نگاهي به آراي انديشمندان درباره «تنهايي»
رابطه عاري از نياز
محمد صادقي
اروين يالوم در بخش سوم از كتاب «رواندرماني اگزيستانسيال» به سه شكل از تنهايي ميپردازد كه خلاصهاي از آن را اينگونه ميتوان بيان كرد: 1.تنهايي بينفردي (وقتي جدا افتادگي و بيكسي تجربه ميشود، به معناي دور افتادن از ديگران كه عوامل بسياري در آن دخالت دارد: انزواي جغرافيايي، فقدان مهارتهاي اجتماعي مناسب، احساسات به شدت متضاد درباره صميميت يا يك سبك شخصيتي كه مانع تعامل اجتماعي راضيكننده است و بر غربت بينفردي دامن ميزند.) 2. تنهايي درونفردي (فرآيندي كه در آن، اجزاي مختلف وجود فرد از هم فاصله ميگيرند. اين تنهايي زماني اتفاق ميافتد كه فرد احساسات يا خواستههايش را خفه كند، بايدها و اجبارها را به جاي آرزوهايش بپذيرد، به قضاوتهاي خود بياعتماد شود يا استعدادهاي خود را به بوته فراموشي بسپارد.) 3.تنهايي اگزيستانسيال (تنهايياي كه بهرغم رضايتبخشترين روابط با ديگران و بهرغم خودشناسي و انسجام دروني تمامعيار، همچنان باقي است. تنهايي اگزيستانسيال به مغاكي اشاره دارد كه ميان انسان و هر موجود ديگري دهان گشوده و پلي هم نميتوان بر آن زد. تنهايياي بسيار بنياديتر و ريشهايتر كه به جدايي ميان فرد و دنيا اشاره دارد.) يالوم مينويسد كه اريك فروم باور داشت: «تنهايي، نخستين خاستگاه اضطراب است» و سپس به نوشتهاي از فروم اشاره دارد: «آگاهي انسان از تنهايي و جدا بودنش، از درماندگياش در برابر نيروهاي طبيعت و جامعه، همه و همه، هستي جدا و چندپارچهاش را به زنداني طاقتفرسا بدل ميكند... جدا بودن به معناي بريده شدن است بيامكان استفاده از نيروهاي انسانيام. بنابراين، جدا بودن به معناي درماندگي و ناتواني در درك فعالانه اشيا و افراد جهان است؛ بدان معنا كه جهان قادر است بر من بتازد بيآنكه من توانايي واكنش در برابرش را داشته باشم.» و باز در ادامه لحظهاي را كه آلبر كامو در اتاق يك هتل در كشوري بيگانه گذرانده و آن را در يكي از آثارش وصف كرده با ما در ميان ميگذارد: «اينجا در شهري كه قادر به خواندن نشانهها نيستم، كاملا بيدفاعم... بيدوستي كه بدون ظاهرسازي با او گپ كوتاهي بزنم. در اين اتاقي كه سروصداي شهري بيگانه به آن رخنه ميكند، ميدانم هيچ چيز مرا به سوي جلوه دلپذيري از خانه يا هر مكان عزيز ديگري نميكشاند. نكند فرياد بزنم؟ زاري بكنم؟»
تنهايي، انواع مختلفي دارد ولي يالوم در بخش تنهايي، به شناساندن تنهايي اگزيستانسيال، بيشتر ميپردازد. به لحظههايي سرشار از تنهايي و دلهره كه برآمده از رابطه به دشت متزلزل فرد با جهان است. او باور دارد كه اين تجربه تهي بودن، گم شدن و محروميت، جايي بيرون از ما نيست بلكه در درون ماست و همه آنچه لازم داريم، يك جستوجوي دروني و صادقانه است. يالوم وقتي از تنهايي اگزيستانسيال حرف ميزند از تنهايياي حرف ميزند كه انسان را در خود ميبلعد و قطع ارتباط با جهان يا اختلال در رابطه با جهان و انسانها از نشانههاي آن است. به نظر يالوم، ارتباط اهميت اساسي دارد و فرد بايد بياموزد كه با ديگري ارتباط برقرار كند، بيآنكه با بدل شدن به بخشي از او، به آرزوي فرار از تنهايي پر و بال دهد. همچنين بايد بياموزد با ديگري ارتباط برقرار كند بيآنكه او را تا سطح ابزاري براي دفاع در برابر تنهايي پايين بياورد. او به واقعيتي به نام تنهايي ميپردازد كه شناخت و پذيرش آن، در زندگي انسان و ارتباط او با ديگران، نقشي بسيار موثر دارد. سايادو او جتيكا (Sayadaw u Jotika) راهب بودايي نيز در نامههايي كه به دوستان و شاگردان خود مينويسد، به همين موضوع اشاره دارد: «تا نتوانيد تنهايي را در آغوش بكشيد، معناي حقيقي دوست داشتن را نخواهيد فهميد. براي بيشتر مردم، دوستي وسيلهاي براي غلبه كردن بر تنهايي است.»
پر كردن فضاي تنهايي با ديگران، خود را به سرگرمي و مشغوليت سپردن، خود را مدام در حال كار بيوقفه قرار دادن، كشتن زمان (به تعبير صادق هدايت: قتلعام روزها)، در دنياي خيال و با خاطرههاي گذشته روزگار گذرانيدن يا با نقشههاي خيالي خود را به آينده پرتاب كردن، همه و همه، يعني گريز از واقعيت تنهايي. يعني گريز از تنهايي و فرار از با خود به خلوت رفتن. شارل بودلر در قطعه زيبايي به نام «تنهايي» كه در كتاب «ملال پاريس» و با ترجمه محمدعلي اسلامي ندوشن منتشر شده، سخني از لابروير (فيلسوف اخلاقگرا) آورده كه بسيار جاي انديشيدن دارد: «بدبختي بزرگ اين است كه آدمي نتواند تنها بماند.»
ازدحام تنهايان
جوليان يانگ در كتاب «فلسفه و معناي زندگي» و در مقالهاي كه به بررسي انديشههاي هايدگر ميپردازد، مينويسد: «كساني كه خارج از جمعند، به عبارت ديگر كساني كه تك و تنهايند، ميميرند. اما در جمع، ديگران، نميميرند. بنابراين تا جايي كه من خود را با جمع همراه كنم ظاهرا از مرگ فرار كردهام. تا جايي كه من خود را فردي نبينم كه برايش سوال چگونه زيستن يك مساله است، تا جايي كه خود را صرفا وسيلهاي ببينم كه گويي ديگران در آن جولان ميدهند، تا جايي كه من تنها شخصيت حاضر در صحنه را شخصيت ديگران ميبينم، به نظر ميرسد مرگ را پشت سر گذاشتهام.» آنچه يانگ به آن ميپردازد نكته مهمي را در ذهن ايجاد ميكند، به اين معنا كه گويا با پيوستن به ديگران ميتوان بر مرگ غلبه كرد، چنانكه بر تنهايي!
مصطفي ملكيان در يكي از سخنرانيهاي قديمي خود با نام «عشق، تنهايي و سكوت» كه در جلد دوم كتاب «در رهگذار باد و نگهبان لاله» هم منتشر شده، با اشاره به «ازدحام تنهايان» كه تعبيري از تام تيلور (جامعهشناس و روانشناس اجتماعي) است، ميگويد: «ما نبايد فكر كنيم وقتي گرد هم ميآييم، از تنهايي بيرون آمدهايم. در اين حال نيز تنهاياني هستيم كه كنار هم نشستهايم.» و ميافزايد كه ما به دو دليل نبايد تنهايي را فراموش كنيم؛ يكي اينكه اگر تنهايي واقعيت است، چرا بايد واقعيت را فراموش كرد. در فراموش كردن واقعيتها كه سودي وجود ندارد. دوم اينكه وقتي تنهايي خود را فراموش نكنيم، جوري زندگي ميكنيم كه بتوانيم مسووليت همه زندگي خود را به دوش بگيريم. همچنين با اشاره به سخني از والتر استيس «تا در درون خود فرو نرويد، نميتوانيد هيچ انسان ديگري را دوست بداريد.» ميگويد زماني كه انسان به درون خود فرو برود و بيچارگي خود را ببيند، ميفهمد كه ديگران هم مانند او هستند. در اين حال است كه نرمي قلب و لطافت در انسان ايجاد ميشود و به دنبال آن عشق پديد ميآيد. به نظر او اين عشق است كه در زندگي و فراز و نشيبهاي ما نقش اصلاحكننده دارد.
يكي شدن و مستقل بودن!
