• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4874 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۶ اسفند

يادداشتي بر «پرسه‌گرد» مجموعه داستان ناصر قادري

خودكفايي ذهني، نافرجامي عيني

محمد اكبري

 

«من اعجوبه‌اي هستم كه مثل خودم هرگز نديده‌ام، بعضي وقت‌ها خودم هم باورم نمي‌شود. زبان‌باز، خوش‌تيپ، باصفا، خوش‌لباس، به راحتي همه باورم مي‌كنند. چنان با روانشناسي افسون مي‌كنم كه يارو تا به خودش بيايد طوري خورده كه مدت‌ها بي‌دود بسوزد و صدايش در نيايد، رو هر كي زوم كنم، كارش تمام است. ولي اين يك ذره دختر، اين كابوس، خواب آشوبم كرد و امانم را بريد.»
شغلي وجود داشت خيلي مهم، با امكانات و دانش قديم، به نام ردزني يا ردگيري. كارشان اين بود: زدنِ ردِ مال گمشده، رد سربازان دشمن، رد دزدان، رد ادوات جنگي، رد اسب‌هاي گمشده و رمه جا مانده در صحرا از حمله دزد يا گرگ از خواب غفلت چوپان در صحرا و اين همه، هم مهارت بود هم نياز، گاهي هم شيادي، در سرك كشيدن‌هاي متنوع باجا و بي‌جا.
كار نويسنده به نوعي ردگيري و ردزني است. دنبال كردن امر موجود ممكن و محتمل يا ناديدني يا كمترديدني. نويسنده پويا، با شم و نگاه آگاه مي‌تواند ردها را بگيرد و دنبال كند و گاهي در جايي، اگر رودخانه‌اي جلويش نباشد، يا نمد نبسته باشند به پاي اسبان و گاوان، يا نعلِ وارونه نباشد بر سُم، يا گيوه وارونه نباشد به پا، به مقصد سوژه نزديك مي‌شود. 
«از وقتي دانشگاه‌ها بسته شد كار و بارم شده خيابانگردي، تا كار نيمه وقتم در چاپخانه تمام مي‌شود مي‌زنم بيرون. راه مي‌افتم، از اين سر ميدان انقلاب تا چهارراه مصدق. هر جا خسته مي‌شوم روي پله‌اي يا جدولي مي‌نشينم تا جاني بگيرم و پا شوم و راه بيفتم. گاهي كه هوا خيلي گرم يا سرد مي‌شود مي‌چپم توي تئاتري، سينمايي، جايي.» 
چقدر مكان در يك پاراگراف مجموع شده است. نويسنده شتاب دارد. در مكان راه مي‌افتد و حركت و حركت مي‌كند. زمان نقش و منش برجسته‌اي ندارد، آنچه مهم است كشتن زمان در مكان است. حل شدن و حل كردن زمان مازاد در مكان. 
مجموعه داستان «پرسه‌گرد» نوشته ناصر قادري، چاپ شده در نشر آگه، اين‌گونه است. نوزده داستان كوتاه كوتاه. اولين و برجسته‌ترين نكته ديدني در اين داستان‌ها حركت است. حركت، نه توصيف. خواننده به همراه نويسنده در كوتاه‌ترين زمان ممكن، بيشترين حركت را انجام مي‌دهد. خيلي راه مي‌رود، در مكاني طولاني، در خساست كلمه، زمان كوتاه و بلند مي‌شود گاهي. مكان اما هميشه طولاني و گسترده است. همه اينها در كوتاه‌ترين و موجزترين شكل ممكن بر كاغذ مي‌آيد و تعريفي داستاني به حركت مي‌دهد كه اگر بخواهيم تعريفي از اين نوع داستان داشته باشيم، سطرهاي آغازين داستان «يارو» يك داستان خوب از اين نوع را به بهترين شكل تعريف مي‌كند. 
قادري در كوتاه‌ترين شكل ممكن داستان مي‌سازد و مكان در بي‌زماني روايت مي‌شود. از تكرار خارج مي‌شود و به يگانگي مي‌رسد در مكان. به نقطه‌اي كه مي‌توان آن را فرجام يك ماجرا دانست كه همچنان روايت مي‌شود. 
«صبح كركره بي‌قفل پايين بود. بالا كشيدمش. دكان و دم در را آب جارو كردم. رفتم توي پستو كه ديدم اوستا هنوز خواب است. بعد از مستراح دوباره صدايش كردم. جواب نداد. اصلا تكان نمي‌خورد. شك كردم. رفتم نزديك‌تر. ديدم اوس تقي مرده و زن خالكوبي روي ساعدش هم پژمرده‌تر شده.»  تنوع زيستي ايجادشده در داستان‌هاي قادري ديگر يك نقالي صرف نيست از زبان اقليت‌ها، بلكه يك پويش فلسفي است، يك چرايي. كنكاشي است براي به دست آوردن و بر جا گذاشتن ردپايي كه بعضا مي‌تواند بر آب باشد، بر گِل، بر برف، بر خاك و بعضا بر سنگ. بايد ديد كدام‌يك پابرجاتر عمل مي‌كند. آن ردي كه به راحتي ديده و ذوب مي‌شود يا آن ردپايي كه فسيل مي‌شود و بر سنگ مي‌ماند. شامه قوي‌اي مي‌خواهد و ردگيرِ تيزي براي رسيدن به اين‌گونه روايت و اين همان جادوي داستان است گاهي. 
«دم قفس اصغر يه دست، چار پنج تا دخترپسر بالاشهري وايستاده بودن و گنجشكاش رو نگاه مي‌كردن. من الكي مي‌خنديدم تا دختره دندون روكش طلام رو ببينه، اصغر چشمكي بهم زد و صداشو بلندكرد: «آزادي، آزادي، دونه‌اي پنج تومن.» دم بريده هميشه مي‌گفت: «دو تومن.» يهو دخترپسرها كه نمي‌دونستن جريان چيه، برگشتن؛ اول به دور برشون و بعد به همديگه نگاه كردن.»
راه، حركت است. گاهي بي‌حوصله، گاهي پويا در پي گمشده‌اي. نمي‌ماند، مي‌رود. مي‌توان ديد حركت را در مكانِ بي‌زمان. گاهي ناتمام تمام مي‌شود. قادري اين‌گونه پي سوژه را مي‌گيرد و با آن همراه مي‌شود و راه مي‌رود و عقب نمي‌ماند. گاهي شتاب دارد، مي‌دود.
دنياي ذهني داستان‌ها فرم خودشان را دارند. مي‌شود آزادي را در قفس كرد، فروخت. آزادي قابليت خريد و فروش دارد. قابل معامله است و قابل تماشا، به شرطي كه پول باشد و پرداخت شود و اينها باعث مي‌شود دنياي ذهني داستان‌هاي قادري از خيابانگردي و حركتِ صرف فراتر روند و ذهن در مكان مفهوم پيدا مي‌كند و در حركت. 
داستان‌هاي «پرسه‌گرد» زمان‌محور و توصيف‌محور نيستند، انگار كسي دوربين بسته است بر پيشاني و حركت روزانه‌اش را انتخاب مي‌كند و با ذهنش پيوند مي‌زند و با حداقل كلمات، داستان مي‌كند. در ذهن قهرمان داستان، تئاتر شهر به حركت در مي‌آيد و مرد پرسه‌گردِ خياباني به آنچه دارد متكي مي‌ماند نه آنچه به او مي‌دهند يا مي‌خواهند نثارش كنند. هر قدر هم داغان باشد، مناعت طبع دارد و با برهنگي عشق مي‌كند و امتداد پيدا مي‌كند و در حركت و در تكثرِ ايده‌اي رسوب‌شده در ذهنش به فيدل مي‌رسد. ميراثش حداكثر يكي، دو نسل مي‌تواند حركت و نوسان داشته باشد و بعد تمام مي‌شود و آزادي مي‌ماند با قابليت پر دادن. «فيلمش حرف نداشت، خارجي بود. آرتيسته همش مي‌خواست از زندون فرار كنه كه نمي‌شد ولي آخرش از رو يه صخره بلند پريد توي دريا و وقتي داشت شنا مي‌كرد و مي‌رفت، داد كشيد: «من هنوز زنده‌ام.» 
جاده و خيابان اصل هستند، بايد باشند. انگار اگر نباشند قهرمان داستان بي‌حركت است، ناتوان. بايد حركت باشد. با شتاب ببيند. يك عكس و يك سري كلمه بر كاغذ و اين به بعضي از داستان‌ها رنگ و بوي امپرسيونيستي مي‌دهد. يك نگاه و فضايي خالي از اضافات. عكس‌هاي به هم پيوسته، داستان مي‌شوند.  يك جايي، هرچند كوتاه، درنگي نمي‌شود ديد. دوربيني مدام و پشت سر هم عكس مي‌گيرد، تصاوير به هم پيوسته فيلم نيستند، داستانند. فاصله‌گذاري دارند، قطعه قطعه‌اند، حتي كلمات هم توان انقطاع تصاوير را ندارند و اين مكان را مهم مي‌كند. مكان و ديدن داستان مي‌سازد، نه زمان.  «زن دور از نگاه مردها تندي پريد داخل يك ماشين سواري، ماشين ناشيانه از جا كنده شد، صدا و دود سياهي از چرخ‌هايش بلند شد و با سرعت غير قابل كنترلي از محل دور شد. شوفرها و شاگردها با تعجب دست از دعوا كشيدند و هاج و واج با نگاه رد ماشين سواري را دنبال كردند. كمي بعد دست از نگاه كردن برداشتند. به هم خيره ماندند و همه باهم خنديدند. يكي از شاگردها كه گردن باريك و بلند و سري كوچك داشت به مردها گفت: «ديديد، ناكس آهو رو مثل يه پر رو هوا قاپيد و برد.» و هنوز مي‌خنديد كه از شنيدن صداي گوشخراش تصادفي به خود آمدند.» 
خيابانگردي و پرسه يك چيز است و ردزني چيزي ديگر. قادري از ردي به رد ديگري مي‌رسد. در تصاوير به هم فشرده. و آن رسيدن به اقليت است، انسان‌هاي فراموش‌شده، گم، كمتر پيدا، بيشتر در حاشيه و كناره، بي‌تريبون، بي‌گفتار، جيب‌برها، روسپي‌ها، مرده‌شورها و... و زندگي به‌شدت آن رويش را به اقليت داستان نشان مي‌دهد. حاشيه، متن مي‌سازد. صداي اقليت نه امكان دارد نه وجود، خفه در تنهايي و تنها مكان براي بودن اقليت، جهان داستان است كه در شكاف جوانه مي‌زند. قادري اين حس و جسارت را دارد و سراغ اقليت مي‌رود و در كوتاه‌ترين و كمترين كلمات، در بي‌زماني و در مكان‌هاي شهري و خياباني نهادينه‌شان مي‌كند در داستان و نوزده داستان كوتاه كوتاه مي‌سازد كه وجوه مشتركي دارند كه مثل دانه تسبيح به هم وصل‌شان مي‌كند. داستان‌هاي مجموعه «پرسه‌گرد» مكان‌مند هستند و فراري از زمان و به‌شدت خست در كلمه دارند. عكس‌هاي به هم پيوسته‌اي كه كارشان ردگيري اقليت‌هاست. مكان، مكان اقليت است؛ قلعه، تيمارستان، خانه موادفروش و...
«از مطب زدم بيرون. خبر خيلي خيلي بد بود. معطل نكردم، سريع رفتم قلعه، تا خرخره خوردم و بعد تلوتلوخوران خودمو به خونه سوسي ريزه رسوندم. سياه مست بودم. كاري از دستم بر نيومد. شب همون جا گرفتم خوابيدم.»
ميل به توهم و در هم تنيدگي وهم و خيال در بعضي از داستان‌ها از وراي همان حركت و ردزني پديدار مي‌شود و اين توهم و تنهايي را در غالب داستان‌ها يا خواب دامن مي‌زند يا الكل يا مخدر. مكان مي‌ماند در هاله‌اي از توهم. خواننده و نويسنده، مست و خواب و خراب، باهم در خيابان‌هاي شهر راه مي‌افتند. فاقد ادراك، در بي‌زماني و بي‌خيالي مطلق و اين‌گونه تمام مي‌شود داستان. به همين سياق، ناكامي مي‌ماند براي اقليت و جز ناكامي فرجامي نمي‌تواند باشد. 
«دخترم عصباني و ناراضي در اتاقش را بسته و با من حرف نمي‌زند. در زندگي سگي‌ام آنقدر تمرين پشيماني و ندامت كرده‌ام كه ديگر حتي خودم باورم نمي‌شود. مثل دفعات قبل تنهايش مي‌گذارم. به كنج تنهايي‌ام مي‌خزم و پناه مي‌برم به آن تلخ‌وشِ نسيان‌گر.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون