خاموشي حكيمي، رادمرد دين و داد
غلامرضا امامي
دريغ و درد كه در اين روزگار پردروغ و دغل جان حكيمي به آسمان پرواز كرد. ارادت و احترام بيش از نيم قرن من به وي شهادتي است براي روزگار. در همه اين سالها جان پرشور و شيداي وي در پي دادگري و آزادي بود. حكيمي زاده خراسان چونان اديبان آن ديار در نثر فارسي چيرهدست بود و در ادب تازي يگانه. انسان را براي دين ميخواست و دين را مشعلي براي دادگري. هرگز برنميتابيد كه در جامعه اسلامي به نام دين ستمي روا رود، ديدهاي گريان گردد، سيلي بر سيمايي نواخته شود، سفرهاي خالي شود و بيگناهي به بند افتد.
جان شيفته وي در پي رهايي بود، رهايي انسان از بندهاي زور و زر و تزوير. انديشهاي بلند داشت، به بلنداي كوههاي خراسان. دريادلي بود كه در درياي ژرف انديشههاي عدالتخواهانه غوطه خورده بود. همچون صيادي گوهرها از ژرفاي معارف معنوي بركشيده بود. در آرزوي جامعهاي عالم و عادل گامها زده بود و هرگز سرزنشهاي خار مغيلان وي را از رفتن بازنداشته بود.
در چشم من در اين سالهاي دراز بيش از نيم قرن، ابوذروار زيسته و سلمانوار انديشيده بود.
به آنچه ميگفت عمل ميكرد. كردار و گفتارش هماهنگ بود. زاهدانه زيست و عارفانه سخن راند.
پيرايهها را برنميتابيد و نميخواست از آيين بهرهاي اندوزد. پاك زيست و همچون پاكان نمادي از شعور و شرف بود، در روزگاري كه اين دو را در كتابهاي تاريخ بايد جست.
صداي محرومان و پناه بيپناهان بود، همواره آنان را ياري ميداد، به دمي يا نفسي يا قلمي يا درمي.
حكيمي يگانهاي بود در دانش و داد، ديده به گذشته داشت اما حال را از ياد نميبرد و چشم به آينده دوخته بود.
ابرهاي جهل و خرافه را برنميتابيد. با جانيان جهل و جمود و جنون سر خوشي نداشت و با طالبان خشم و خيانت و خون بيگانه بود. دل درياگونهاش هميشه در تپيدن بود، نان را براي سفره مردم ميخواست و در تمامي عمرش بانگ دادگري و آزادي را سر داد.
پاك آمد، پاك زيست و به پاكان پيوست. از وي بياموزيم، بسيار بياموزيم.