اگر به نوشتههاي اهالي انديشه درباره عشق نگاهي بيندازيم، با پرسشها و نكتههايي نيز مواجه ميشويم كه در فهم ديدگاههاي يالوم به ما كمك ميكنند. براي نمونه، انِت باير در مقالهاي با نام «عشقهاي مخاطرهآميز» در كتاب «درباره عشق» نكتههايي مانند، جذابيت جسماني، توليدمثل همچون توجيهي براي عشق، وجود دوستان و عاشقان دروغين، سلطهگري در رابطه، شكست عشقي و پيامدهاي آن و... يعني جنبههاي مخاطرهآميز در عشق را نيز با بررسي آراي انديشمندان پيش روي ما ميگذارد. جنبههايي كه در عشق ميتواند به ايجاد احساس ناامني بينجامد. باير مينويسد: «عشق ورزيدن نسبت به ديگري كار چندان مطمئني نيست. براي كسي كه عافيت و امنيت مهمترين چيز است، رحم مادر يا گور بهترين مكان است و در فاصله اين دو، چنين فردي بايد به دنبال جايي باشد كه بيشترين قرابت را با اين دو مكان دارد، جايي كه او را از هر آسيبي ايمن بدارد... چيزي به نام عشق مطمئن وجود ندارد. بنابراين آيا بايد از عشق بپرهيزيم؟» با پرسشي كه انِت باير مطرح ميكند، موضوع پيچيدهتر هم ميشود. تامس هِركا هم در كتاب «بهترينهاي زندگي» ميگويد كه عشق دربردارنده شناخت است، زيرا كساني كه به آنها عشق ميورزيد، معمولا انسانهايي هستند كه در جهان به بهترين وجهي دركشان ميكنيد اما به باور او: «ما نبايد درباره جنبه فضيلتمندانه عشق اغراق كنيم، زيرا معمولا تعلقات ما تا حدي خودمحورانهاند.» به نظر هِركا، اگرچه ميخواهيد كسي كه عاشق او هستيد شاد باشد، اما به گونه خاصي ميخواهيد كه از بودن با شما شاد باشد و ترجيح نخواهيد داد كه او اندكي شادتر باشد اگر اين شادتر بودن بدين معنا باشد كه كس ديگري او را شاد كند. به باور هِركا، در عشق است كه انسان بيش از هر جاي ديگري فضيلتمند ميشود و خواستن خوبي ديگران، خواستن شادكامي، موفقيت و فضيلت براي آنها هم از فضايل مهم اخلاقي است ولي ميكوشد به تعارضها نيز بپردازد. يعني زماني كه خودمحوري انسان بروز مييابد. از سوي ديگر، خودمحوري ميتواند تا جايي پيش برود كه مجالي براي عشق باقي نگذارد، يعني زماني كه بيشتر با نمايشي از عشق مواجه هستيم تا با خود آن! مارك وِرنون در كتاب «زندگي خوب: ۳۰ گام فلسفي براي كمال بخشيدن به هنر زيستن» مينويسد: «اين همه تكاپويي كه اين روزها مردم صرف عشق ميكنند به نظر تلاشي است براي آنكه از خود جلوهاي دوستداشتنيتر ارايه دهند، در حالي كه مساله اصلي آن است كه شما واقعا خودتان تا چه حد توان و ظرفيت عشق ورزيدن داريد.»
همچنين، يكي ديگر از موضوعهايي كه بحثهاي فراواني در پي داشته، استقلال فردي است. به اين معنا كه آيا «باهم بودن» و «مستقل بودن» به تعارض ميانجامد و فرديت و آزادي انسان را محدود ميكند؟ رابرت نوزيك در كتاب «درباره عشق» مينويسد: «كساني كه هم با ما ميسازند، علاوه بر خوشبختيشان، استقلال خود را هم گرو ميگذارند. آنها حق و قدرت تصميمگيري خود را محدود ميكنند؛ از اين پس ديگر نميتوانند بعضي تصميمات را به تنهايي بگيرند... هر يك از طرفين حق تصميمگيري خود را درباره پارهاي امور بهطور يكجانبه به مخزن سرمايهگذاري مشترك واريز ميكند؛ به بيان ديگر، از اين پس بايد با هم درباره اينكه چگونه زندگي كنيم تصميم بگيريم. اگر بناست خوشبختي تو عميقا از خوشبختي او تاثير بپذيرد و بر آن تاثير بگذارد، در اين صورت روشن است كه ديگر نميتواني به تنهايي تصميماتي بگيري كه خوشبختي را بهطور جدي تحتتاثير قرار ميدهد، حتي نميتواني درباره اموري كه در درجه نخست بر خوشبختي خود تو موثر است، به تنهايي تصميم بگيري... كساني كه پارهاي از ما ميشوند هويت تازهاي مييابند علاوه بر آنچه داشتهاند.» از سويي، اروينگ سينگر در كتاب «فلسفه عشق» مينويسد: «من دشمن باور رايج درباره يكي شدن (عاشق و معشوق) هستم. با توجه به توانايي و قابليت انسان، اين عقيده درست نيست و در واقع انديشهاي خطرناك است. شخصيت و شخص بودن ما با يكي شدن سازگار نيست؛ ما نميتوانيم با ديگري يكي شويم. حداكثر اتفاقي كه ممكن است رخ دهد، اين است كه چون تصور ميكنيد در حال يكي شدن با ديگري هستيد، در نهايت عناصر برسازنده واقعيت رابطهتان را تحريف كنيد و طور ديگري جلوه دهيد.» سينگر با اشاره به آراي سارتر ميگويد كه ما انسانها، هم خواهان استقلال هستيم، هم خواهان يگانگي به طريق مناسب با ديگران، اما تاكيد ميكند كه نميتوان به هر دوي اينها رسيد و بنابراين جستوجوي ما در پي عشق هميشه در وضع تزلزل و ترديد دايمي است. آرتور شوپنهاور هم در كتاب «در باب حكمت زندگي» مينويسد: «هر كس فقط ميتواند با خود در هماهنگي كامل باشد، نه با دوست يا همسر خود، زيرا تفاوتهاي فردي و مزاجي هر چند اندك باشند، همواره به ناهماهنگي منجر ميشوند.» پس از اشاره كوتاهي كه به برخي از آراي انديشمندان شد، باز سراغ اروين يالوم و كتاب «رواندرماني اگزيستانسيال» كه توسط سپيده حبيب ترجمه شده ميرويم تا ببينيم او چگونه ميانديشد؟
رابطه من-تو
به تعبير يالوم، وقتي انگيزه اصلي در ارتباط با ديگري، دفع تنهايي باشد، ديگري به ابزار بدل شده است. اينكه دو نفر بتوانند نيازهاي كاربردي همديگر را برطرف كنند و به خوبي با هم جفتوجور شوند زياد اتفاق ميافتد و امكان اينكه رابطه آنها موثر و پايدار بماند هم هست ولي چنين رابطهاي جز توقف رشد، كمك ديگري نميكند، چون هر يك از طرفين فقط بخشي از ديگري را ميشناسد و بخشي از وجودش براي طرف مقابل شناخته شده است. به نظر يالوم، هيچ رابطهاي قادر به از ميان بردن تنهايي نيست و ما در هستي تنها هستيم و اين نكتهاي است كه بايد دريابيم، ولي ميتوانيم در تنهايي يكديگر شريك شويم همانطور كه عشق درد تنهايي را جبران ميكند. يالوم ميگويد: «من معتقدم اگر بتوانيم موقعيتهاي تنها و منفرد خويش را در هستي بشناسيم و سرسختانه با آنها رويارو شويم، قادر خواهيم بود رابطهاي مبتني بر عشق و دوستي با ديگران برقرار كنيم. در صورتي كه اگر در برابر مغاك تنهايي، وحشت بر ما غلبه كند، نميتوانيم دستمان را به سوي ديگران بگشاييم، بلكه بايد دست و پا بزنيم تا در درياي هستي غرق نشويم. در چنين حالتي روابط ما، حقيقي نخواهد بود، بلكه ناساز، ناكام، ناهنجار و شكل تحريف شدهاي از آنچه بايد باشد، خواهد بود. هنگام ارتباط با ديگران، آنها را افرادي مانند خود نميبينيم يعني موجوداتي داراي احساس، تنها و وحشتزده كه با به هم پيوستن چيزها، در پي ساختن دنيايي هستند كه در آن احساس آرامش و در خانه بودن كنند، بلكه با آنها مانند ابزار يا وسيله رفتار ميكنيم. ديگر با انساني ديگر روبهرو نيستيم، بلكه با يك شيء مواجهيم كه در محدوده دنياي ما قرار گرفته تا كاربردي برايمان داشته باشد.» يالوم با تكيه بر آراي مارتين بوبر مينويسد: «اگر كسي با چيزي كمتر از همه هستي خويش با ديگري ارتباط برقرار كند، اگر چيزي را براي خود نگه دارد، مثلا از روي طمع يا با توقع تلافي ارتباط برقرار كند، يا موضعي بيطرفانه بگيرد و تماشا كند كه عمل فرد بر ديگري چه تاثيري ميگذارد، در آن صورت فرد مواجهه من- تو را به مواجهه من- آن بدل كرده است.»
رابطه «من- تو» چيست؟ چنانكه يالوم بر اساس ديدگاه بوبر توضيح ميدهد: رابطه «من- تو» زماني شكل ميگيرد كه ديگري همچون انسان در نظر گرفته شود، نه همچون يك وسيله يا ابزار كه رابطه «من- آن» خوانده ميشود، يعني رابطهاي كه با يك شيء برقرار ميشود. به نظر يالوم، در رابطه «من- تو» پيوندي دوسويه برقرار است. به باور او، «من» از رابطه با «تو» تاثيري عميق ميپذيرد. با هر «تو» و در هر لحظه از رابطه، «من» از نو آفريده ميشود. هنگام رابطه با «آن»، حال چه شيء باشد و چه انساني كه به شيء تبديل شده، فرد چيزي را براي خود نگه ميدارد يعني آن را از هر وجه ممكن به مشاهده مينشيند، طبقهبندياش ميكند، تحليلش ميكند، داورياش ميكند و تصميم ميگيرد در نقشه كلي اشيا، كجا قرارش دهد ولي وقتي فرد با يك «تو» ارتباط برقرار ميكند همه وجودش درگير ميشود و نميتواند بخشي از خود را دريغ كند و براي خويش نگه دارد.
معطوف بودن به ديگري
يالوم با تكيه بر آراي اريك فروم، عشق بالغانه را «يگانگي به شرط حفظ تماميت و فرديت» ميداند. به باور فروم، هنگامي كه انسان بر خودمداري غلبه كند، نياز ديگري، به اندازه نياز خودش اهميت مييابد و به تدريج مفهوم عشق از «مورد عشق بودن» به «عشق ورزيدن» تغيير ميكند. به نظر او، «مورد عشق بودن» با وابستگي يكي است، يعني تا زماني كه فرد كوچك، درمانده يا خوب بماند با «مورد عشق بودن» پاداش ميگيرد. در حالي كه عشق ورزيدن برآمده از قدرت است. دوست داشتن يعني معطوف بودن به ديگري. «عشق عاري از نياز، شيوه فرد براي ارتباط با دنياست» و «علاقه به ديگري به معناي علاقه به هستي و رشد اوست.» يالوم در اين بخش و با توجه ويژه به انديشههاي مارتين بوبر، آبراهام مزلو و اريك فروم، باور دارد كه عشق عاري از نياز عشقي است بر اساس ازخودگذشتگي، يعني فرد توجه به خود و آگاهي از خود را كنار ميگذارد و ارتباط برقرار ميكند، بدون اين فكر كه او درباره من چه فكر ميكند و بدون فكر به اينكه چه سودي از اين رابطه ميبرد. عشق بالغانه از غناي فرد ناشي ميشود، نه از تهيدستياش، از رشد ناشي ميشود، نه از نياز. فرد عشق نميورزد چون نياز به وجود ديگري دارد يا نيازمند فرار از تنهايي فراگير است. به نظر او، فردي كه بالغانه عشق ميورزد، اين نيازها را در جايي ديگر و به شيوهاي ديگر برآورده كرده و ميافزايد: «محبت بالغانه بدون پاداش نيست. فرد تغيير ميكند، غني ميشود، توانمند ميشود، از تنهايي اگزيستانسيالش كاسته ميشود.» به نظر او، دوست داشتن از دوست داشته شدن بسيار دشوارتر است، زيرا نيازمند آگاهي بيشتر و پذيرش بيشتر موقعيت اگزيستانسيال خويش است. به باور يالوم: «مشكل دوست داشته نشدن تقريبا در همه موارد مشكل دوست داشتن است.»
جستوجوي ما در پي عشق هميشه در وضع تزلزل و ترديد دايمي است. آرتور شوپنهاور هم در كتاب «در باب حكمت زندگي» مينويسد: «هر كس فقط ميتواند با خود در هماهنگي كامل باشد، نه با دوست يا همسر خود، زيرا تفاوتهاي فردي و مزاجي هر چند اندك باشند، همواره به ناهماهنگي منجر ميشوند.»
رابطه «من-تو» چيست؟ چنانكه يالوم بر اساس ديدگاه بوبر توضيح ميدهد: رابطه «من-تو» زماني شكل ميگيرد كه ديگري همچون انسان در نظر گرفته شود، نه همچون يك وسيله يا ابزار كه رابطه «من-آن» خوانده ميشود، يعني رابطهاي كه با يك شيء برقرار ميشود. به نظر يالوم، در رابطه «من-تو» پيوندي دوسويه برقرار است.