نگو، نشان بده
جمال ميرصادقي
روايت هر داستان، داراي دو خصلت اساسي و بنيادي است: بازگويي يا گفتن، بازنمايي يا نشان دادن. آنچه در جريان پيشامدرن (مكتب واقعگرايي و ناتورئاليستي) غلبه داشت و به كار ميرفت، خصلت بازگويي بود. نويسندههايي كه با بهرهگيري از خصلت بازگويي داستان مينوشتند، غالبا روايتگري در زاويه ديد داناي كل را برميگزيدند و راوي بهطور مستقيم درباره شخصيتها و حادثهها، همهچيز را به خوانندهها ميگفت. اين شيوه روايتگري بيشتر در چارچوب مكتبهاي واقعگرايي و ناتورئاليستي معمول بود و از آن به عنوان «خوانندهوار» نام ميبردند. آنچه بعدها مهم شمرده شد، خصلت بازنمايي بود.
«احتمالا اولينبار «اُگه» غارنشين و قصهگوي دوران ماقبل تاريخ بود كه اين قانون طلايي و جذاب داستاننويسي را بيان كرد.
«نگو، نشان بده.»
حداقل به نظر ميرسد اين قانون از ديرباز تا حالا توي دهانها بوده است. شما اين قانون را تقريبا در همه كارگاههاي نويسندگي ميشنويد و در همه كتابهايي كه درباره داستاننويسي نوشته شده، ميخوانيد چون حق با اُگه است. اين قانون در همه انواع داستانها كارايي دارد؛ اما نويسندگان تازهكار به خاطر سردرگمي در بهكارگيري اين قانون نويسندگي اغلب اشتباه ميكنند. اگر ميخواهيد داستان در ذهن خواننده بنشيند، بايد تفاوت بين نشان دادن (بازنمايي) و گفتن (بازگويي) را خوب درك كنيد. تفاوت بين آنها خيلي ساده است: نشان دادن مثل تماشاي يك صحنه فيلم است. هرچه شما داريد جلو چشم شما روي پرده يا نمايشگر است. كارهايي كه شخصيتها ميكنند يا ميگويند نشان ميدهد، آنها چه هستند و چه احساسي دارند. از طرف ديگر، گفتن، فقط اتفاقاتي را كه در صحنه رخ ميدهد يا احساس دروني شخصيتها را توضيح ميدهد، بازگو ميكند. گفتن مثل وقتي است كه شما موضوع فيلمي را براي دوستي نقل يا تعريف ميكنيد. آن صحنه فيلم «پارك ژوراسيك» كه بازديدكنندهها به جزيرهاي ميآيند، يادتان هست؟ در اين صحنه بازديدكنندهها براي اولينبار چشمشان به دايناسورها ميافتد. آنها با چشماني گشاد و دهاني باز به موجوداتي باورنكردني كه رخ به رخ آنها ايستادهاند، نگاه ميكنند؛ آنهم قبل از اينكه ما تماشاگران دايناسورها را ببينيم. هر چه لازم است ما درباره احساسات آنها بدانيم روي چهرههاي آنها نوشته شده است. كارگردان صداي درون ذهن آنها را پخش نميكند تا ما بشنويم. ما فقط با تماشا كردن آنها احساساتشان را ميفهميم.
در داستان هم شما بايد همينطور تصوير كنيد يا نشان دهيد، بنويسيد:
«چشمان مارك گشاد شد و دهانش باز ماند. سعي كرد نفس بكشد، اما نفسش بالا نيامد.»
در اين حالت خواننده درست مثل شخصيت احساسهاي او را درك ميكند و اين بسيار بهتر است از اينكه بگوييد:
«مارك جا خورد و وحشت كرد»
در هنر مدرن روايت داستاني فقط زماني آغاز ميشود كه رماننويس در جريان مدرنيستي، از اوايل قرن بيست به بعد با پيدايش داستانهاي نوآور، شيوهاي كه از آن با عنوان «نمايشي» ياد ميكنند، رونق گرفت؛ يعني سازه بازنمايي يا نشان دادن بر عامل بازگويي (گفتن) غلبه يافت و مكتب واقعگرايي را نيز در بر گرفت و تحولي در ويژگيهاي آن به وجود آورد. هنري جيمز شيوه «بازنمايي را والاترين شكل آرماني ميدانست كه به داستان جان ميدهد. گفته او معروف است: «نمايش، يكسر نمايش»