• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5123 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۲۳ دي

مرگ جيمز جويس

مرتضي ميرحسيني

يك: معمولا نامش را با «اوليس» (1920) به ياد مي‌آوريم، رماني كه بسياري -مثل من- نه آن را مي‌فهمند و نه اهميتش را درك مي‌كنند. خود مي‌گفت «آنقدر معما و چيستان در اين كتاب جا داده‌ام كه استادان فن را قرن‌ها به خود مشغول خواهد داشت تا بر سر مقصود و منظور من جر و بحث‌ها بكنند و اين تنها راه رسيدن به جاودانگي است.» راستش نه استاد فن هستم و نه براي درك چنين چيزهايي دست و پا مي‌زنم. شايد حق با ويل دورانت بود كه «جويس نمي‌دانست كه كي بايد بس كند. در اوليس، تقريبا تمام پسمانده‌هاي تاريخ، ادبيات، بي‌عفتي و آيين‌هاي مقدسي را كه به مخيله بي‌رحمش خطور مي‌كرد، بيرون ريخته است. در اينجا محتواي مشخص، عبارت است از وفور چيزهاي بي‌اهميت، لودگي بيهوده بدون مخاطب، اضافات لاتيني و خرده‌ريزهاي اسكولاستيك و سيم‌هاي خارداري كه تيزي نوك خود را در گذر زمان از كف داده‌اند و كنايه‌هاي موذيانه‌اي كه فقط دوبليني‌هاي مُرده مي‌توانند بفهمند.» اين رمان هفتصدوچند صفحه‌اي به كنار، نوشته‌هاي ديگرش، مثلا «چهره مرد هنرمند در جواني» (1916) يا «دوبليني‌ها» (1914) را بسيار دوست دارم. در اين آثار با يكي از غول‌هاي ادبيات در قرن بيستم مواجه مي‌شويم كه با معنا (يا بي‌معنايي) زندگي و تاريخ كلنجار مي‌رود و با خواننده‌اش درباره دين و فلسفه و آزادي و سياست و كودكي و بسياري مسائل ديگر حرف مي‌زند. البته فلسفه تازه‌اي عرضه نمي‌كند، با كليساي كاتوليك به دشمني برمي‌خيزد و حتي -بدبين به سوءاستفاده‌هاي بعدي- پايش را از مبارزه براي آزادي هم بيرون مي‌كشد. نوشته‌اند آنقدر از كليساي كاتوليك نفرت داشت كه يك‌بار همسرش نورا، با تهديد به «بردن بچه‌ها براي غسل تعميد» او را مجبور به ترك عادت نوشيدن الكل كرد.
دو: جيمز جويس زمستان 1882 در حومه دوبلين، پايتخت ايرلند متولد شد و حدود 60 سال عمر كرد. سال 1941 در چنين روزي در زوريخ سوييس از دنيا رفت. بسياري در آن روزگار، نبوغش را ديدند و آن را تحسين كردند، اما -جز دوره‌هاي كوتاه و ناپايدار آرامش- سايه بي‌پولي و آوارگي هميشه بر زندگي‌اش سنگيني مي‌كرد. مي‌گويند نظريه ويكو درباره سير گردشي تاريخ را پذيرفته بود و آينده را بازآفريني گذشته و تكرار و بازتكرار مداوم آنچه قبلا بوده است، مي‌ديد. تجربياتش از زندگي، به‌ويژه جنگ دوم جهاني پس از جنگ اول، او را در اين باور راسخ‌تر كرد و بر مشكلات جسمي و بيماري‌هايي كه داشت، افزود. هرچه سنش بالاتر رفت، بيشتر در خودش فرورفت و بيشتر در نوشيدن مشروب افراط كرد. پريشان و زودرنج شده بود و همه را، و بيشتر از همه، نزديكانش را آزار مي‌داد. اواخر دهه 1930 ميلادي، همراه خانواده‌اش در پاريس اقامت داشت، اما آتش جنگ كه شعله كشيد، مجبور به ترك آنجا شد. همزمان با عبور ارتش آلمان از مرزهاي فرانسه، پاريس را ترك كرد و بعد از چندي دربه‌دري به سوييس پناه برد. در سال‌هاي جنگ اول جهاني هم چنين كرده و زوريخ را براي سكونت انتخاب كرده بود. اما از آن ماجراها دو دهه مي‌گذشت و او ديگر مثل قبل تندرست و اميدوار نبود. در فاصله ميان دو جنگ، روحش له شده و جسمش بسيار فرسوده بود. آرامش و امنيت زوريخ هم براي احياي اميدش به زندگي كفايت نمي‌كرد. سرانجام، زخم اثني‌عشر او را از پا انداخت.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون