پشت درهاي بسته
اميد توشه
در آينه ماشين به موهايم نگاه كردم و پياده شدم. رودهن سردتر از تهران است. جاي كاپشن، كتي بهاره پوشيده بودم كه سوز از بين تار و پودش رد ميشد، اما خب عوضش تيپم بهتر بود. تمام جملاتي از توي راه حفظ كرده بودم يادم رفت. پشت در آهني بزرگ ويلا ايستادم. زنگ را فشار دادم، يكي، دوبار. برخلاف هميشه كه در را با اولين فشار زنگ باز ميكرد، حالا چند دقيقه پشت در بودم. به دوربين مداربسته نگاه كردم. تازه نامزد كرده بوديم. انگشتري رد و بدل شد و ميدانستم براي اينكه بتواند روي پروژهاش كار كند، ميآيد اينجا.
تلفنش را گرفتم. جواب نداد. احساس بدي داشتم. برگشتم گل را گذاشتم داخل ماشين. چرا گرمم شده بود. دوباره زنگ زدم. در سرم فكرهاي ناجور ميگذشت. با لگد افتادم به جان در. باز هيچ خبري نشد. عرق سرد بر بدنم نشسته بود. كت را درآوردم. بايد هر جور شده ميرفتم آن طرف. به هر زحمتي بود از روي در بالا رفتم. آمدم رانم را رد كنم كه نوك نرده گرفت به خشتك شلوارم و داخل رانم را پاره كرد. سوزش زخم و عصبانيت از اينكه در چنين موقعيتي قرار گرفته بودم، دردم را بيشتر ميكرد. بالاخره پريدم آن طرف در. حياط را رد كردم. صداي عجيبي از داخل ميآمد. ضربههاي ممتد. رسيدم پشت در ورودي ساختمان. يك جفت كفش كتاني مردانه پشت در بود. سعي كردم سايزش را حدس بزنم. با كراهت از روي زمين برداشتم. بوي راسو ميداد. شماره پايش از من كمتر بود. پس بايد جثهاش هم كوچكتر باشد. به آرامي در را باز كردم. صداي ضربهها شديدتر به گوش ميرسيد. انگار يك نفر با چكش افتاده باشد به جان چيزي. از طبقه بالا بود. رفتم داخل آشپزخانه. ميخواستم چاقو بردارم، اما حواسم بود كه بيشتر قتلها همين جوري اتفاق ميافتند، پس به جايش گوشتكوب چوبي برداشتم. پلهها را آرام بالا رفتم. صداي واضح از آن حمام مهمانها ميآمد. دسته گوشتكوب را محكم فشار دادم و در حمام را باز كردم. مرد با ديدن من وحشتزده شد. داشت سراميكهاي قديمي حمام را با تيشه از جا در ميآورد. به زبان آمد: «شما كي هستي؟»
من كي بودم؟ پرسيدم: «خانم كجاست؟»
نامزدم صبح اين كارگر را آورده بود داخل ويلا. احتمالا خودش هم رفته بود پي باقي كارهايش. دوباره زنگ زدم. گوشي را برداشت. رفته بود پرديس سراميك بخرد. برايش توضيح دادم چي شده. خنديد و چند جملهاي گفت و قطع كرد. قرار شد بروم پيشش. در راه برگشت ياد جمله آخرش افتادم: «بهتره وقتي دري بسته است، اصرار نكني پشتش رو ببيني. ممكنه صحنه خوشايندي نباشه.» چشمم به گلها افتاد. بين رانهايم از سوزش زخم ميسوخت.