌ها مي‌دود و بر بالاي صخره‌اي با صداي بلند خودش را صدا مي‌زند. او به دنبال شنيدن پژواك صدايش از دل طبيعت است. او با چراغي در دست، در دل صحرا قدم مي‌زند و به فكر فرو رفته مي‌رود. رفته‌رفته فرن، سرخوشانه‌تر زندگي مي‌كند. با ديگران بيشتر مي‌خندد و مي‌رقصد. جهان را بيشتر لمس و كشف مي‌كند.
ديو، مردي است كه فرن را دوست دارد. به تازگي پسرش، نزد او آمده است كه او را به خانه بازگرداند. او پدربزرگ شده است، بي‌آنكه حسِ پدربودن را درك كرده باشد. فرن او را تشويق به بازگشتن به خانه مي‌كند. از او مي‌خواهد بازگردد و پدربزرگ خوبي باشد. فرن در ادامه مسيرش به ديو سر مي‌زند، در روزهايي كه مهمان خانواده ديو است، سكني گزيدن و امكاناتي كه اين نوع سبك زندگي فراهم مي‌كند، در ذهنش برجسته مي‌شود. اين نوع سبك زندگي يعني امكان فرزنددار شدن، امكان نگهداري از حيوانات خانگي، امكان نواختن پيانو و امكان دور يك ميز نشستن، يعني تمام چيزهايي كه فرن مدت‌هاست كنار گذاشته است. تصوير با تمركزش بر انگشتان كوچك كودكي كه دور انگشت فرن حلقه شده‌اند، شوق فرن براي شنيدن نواي پيانويي كه ديو و پسرش مي‌نوازند و فشردن كلاويه‌هاي پيانو و طنين صداي آن، روي ترديدهاي او براي انتخاب اين نوع سبك زندگي تأكيد مي‌كند. فرن براي رهايي از اين ترديد پروسواس، با شتاب آنجا را ترك مي‌كند و مسيرش را با ونِ وفادارش ادامه مي‌دهد. انگار فرن هنوز براي يادآوري خاطرات بو، احتياج دارد كه دنياي بيرونش مملو از تمامِ آن چيزهايي باشد كه دلالت بر حضور بو دارند. مي‌ترسد كه تغيير در دنياي بيروني، او را از بو دور كند.
در ادامه مسير، فرن نزد باب ولز برمي‌گردد. باب از خود، براي فرن مي‌گويد. از اينكه سه سال است پسرش را از دست داده است. و اينكه روزهاي زيادي، سوال اصلي‌اش از خود اين بوده كه چگونه هنوز زنده است وقتي كه او ديگر نيست. امروز باب يقين دارد كه هيچ خداحافظي نهايي وجود ندارد. حضور، براي باب پيوستاري است كه «هستي» محقق مي‌كند. فيلم، اين انگاره را تقويت مي‌كند: با تكرار صحنه‌هاي خداحافظي فرن از ديگران يا ديدارهاي دوباره كساني كه فرن در اين سفر آنها را قبلا ديده و شناخته بود. انگار فيلم نيز بر نبود مرزي قطعي براي خداحافظي نهايي صحه مي‌گذارد (فرن ديو را دوباره در جايي ديگر مي‌بيند، يا پسري كه سيگاري از او گرفته بود را بار ديگر مي‌بيند.) در صحنه گفت‌وگوي فرن با باب، فرن با چشماني نافذ او را مي‌نگرد، به حرف‌هايش از جان گوش مي‌دهد، باب ياد پسرش را در كمك كردن و خدمت كردن به مردم زنده نگاه داشته است، در واقع زندگي‌اش را با اين كارها معنا مي‌كند. باب مي‌گويد خيلي‌هاي ديگر هم هستند كه با فقدان‌هاي‌شان كنار نيامده‌اند. از نظر او اين هم نوعي مواجهه است. باب عميقا به نبود خداحافظي نهايي ايمان دارد. او به جاي خداحافظي هميشه مي‌گويد: «پايين جاده مي‌بينمت» و در قلبش مطمئن است كه دوباره مي‌بيندشان. به فرن مي‌گويد بو را دوباره خواهد ديد و بعد مي‌تواند زندگي با بو را براي هميشه به ياد داشته باشد. چهره فرن با لبخندي گشوده مي‌شود، فرن با نگاهي خيره در فكر فرو مي‌رود. به امپاير بازمي‌گردد. فرن همان كاري را انجام مي‌دهد كه سوانكي انجام داده بود: بازگشت به آلاسكا و زنده كردن خاطراتي كه دوست‌شان دارد.
به سوال ابتداي اين نوشتار بازمي‌گردم. بازگشت فرن به خانه و دوباره راهي شدنش در جاده چه معنايي دارد؟ فرن در اين سفر كه بيش از يك سال طول مي‌كشد، هم‌راستا با سفري عيني و بيروني، سفري ذهني و دروني را از سر گذرانده است. او در انتهاي فيلم، از محرك‌هاي عيني و بيروني، از مصداق‌هاي دنياي بيروني براي رسيدن به «خود» رها مي‌شود. در پايان است كه به معناي واقعي بي‌خانه (Houseless) مي‌شود و خانه را درونش مي‌جويد. فرن در پايان فيلم، خانه‌اش به وسعت جهاني است كه دروني كرده است؛ جهاني كه هر آنچه را مي‌خواهد در آن مي‌يابد. فرن در انتها، جهانِ عيني خود را پشتِ سر مي‌گذارد و به سوي هرآنچه او را به سمتِ «خود» مي‌كشاند مي‌رود؛ رها و بي‌ترس از بيگانگي، از سفر  و  از عينيت. 

 


   بازگشت فرن به خانه و دوباره راهي شدنش در جاده چه معنايي دارد؟ فرن در اين سفر كه بيش از يك سال طول مي‌كشد، هم‌راستا با سفري عيني و بيروني، سفري ذهني و دروني را از سر گذرانده است. او در انتهاي فيلم، از محرك‌هاي عيني و بيروني، از مصداق‌هاي دنياي بيروني براي رسيدن به «خود» رها مي‌شود. در پايان است كه به معناي واقعي بي‌خانه (Houseless) مي‌شود و خانه را درونش مي‌جويد. فرن در پايان فيلم، خانه‌اش به وسعت جهاني است كه دروني كرده است؛ جهاني كه هر آنچه را مي‌خواهد در آن مي‌يابد. فرن در انتها، جهانِ عيني خود را پشتِ سر مي‌گذارد و به سوي هرآنچه او را به سمتِ «خود» مي‌كشاند مي‌رود؛ رها و بي‌ترس از بيگانگي، از سفر و از عينيت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون