نسبت دوست به هر بيسر و پا نتوان كرد
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان كرد تكيه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد
آنچه سعي است من اندر طلبت بنمايم اين قدر هست كه تغيير قضا نتوان كرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست به فسوسي كه كند خصم رها نتوان كرد
عارضش را به مثل ماه فلك نتوان گفت نسبت دوست به هر بيسر و پا نتوان كرد
سرو بالاي من آن گه كه درآيد به سماع چه محل جامه جان را كه قبا نتوان كرد
حافظ