• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5123 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۲۳ دي

تا چشم كار مي‌كند آب‌هاي زلال و سبز و مخوف مي‌بينم

زير درخت كُنار

حسن فريدي

 

نشسته‌ام زير درخت كنار. پاي كشيده را جمع مي‌كنم. دو دست را دور پاها حلقه مي‌زنم. چانه را روي زانوها تكيه مي‌دهم. نگاه آبِ حوض مي‌كنم. گاه آب را صاف و شفاف مي‌بينم، گاه تيره و كدر. ديگر خبري از ماهي‌ها هم نيست. اين اواخر خواب و بيداري‌ام قاطي شده. در بيداري، در روز روشن، خواب مي‌بينم. مرزِ خواب و خيالم از بين رفته. درهم و برهم شده، آشفته و پريشان شده. نمي‌دانم علت اين خواب و خيال‌ها، خاطره‌ها، كابوس‌ها چيست؟ آيا تعبير و تفسيري هم دارند؟
سرم را به ساقه كنار تكيه مي‌دهم. خواب مي‌بينم كه دستگير شده‌ام. بدون اينكه خطايي كرده يا حتي كار ثواب- ناثوابي انجام داده باشم. چند نفريم در قرنطينه! همگي هم بي‌اطلاع. هيچ مسوول و غيرمسوولي هم جواب سوال ما را نمي‌دهد. همين‌جور، بلاتكليف مانده‌ايم.
چشمانم را باز مي‌كنم. نگاه حوض مي‌كنم. انگار ماهي‌ها پيدا شدند.
دوباره سر را تكيه مي‌دهم. چشمانم را مي‌بندم. اين‌بار تنها هستم. تك‌ و تنها. در يك سلول. درست نمي‌دانم كجاست. شبيه بياباني برهوت، بي‌آب و علف. تا جايي كه چشم بُرش دارد، خشك و تفتيده. سراب مي‌بينم. نشاني از آب و آباداني نيست. من تك و تنها، در اين سلول، پشت اين ميله‌ها، در اين بيابان چه مي‌كنم؟ حتي زندانبان هم نيست.
در، آهني و محكم، ديوارها، سيماني و داغ، پنجره، پنجره كه نه، دريچه‌اي چهارگوش، ميله‌اي و مشبك دارد.
در آن گرماگرم هوا، همه‌چيز سرد و بي‌روح است. كشنده. جسمم كسل شده و تنم كرخت. روحم خسته و بي‌تاب شده. در بي‌زماني محض به‌سر مي‌برم. احساس گمگشتگي مي‌كنم. لحظات طولاني و ديرگذرند. انگار زمان ايستاده است و چرخ هستي نمي‌چرخد.
از بس طول دو، سه متري سلول را مي‌روم و برمي‌برگردم، از بس سر و ته مي‌كنم، گيج و ويج مي‌شوم. خسته و خيس از عرق، تشنه‌ام مي‌شود. آب... آب... آب.
از خواب مي‌پرم. از قمقمه‌اي كه كنارم است، آب مي‌خورم. انگار دوباره به خواب مي‌روم. در يك ساختمان چندطبقه نيمه ساخته‌اي هستم. تازه سفت‌كاري‌اش تمام شده، ديوار به ديوار اداره‌اي است. كارگاه نيمه تعطيل. يكي، دو كارگر در حال رفت و آمدند. ما دو، سه نفريم. شايد هم چهار نفر. آنها مرا مي‌شناسند ولي من به‌جا نمي‌آورم‌شان. كمي هم مي‌ترسم. 
نمي‌فهمم چه مي‌كنند. من با آنها چه سنخيتي دارم؟ كارِ من چيست؟ پس از چند دقيقه، يكي از آنها كه سركرده‌شان است، آرام ولي با قاطعيت امر مي‌كند: «سريع برويد بيرون!»
به پايين سرازير مي‌شويم. از محوطه دور. طولي نمي‌كشد صداي انفجاري مهيب، گوش فلك را كر مي‌كند. به پشت سر نگاه مي‌كنم. گرد و غبار و دود و خاك به آسمان مي‌پيچد. از رفتن باز مي‌مانم. نيروي ناشناخته‌اي مرا به سوي ساختمان مي‌كشاند. آمر امر مي‌كند: «برگرد.»
من برنمي‌گردم. 
صداي آژير آمبولانس مي‌آيد. كارگر افغاني لت و پار شده‌اي را در آمبولانس مي‌گذارند. نگهبان كرد، غرق در خون، روي برانكارد پرپر مي‌زند. خون جلوي چشمم را مي‌گيرد. جانم به لرزه مي‌افتد. چشم باز مي‌كنم. خيس عرق شده‌ام. دست و پام مي‌لرزد. دوباره آب مي‌نوشم ولي سيرآب شدني در كار نيست كه نيست. خيره مي‌شوم به حوض؛ ماهي‌ها را نمي‌بينم.
چشم‌هايم سنگين شده. انگار شب شده بود. سوار قطار بودم. نفهميدم، ايستاده بود، يا حركت مي‌كرد. شبيه ايستگاه بود. از هر طرف نگاه كردم، قطارهايي ديدم. قطارهايي در حركت. در جهات مختلف. يا اينكه اشتباه مي‌كردم. آنها ايستاده بودند و ما مي‌رفتيم. بالاخره درست نفهميدم چه شد.
لحظاتي گذشت. زماني كوتاه. چشمم به دنبال آشنايي، دوست و رفيقي مي‌گشت. نبود هيچ آشنايي! قطار به راه افتاد. از قطارهاي ديگر خبري نبود. صداي يكنواخت و موزونش گوش را نوازش مي‌داد: 
«جي جين جي جين... جي جين جي جين...» 
يكهو در راهرو، سعيد پيش رويم سبز شد. نگاه يكديگر كرديم. بر لب‌هامان لبخندي نشست. حرف نمي‌زديم. انگار حرف زدن را فراموش كرده بوديم؛ يا لال شده بوديم! نفهميدم چقدر گذشت. منطقه كوهستاني بود. انگار قطار، سربالايي را پشت سر گذاشت. نفس تازه كرد. دره‌اي پيش روي‌مان چشم گشود. قطار بر سر پيچ ماند. ميان دو ايستگاه، درون دره.
سعيد دراز به دراز افتاده بود. رنگ به رو نداشت. قطار خواست حركت كند. به راه افتاد. من هم به ناچار بايستي مي‌رفتم. سعيد ملتمسانه گفت: 
«مي روي، من را تنها مي‌گذاري؟»
نگاهش كردم. زبانم نچرخيد.
گفت: «با اين حال و روز ...»
حرفش را تمام نكرد.
گفتم: «قول مي‌دهم، برمي‌گردم.»
با غيظ رويش را برگرداند.
گفتم: «سعيد، نگاه كن. قول مي‌دهم برمي‌گردم. حتما.»
دويدم و آويزان شدم به در قطار. نگاه سعيد كردم. كوچك و كوچك‌تر شد. صداي قطار ديگر نوازشگر نبود. چكشي شده بود. همچون پتك بر سر و رويم فرود مي‌آمد: 
«تِتِق تِتِق، تِتِق تِتِق، تِتِق تِتِق...»
خواب‌هايم قطع و وصل مي‌شد مانند حلقه‌هاي يك فيلم. احساس كردم بيدار شده‌ام. دوباره خوابيدم. خواب و بيداري‌ام ادامه داشت درست از جايي كه قطع مي‌شد.
برگشتم پيش سعيد. انگار آب شده بود. به محض ديدنم، چشمانش پُر از برق شادي شد. نگاهي به ساعت مچي انداخت و گفت: «درست سر ساعت.»
 گفتم: «الوعده وفا!»
 تشنه بود. آب خواست. از قمقمه‌اي كه همراهم آورده بودم، به او آب دادم. آب كه خورد، بهتر شد. دست به جيب بردم. قرص‌ها را در آوردم. چشم‌هايش از تعجب گرد شد. قرص را خورد. انگار جان تازه‌اي در كالبدش دميده شد. نشست و گفت: «خيلي وقته كه درست و حسابي همديگر را نديده‌ايم؟ تو از كجا جريان قرص‌ها را مي‌داني؟»
خنديدم: «من دورادور هواتو دارم.»
«حتا بيماري‌ام؟» 
«حتا بيماري‌ات.»
سعيد حال و روز مرده‌اي را داشت كه زنده شده باشد! خوب شده بود. علايم بيماري نداشت. درست مثل صحنه‌اي از يك فيلم كه كارگردان بازيگر را مي‌كشد و زنده مي‌كند.
برخاستيم. گشتي زديم. در چمنزاري تعدادي دختر و پسر جوان توپ بازي مي‌كردند. سلام كرديم. تعارف كردند. بازي كرديم. سپس قدم زديم.
سعيد گفت: «حالا چه مي‌كني؟»
نگاهش كردم با خنده‌اي بر لب گفتم: «مي پلكيم.»
«همين؟»
«انتظار داشتي چه كنم. چه كاره شوم در اين ويرانه‌سرا.»
سعيد گفت: «اگر تقاضا‌يي ازت كنم، مثل سابق، نه نميگي؟»
«تا چه باشد!»
گفت: «راجع به خواهرم.»
«خواهرت؟»
«آره!»
«خواهرت چه شده؟»
گفت: «چيزي نشده؟»
«پس حرفتِ بزن!»
سعيد ماندي زد و گفت: «من، رفتني‌ام. دير يا زود. خواستم مواظب خواهرم باشي، تا...»
رفتم توي حرفش: «اين حرفا چيه كه مي‌زني. توهيچ‌ات نيست.»
«چرا هست. خوبم هست.»
«كي به تو گفته، كه اينقدر مطمئني؟»
«دكتر.»
«گاهي وقتا دكتر هم اشتباه مي‌كنه! وحي مُنزِل كه نيست حرف‌شون.»
«اين دفعه چرا.»
«هيچ هم اين‌طور نيست. تو ترسيدي، خودتو نباز.»
سعيد نفس تازه كرد و گفت: «تو از وضع من چه مي‌داني؟»
«خيلي چيزا. بهتر و بيشتر از خودت.»
«مطمئني؟»
«كاملا.»
«پس من چه كار كنم؟»
«اولا نااميد نشو، بعد زندگي تو كن.»
«با اين وضع؟»
«وضع‌ات خوبه. با دست خودت، با خيال خودت، خرابش نكن.»
سعيد گفت: «پس راجع به خواهرم...»
«در فكر اونم نباش. دو خواهر دارم، حالا شد سه تا. راحت شدي. ولي اينو بدون. زمانه عوض شده. زن‌ها قد كشيدن. بزرگ شدن. فعال شدن. گليم خودشونو كه از آب مي‌كشن هيچ، گاهي كمك مردا هم مي‌كنن. گذشت آن زماني كه آن سان گذشت.»
«چي مي‌گي واسه خودت؟»
«واسه خودم نمي‌گم. واسه تو مي‌گم. در ضمن، خودت هم هستي.»
چشم باز مي‌كنم. ماهي‌ها هستند، بازي مي‌كنند. دنبال هم مي‌چرخند.
دوباره چشمانم را مي‌بندم. با سرِ تكيه داده به كنار: 
در شهر كوچكي هستم، كنار دريا. به بندر مي‌ماند، شايد هم جزيره. بعضي چيزها در خواب، پيدا-ناپيداست. حدود و ثغورشان تفكيك نشده. اين بندر-جزيره رويايي، پاسگاهي دارد مستقر در ساختماني كهن كه بي‌شباهت نيست به قلعه‌اي قديمي. تا جايي كه چشم بُرش دارد، آب مي‌بينم، آب... آب... آب... آب‌هاي روشن و زلال؛ آب‌هاي تيره و كدر؛ سبز تيره؛ مخوف.
من مانده‌ام با سوالات بي‌شماري كه در ذهنم شكل گرفته و هر روز و هر ساعت به آنها اضافه مي‌شود. من اينجا چه مي‌كنم؟ كي مرا به اينجا فرستاده، تبعيد كرده؟ كي مرا به اينجا آورده‌اند؟ تا كي بايد بمانم؟ اين تبعيد ناخواسته روزي به پايان مي‌رسد؟ نكند به دردِ چه كنم چه كنم گرفتار شوم. اين سوال‌ها و هزاران سوال ديگر ذهنم را آشفته، فكرم را مختل كرده و آرامش جانم را گرفته است.
در شهر گشتي مي‌زنم. مردم به كارشان مشغولند و در لاك خود فرو رفته. كسي با كسي حرف نمي‌زند مگر از روي نياز. افرادي از برم مي‌گذرند. گوشه چشمي، نگاهي، نيم‌نگاهي مي‌كنند، رم مي‌كنند و تند مي‌روند؛ بي‌كلامي بر زبان؛ دريغ از پرسشي. آيا امثال مرا درگذشته بسيار ديده‌اند؟ يا اينكه در چشم‌شان غريبه‌اي بيش نيستم. چشم‌شان پُر است يا من جذامي‌ام و بي‌خبر از خود؟
در اين گوشه از جهان، تنها با خاطراتم زندگي مي‌كنم. با گذشته‌ام. اكنوني كه ندارم و آينده‌ام نامعلوم. پس زنده‌باد ماضي.
ساعت‌ها كنار دريا مي‌نشينم. به افق‌هاي دور دست خيره مي‌شوم. دل‌خوشي غريبي پيدا كرده‌ام به غروب دريا. به فرو نشستن قرص خونين خورشيد.
به يادم مي‌آيد، در روزهاي نخست، سرگرد رييس پاسگاه گفت: «اين آب قابل نوشيدن نيست.»
چه فكر كرده بود درباره ما.
و روز ديگر پرسيد: «نجدآبادي، شنا بلدي؟»
 گفتم: «نه.»
«بهتر. خيالم راحت‌تر.»
و بارها تلاش كرد تا رابطه‌اش را با من خودماني كند. تا اينكه يك روز گفتم: 
«از جان من چه مي‌خواهي سرگرد؟ كسي كه به غروبِ آفتاب دل بسته است...»
گفت: «بارها و بارها خلاصه پرونده‌ات را خوانده‌ام و يك چيز آن برايم گنگ است. دوست دارم از زبان خودت بشنوم.»
 گفتم: «بگو و راحتم كن.»
گفت: «واقعا تو توي اون كشت و كشتار دست داشتي؟»
گفتم: «خودت چي فكر مي‌كني؟»
گفت: «به تو نمي‌آيد كه اين كاره باشي!»
گفتم: «راستش، من بودم و نبودم. پيكر له شده كارگر افغاني، قيافه ستم كشيده و غرق در خون نگهبان كرد را كه ديدم، از تمامي گذشته‌ام، متنفر شدم.»
سرگرد گفت: «پس بودي؟»
«بودم ولي نه با وجود؛ بودم ولي نه با طيب خاطر.»
گفت: «درست همان‌طور كه حدس زدم.»
پس از آن روز، ديگر در ظاهر كاري به كارم نداشت. گذاشت تا گذشته‌ام ته‌نشين شود و بعدها هم چون پدري كه با فرزندش حرف مي‌زند، پاي صحبتم نشست.
«از روز اول كه ديدمت، حس غريبي بهم دست داد.»
و بعدها كه رابطه‌مان بيشتر شد، از گذشته‌اش حرف زد، از درد درونش، از رنجي كه مي‌كشيد. سرگرد گفت كه چگونه فرزندِ يكي يك دانه‌اش، فرزند برومندش كشته شد. چگونه همسرش، او را ترك كرد و شيرازه زندگي‌اش از هم پاشيد. 
گفت كه چقدر بدو بدو كرده، اين در و آن در زده، غرورش را زير پا گذاشته و همه‌اش بي‌نتيجه.
به من مي‌گفت: «پسرم.» يك بار گفت: «بيژن پسرم، نفهميدم در تو چه ديدم كه بهروزم زنده شد.»
پس از اين، افق‌هايي نو به رويم باز شد. منظر نگاهم به جهان تغيير كرد. ژرفا يافت و من ديگر غروب‌ها به دريا نرفتم. صبح زود، كله سحر بلند مي‌شدم و به طلوعي ديگر دل مي‌بستم.
از خواب مي‌پرم. انگار سرم جا كرده. گردنم خشك شده و درد مي‌كند. دست و پاهام بي‌حس شده. تكاني به خود مي‌دهم. درخت كنار با صلابت سر جاي خود ايستاده است. نسيم خنكي مي‌وزد. احساس تشنگي مي‌كنم. كمي هم سراسيمه‌ام: «خدايا. اين چه خواب‌هايي است كه در بيداري مي‌بينم! اين چه روزگاري است كه من ‌دارم.» بلند مي‌شوم. كنار حوض مي‌روم. به حوض نگاه مي‌كنم. ماهي قرمز مرده است. ماهي سياه به دور او مي‌چرخد، انگار عزا گرفته است.
به طرف روشويي مي‌روم. مشتي آب به صورت مي‌زنم. به چهره خود در آينه دقيق مي‌شوم. چين دور چشم‌هايم بيشتر شده. موهاي شقيقه‌ام به سفيدي مي‌زند. اين منم؟ خودم هستم؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون