• ۱۴۰۳ سه شنبه ۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4895 -
  • ۱۴۰۰ سه شنبه ۱۷ فروردين

بازخواني «رياض‌الافكار» يارعلي تبريزي به تصحيح نصرالله پورجوادي

وقتي نيشكرها اعتراض مي‌كنند

فرياد ناصري

در متون كهن ادبي چه چيزي هست كه ما را مدام به خود مي‌خوانند؟ پاسخ اين است: ردپاي مسيري كه آمده‌ايم. اگر تاريخ را پيروزان و فاتحان نوشته‌اند، ادبيات اما صداي كسان ديگري است اگرچه نه لزوما شكست‌خوردگان. متون ادبي در خود شكست‌ها و گسست‌هاي پنهان مانده در روايت‌ تارخ‌بنويسانِ قبله‌هاي عالم را به شكل‌هاي مختلفي نشان مي‌دهد. قبله‌هاي عالمي كه عالم عاقبت قبله‌شان را گردانده و خيش مرگ را بر دشت تن‌شان  رانده  است.
كتاب رياض‌الافكار مناظره‌اي به زبانِ حال ميان بهار و پاييز از نويسنده‌ و شاعري گمنام، يارعلي تبريزي  است كه جداي از لذت‌هاي ادبي و اطلاعات تاريخي‌اي كه مي‌دهد - اطلاعاتي از حضور زبان فارسي در آسياي صغير و حكومت عثماني و دانش و روابط نويسنده‌اش-  در خود نكته‌ها و دقايقي دارد كه قابليت بازخواني در افق امروز را هنوز دارند.
در وهله نخست اين اثر يك اثر داستاني و روايي‌ است با دو بخش. يك، گفت‌وگوي بهار و پاييز و مفاخره هر يك كه من چنين و چنانم پس اين دلايل سبب مي‌شوند من از تو سرتر و برتر باشم. بخش دوم اما داستان كمي پيچيده‌تر مي‌شود. شخصيت‌هاي بيشتري وارد ماجرا مي‌شوند و قضيه از آن يكنواختي بخش نخست رها مي‌شود تا عاقبت خِرد بين بهار و پاييز ميانجي  شود.
اما دو تكه و لحظه در بخش اول و دوم وجود دارد كه ذهن مرا حتي بيش از كل اثر درگير خود كرده‌اند. دو بخش افشاگرانه‌اي كه يكي خودافشاگري نويسنده است و ديگري افشاي غيرمستقيم امري سياسي يا  درست‌تر  بيان   دقيقه‌اي  سياسي در سايه  امر  ادبي.
آنچه دربند نخست نوشتم اشاره مستقيم به همين ذات افشاگرانه ادبيات دارد و پيوند امر ادبي با امر سياسي. در بخش اول رياض‌الافكار ذهنيت متن تحت تسلط يك‌دستي ذهنيت راوي است. بين گفت‌وگوي شخصيت‌ها، شكاف و گسستي نيست. به نوبت و منظم هر يك استدلال خود را مي‌آورند و حرف خود را مي‌زنند و سكوت مي‌كنند. گويي متن جامعه‌اي است در سلطه سياست نظم‌بخشِ ذهن نويسنده، اما هيچ جامعه‌اي يك‌دست نيست و اگر هم يك‌دست بشود،  در جايي و زماني چهره‌هاي ديگرش را از شكاف‌هايي نجات خواهد  داد.
بخش دوم بين دو قطبي پاييز و بهار، وارد عرصه‌اي مي‌شود كه صداهاي ديگري مثل باد صبا و دي و...  نيز در آن مشاركت و دخالت دارند و همين شورمندي و حضور صداهاي ديگر است كه آن ذهنيت مسلط به جامعه متني را دچار شكاف‌هايي مي‌كند و از دل اين شكاف‌ها چهره‌هاي ديگري رخ نشان مي‌دهند.
نخست چهره فخيم و سنگين نويسنده مخدوش مي‌شود. نويسنده انساني مي‌شود در دل جامعه زمان خودش كه نه تنها هميشه چنين فخيم و سنگين نبوده است كه از قضا در برهه‌هايي، از نظم به‌قاعده و سامان‌مند زندگي روزمره و عافيت‌جويانه بيرون شده و تخطي كرده است.
«و ملايم اين حال و مناسب اين مقال محرر اين اوراق را در ايام جواني رو نمود كه ايام بهار زندگاني و اوقات سرور و شادماني است در بلده تبريز... در آن اوان نسيم‌وارم گذار بر چمن محبت افتاد. از بوي سنبل‌مويي دماغ جانم پريشان شد و از ديدن گلعذاري آتش عشق در دلم افتاد و به‌سان خس و خارم به باد داد و از مشاهده لاله‌پيكري داغي بر جگرم رسيد و از چشم نرگسين او به مرتبه‌اي نگران شدم كه چشم از همه عالم فروبستم و از غنچه دهانش مهر خموشي بر دهان نهادم. الحاصل، اگرچه بر مقتضاي اين حديث عامل گشته كه: «من عشق و عفّ و كتم و مات مات شهيدا» در كتم و اخفاي اين حالت مي‌كوشيدم و چه گويم كه زبان آن هم نداشتم كه اين حكايت را به كس هم توانم گفت. اما چه سود كه چشم نمناك و دل غمناك و آه سرد و رخسار زرد و زبان خاموش و درون پرخروش به زبان حال با هركس افشاي راز مي‌كردند...» در ادامه شهرت عشق يارعلي، عالم‌گير مي‌شود و معشوق ميل يارعلي مي‌كند اما يارعلي را حتي با همه مشورت‌هاي دوستان «آن توانايي دست نداد كه پا در محله ايشان توانم نهاد، چه جاي مكالمه و مواجهه» همين تكه و آن، در ميان متني كه بوي تصنع و فخرفروشي هم دارد؛ شكافي است كه چهره نظم مسلط را با بيان احساسات به‌هم مي‌ريزد. اعترافي است مهم و موثر، انگار كه در دل متني پست‌مدرن، نويسنده يا راوي وارد داستان مي‌شود و خط روايت را با حضور و صداي خودش مي‌شكند تا فرم و ادبيات را به رخ بكشد و واقعيتي از بيرون را در دل واقعيت ادبي عيان كند. خود همين شگردي مي‌تواند باشد كه فرم را شكل بدهد. يارعلي با اين جمله مي‌خواهد دهانِ زخم سرباز كرده در دل نظم متن را ببندد: «تا آخرالامر احرام سفر حجاز بستم، باشد كه اين مجاز قنطره حقيقت شود»  و بعد به اصل سخن رجوع مي‌كند. اما كدام سخن اصل سخن است؟
همين تكه و آن افشاگرانه در دل سنتي كه رخ‌پوشاندن و تقيه و كتمان اصلي بنيادين است، بارقه‌اي است كه همان‌طور كه سياست نظم جامعه متن رياض‌الافكار را مخدوش مي‌كند، مي‌تواند مخدوش‌كننده نظم سياسي حاكم بر جامعه نيز باشد. ادبيات اعترافي در غرب جايگاه جداگانه و پرارجي براي خود دارد. اگر بخواهيم از مشهوريات نمونه بياوريم، بايد اعترافات قديس آگوستين و ژان ژاك روسو را مثال بزنيم. در ادبيات معاصر خودمان «سنگي بر گوري»  از جلال آل‌احمد نيز شهره به همين اعتراف است. جز اين در متون كهن كتاب «المنقذ من الضلال» غزالي را هم بسياري از بزرگان در همين گونه يافته و دانسته‌اند و دكتر خاور قرباني مقاله‌اي مفصل پيرامون جايگاه ادبيات اعترافي در فارسي نوشته‌اند با تكيه بر مقايسه المنقذ با اعترافات آگوستين. شايد اين بخش مختصر از رياض‌الافكار را نشود در معناي دقيق كلمه، ادب اعترافي به حساب آورد، چراكه سخني است در كنار سخني ديگر تو گويي نظري است مختصر پيرامون شعر در بحثي علمي و نمي‌شود اين خرده‌بحث‌ها را نظريه ادبي دانست اما نمي‌توان به سادگي هم از كنارش گذشت كه اين خردك حرف‌ها چون تمام جوانب موضوعات را ندارند پس ما ادب اعترافي نداريم يا مثلا نقد ادبي نداشته‌ايم، چنان‌كه دكتر قدرت‌الله طاهري در مقاله‌اي ادعا مي‌كنند. اگر معيار آن باشد كه در غرب شكل گرفته و خود دانشي نو است بله ما آن را نداشته‌ايم اما اگر به فرم‌هاي زيستي و متني خودمان نظر افكنيم كه تودرتو و همه‌چيزبيني مينياتوري بوده است آنگاه مي‌توانيم بگوييم همين خردك‌چيزها در كنار ديگر چيزها در شكل و فرم زيستي و بياني و ادبي ما پايگاه‌هايي بوده‌اند كه امروز مي‌توانيم مشابهت‌شان را با نمونه‌هاي غربي بسنجيم و تفاوت‌هاي‌شان را نيز آشكار كنيم. همين بخش مختصر كتاب رياض‌الافكار هم داستاني است و هم اعتراف و شرح ماجرا و هم پاياني مناجات‌گونه دارد چنان كه اعترافات آگوستين. و همين مختصر خود اهميت و ارزشي دارد كه مي‌توانيم در كنار ديگر متون خودنويسانه موجود در فارسي بگذاريم و شكل‌ِ خودشرحي افشاگرانه خاص خودمان را بشناسيم و به تعريف درآوريم با توجه به اينكه اعتراف در فرهنگ مسيحي پايگاهي ويژه دارد و در فرهنگ اسلامي به آن معنا اعترافي نداريم اما توبه و بازگشت داريم. خود توبه و بازگشت هم در طريقت و در شريعت به يك شكل و معنا نيست. اما اهميت اين‌ افشاگري تنها به همين نوشته ‌شدن متني افشاگرانه نيست بلكه چون نوشتن و ارايه خود امري سياسي است به اميد اينكه در نظم اجتماعي و فكري خالتي داشته باشد اين افشاگري در دل نظم متني امري سياسي بايد محسوب شود، به‌ خصوص كه تكه قابل تامل دوم كاملا با چهره قدرت و سياست ارتباط دارد و اين ارتباط ناگاه در آشكارگي‌اش زيرمتن ديگري را به عرصه مي‌آورد كه چون نيرويي همه متن را در پرتو خود، در مقام متني سياسي روشن  مي‌كند.
در آخرين مفاخره و معارضه بهار و پاييز كه اوج ماجراست،مي‌بينيم كه يارعلي تبريزي براساس اعتدال فصلي كه قبلا آورده بود، مي‌نويسد: «و همچنان كه گفته‌اي اعدل امزجه مزاج انسان است، گفته‌اند كه اعدل فصول نيز فصل ربيع است.» اكنون نظري را مطرح مي‌كند و پيرو اين نظر و ايده حكايتي مي‌نويسد كه در بخش بعدي بيشتر شرح‌شان مي‌دهد. حكايت اين است: «و مشهور است كه يكي از سلاطين مداين كه به عدل موصوف بود در شكارگاهي از لشكريان دور افتاد و عطش بر او غالب شد. گذارش بر قريه‌اي افتاد. به در خانه‌اي رفت و آب طلب كرد. [زني] بيرون آمد و يك شربتي پر از آب نيشكر به دست او داد. از آن [زن] سوال كرد كه: اين شربت از چند نيشكر حاصل شده است؟ در جواب گفت كه از يك نيشكر. گفت كه: هيچ مي‌داني خرج (ماليات) اين ده چند است؟ گفت: بلي، اين مبلغ است. پادشاه را به خاطر رسيد كه خرج اندك است و محصول بسيار، از ايشان خرج بيشتر بايستي گرفتن. بعد از مدتي بر همان قريه عبور آورد و همان حاجت پادشاه را واقع شد و به در همان خانه باز رفت و آب طلب نمود. درآوردن آب مدتي توقف افتاد. از آن حال سوال كرد. [زن] گفت: نمي‌دانم چه حكمت است كه اول از نيشكر يك قدح پر مي‌شد، اكنون از چند نيشكر به زحمت بسيار اين‌قدر حاصل شده است. مگر كه در نيت پادشاه تغييري واقع شده. پس به مجرد نيت پادشاه به حال نباتات تباهي راه يافته چه جاي عمل نمودن.
و آورده‌اند كه در خزانه كسري كيسه‌اي يافتند پر از گندم كه هر دانه‌اي مقدار باقله‌اي بود. گفتند: اين از اثر عدل پادشاهان ماضي بوده. اما اين حكايت يا حكايت‌ها را براي چه مي‌آورد؟ براي اينكه در سلسله و شبكه ساختاري متنش «اعتدال حقيقي» را كار گذاشته، پس از آن با آوردن حديثي از رسول اسلام كه هفت كس در گرماي قيامت در پناه‌ سايه خداوندند و يك از اين هفت ‌كس پادشاه عادل است؛ بتواند بهار را نه فصل طبيعي كه روزگار حاكم عادل بنامد و بداند: «و عدل پادشاهان را نيز به بهار نسبت كرده‌اند... اثر عدالت پادشاه نيز به عموم انسان و حيوان و نبات مي‌رسد چنانچه در ايام انتظام سلطان عادل بني‌نوع به رفاهيتند و از جمعيت ايشان احوال رعايت حيوان و احوال زراعت و باغباني كه خوبي احوال نبات است لازم مي‌آيد، بلكه احوال عمارات و ابنيه و صدقات جاريه كه آن نيز از احوال حجر و مدر است.» بخش بعدي شرح كامل اين اعتدال و عدل پادشاهي است. قلب پنهانِ نظر سياسي‌اي كه زير سايه امر ادبي بيان شده است و سرعنوانِ بخش اين بيت است: وجه تشبيه عدل شه به بهار/ مي‌توان فهم كرد از اين گفتار. در اين شرح يارعلي عدالت را حاصل تركيب سه فضيلت حكمت و شجاعت و سخاوت مي‌داند و براي هركدام از اينها در فصل و ايام بهار نكته‌اي مي‌يابد. حكمت را نوع مواجهه با افراد چه سياسي و چه تربيتي، به وجهي شايسته و بايسته مي‌داند؛ چنان‌كه در بهار است كه باغبان به هرس درختان مي‌نشيند. شجاعت بهاري در دور كردن گرما و سرماست، چنان‌كه شاه دشمنان را دور مي‌كند. سخاوت بهار باران نيسان است كه شامل حال همه موجودات مي‌شود چنان‌كه ديديم حتي نيت پادشاه در احوال گياهان اثر داشت. كمي بعد از اين است كه در اين شبكه ادبي-  سياسي دو نيرو و دولت متخاصم، كار به جاسوسي باد صبا هم مي‌كشد. تا تمام جوانب اين متن سياسي و ادبي در پرتو چنين فهمي  روشن  شود.
اكنون مي‌توانيم با تكيه بر مقاله دكتر پگاه مصلحي «نسبت سياست و امر سياسي در خوانش ادبيات ريتوريك: مطالعه موردي شعر سهراب سپهري» امر سياسي را نه چنان‌كه ريكور چيزي متمايز از سياست دانست بفهميم بلكه امر سياسي را چنين درك كنيم: «امر سياسي، محيط بر سياست و چيزي بيش از آن است. به اين معنا كه افزون بر سياست، ادامه گسترده‌اي از همه حالات متاثربودگي از مناسبات قدرت را نيز دربرمي‌گيرد، براي مثال خمش مغزي يك جنين در وضعيت خاص اقتصادي، وضعيتي كه تحت تاثير شكل ويژه‌اي از مناسبات قدرت قوام يافته، قطعا امر سياسي است...» در ادامه دكتر مصلح مي‌نويسد: «اما به هر روي نفس سرايش شعر، به ‌منزله كنش گفتاري و انتشار آن، به ‌منزله فعل اجتماعي و خود شعر چونان آفرينش زباني، در حيطه امر سياسي قرار دارد.» اكنون به اصل سخن بازگرديم: از توضيحات دقيق دكتر پورجوادي بر ما آشكار مي‌شود كه يارعلي تبريزي در شهر بورسه عثماني اين متن را به درخواست والي فرهنگ دوست شهر «عبدالقادر» نوشته است و از طرفي در متن دو شخصيت تاريخي ديگر نيز حضور دارند: سلطان سليمان قانوني پادشاه جوان عثماني و مصطفي پاشا معروف به چوپان مصطفي پاشا وزير سلطان سليمان. اين اشارات آشكار و نسبت‌جويي‌هاي روشن متن با مردان سياست مي‌تواند  نقطه عزيمت طرحِ متني ادبي باشد كه در آن ادبيات محمل ارايه نظري سياسي باشد و خودِ اين ارايه نيز امري سياسي است.
در واقع يارعلي، جواني و عدل سلطان سليمان را در بهار نشان مي‌دهد و براي رعايت منطق ادبي داستان كه متكي به حكمت الهي فصل‌هاست عاقبت به ياري خرد، پاييز را هم براي انتظام امور عالم، لازم و واجب مي‌داند درحالي‌كه پاييز مشخصا در طرح داستان از منطق دوري كرد و شمشير كشيد و جاسوس فرستاد اما بهار جوان خرد ورزيد و در‌نهايت پاييز را هم بخشيد.  سياست ادبي يارعلي در حفظ منطق ادبي متكي بر حكمت الهي و در عين‌ حال طرفداري از عدل و جواني و نشان دادن ضعف پاييز از مهم‌ترين خواست‌هاي متن رياض الافكار است. سياستي كه به حتم از «سياست» به معناي واقعي‌اش متاثر شده و بر فهم او از امر طبيعي و ادبي اثر گذاشته است. دومين نكته مهم، بخش خودافشاگرانه متن است. چيزي كه تلاش كرديم در حد و حدود اين متن در مشابهتش با ادبيات اعترافي آن را بشناسيم و اين بسيار عجيب است كه به جاي فهم ادبيات اعترافي غرب بر پايه چنين متوني از فرهنگ خودمان، اكنون خودمان را با چيزهاي غربي مي‌فهميم. اما يك نكته غريب‌تر نيز در نظرم هست كه مي‌خواهم به عنوان بخش پاياني در ميان آورم و آن مشابهت حرف يارعلي تبريزي و دكتر مصلحي است. يارعلي تبريزي تغيير احوالات گياهان و حتي سنگ‌ها را هم سياسي مي‌داند و چنان‌كه ديديم دكتر مصلح نيز خمش مغزي جنين را امري سياسي دانست. آيا نمي‌توانيم در سايه چنين نكاتي ادعا كنيم در جهان ما كه كماكان با تمام خط‌كشي‌هاي تخصصي جهانِ علمي غربي، همه‌چيزبيني خود را حفظ كرده است، حرف‌هايي وجود دارد كه ما مي‌توانيم طبيعت را نه تنها طبيعي كه در مقام باشنده متاثر از احوال روزگار بفهميم؟ در حكايت يارعلي، نيشكر به فكر و حس پادشاه واكنش نشان داده است. چگونه مي‌توانيم از كنار اين واكنش به‌راحتي بگذريم درحالي‌كه بسيار شگفت است و حامل معنايي است كه مي‌تواند بسيار راه‌گشا باشد. آيا اين خيال و معناي حاصل از اين خيال در كنار بيان دكتر مصلح به ما اين توان را نمي‌دهد كه بگوييم مي‌توانيم با تغيير فهم‌مان از رفتارهاي طبيعت، سياست‌هاي غلط پيرامون‌مان را بشناسيم؟ جالب است بدانيم آرنه نيس فيلسوف نروژي و از نظريه‌پردازان اصلي بوم‌شناسي ژرف در خانواده سلطنتي نروژ، پادشاه اولا را كه انتخاب خود و بسياري از كسان ديگر مي‌داند، در سايه ارتباطش با طبيعت مي‌فهمد: با عكسي در كنار گربه و با لبخندي گشاده. آرنه نيس باور دارد: «نيروي آفرينش در طبيعت نشان‌دهنده وجود چيزي انتزاعي است كه با ملموس بودن پديده‌ها و چيزهاي طبيعي رابطه برقرار مي‌كند» و اين باور از تفسير خاص او از گزاره بنيادي اسپينوزا حاصل شده است. گزاره بنيادي اسپينوزا اين است: خدا نيروي آفريننده طبيعت است و آرنه نيس آن را معادل اين گزاره مي‌داند: نيروي آفريننده  طبيعت  خداست.پس ما نه تنها بايد در پي تمركز بر طبيعت انسان و رفتار و كردار او باشيم بلكه بايد طبيعت و هر چيز طبيعي را در مقام باشنده حي و حاضر و فعال كه داراي حس و واكنش است، دريابيم. به‌ خصوص كه ديديم طبيعت پيش از انسان  مي‌تواند  اعتراضي  باشد.

 

كتاب رياض‌الافكار مناظره‌اي به زبانِ حال ميان بهار و پاييز از نويسنده‌ و شاعري گمنام يارعلي تبريزي است كه در خود نكته‌ها و دقايقي دارد كه قابليت بازخواني در افق امروز را هنوز دارند

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون