• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3272 -
  • ۱۳۹۴ شنبه ۳۰ خرداد

«ما حق زندگي‌مان را با مرگ‌مان به دست مي‌آريم»

دنيا را به بزم و لبخند مي‌گذراند

سپانلو شاعري امروزي و كافه نشين بود و در عين حال نوستالژي تهران شهر زادگاهش را با عشق و علاقه و هنرمندي در آثارش ثبت كرد و تهران را به مثابه شهري جهان‌وطن مي‌دانست.
آگاهي سپانلو از ادبيات كلاسيك ايران و حضورش در ادبيات معاصر در كنار شناختش از ادبيات جهان شخصيت چند سويه و متفاوتي از او در ادبيات معاصر ساخته بود.

چهل روز است كه تهران شاعر خود را در خاك نهاده است...
روزها عين برق و باد مي‌گذرد، حتي اگر مرده باشي. 40 روز است كه تهران شاعر خود را در خاك نهاده تا خاطره‌اش بماند برايمان براي هميشه. ملت‌ها براي سوگواري فرهنگ خود را دارند. چهلم گرفتن فرهنگي ايراني است براي آنكه صاحب عزا رخت سياه از تنش در بياورد. اما آيا شاعران صاحب عزا دارند؟ چرا سپانلو گفته بود: هر كس مرا دعا خواهد كرد/ روزي مرا رهـــا خواهد كرد...
مجيد ضرغامي دوست و يار روزهاي آخر از تنهايي شاعر تهران مي‌گويد.

1- محمد علي سپانلو‌زاده پاييز تهران بود. هرچند شاعر آبان را مردي هم چهره خود، جوان و خوش‌مشرب مي‌داند (اما هميشه در نظرم آبان/ مردي است هم چهره خودم/ شايد جوانكي، همسايه جواني من/ شاخه گلي به سينه باراني/ خوش مشربي كه اغلب/ فهرست باغ‌ها را از حفظ مي‌كند.) و اعتقاد داشت كه فقط در پاييز و زمستان شعر مي‌نويسد، اما مي‌توان او را مرد چهارفصل شعرمعاصر نام نهاد. از آغاز دهه چهل كه در ميان شاعران نوگراي نسل سوم شعر معاصر راه خود را باز كرد و آه... بيابان را منتشر كرد تا امروزِ رفتنِ او آثار متنوعي در شعر، پژوهش، نمايشنامه و ترجمه منتشر كرد و در متن اكثراتفاقات فرهنگي شعر امروز حاضر بود. او در مطبوعات، راديو، سينما و هنر تبليغات نيز دستي داشت. شايد بتوان محمد علي سپانلو را جزو شاعران جوان تاثيرپذير از جنبش‌هاي دانشجويي دانست كه در دهه سي و چهل تاثيرات زيادي برادبيات و هنر روشنفكري داشتند. شاعري كه با تاثير از نخستين تجربه راهپيمايي در جواني براي فلسطين شعر مي‌نويسد، شاعري كه در مصاحبت، در همين سال آخر با يادآوري شاعرانه از نخستين راهپيمايي 16 آذر بعد از كودتاي سال 32 و نخستين راهپيمايي كه شركت كرده بود، چشم‌هايش برق‌مي‌زد، تصويري از جمعيت انبوه دانشجويان و نماي آهسته برگريزان طلايي پاييز بر سرجمعيت را به ياد مي‌آورد و از رطوبت نگاهش رد خاطرات هويدا بود.
سپانلو شاعري امروزي و كافه نشين بود و در عين حال نوستالژي تهران شهر زادگاهش را با عشق و علاقه و هنرمندي در آثارش ثبت كرد و تهران را به مثابه شهري جهان‌وطن مي‌دانست.
سپانلو در دهه‌40 ده‌ها مقاله در مورد ادبيات زمان خود در مطبوعات نوشت و در اغلب مناقشات زمانه حضور داشت. نام سپانلو در كنار نام نصرت رحماني و معدود شاعران ديگر معاصر به عنوان شاعران شهري ماندگار شده است. با اينكه حضور عناصر شهري در شعرهاي اوليه او نيز قابل شناسايي است اما شايد به صورت فراگير نخستين‌بار در «پياده‌روها 1347» باشد كه آن نوع شعر شهري كه امروز از آن به عنوان شناسه شعري وي ياد مي‌كنيم ديده مي‌شود. كتابي كه حاصل پياده‌روي‌هاي شاعر در خيابان‌هاي پرماجراي تهراني است كه اتفاقات مهم تاريخي و فرهنگي در آن گذشته است  و بعد در منظومه «خانم‌زمان» كه شهر مادر و به زعم او مظلوم را (چرا كه همواره پذيراي تمام مردم ايران بوده و هميشه از او بد گفته شده است) بانويي مهربان و مابه‌ازاي خود تهران گرفته است، نوعي از ادبيات متاثر از شهرنشيني دوران جديد يعني جست‌وجوي اسطوره تهران را در شعر خود به نمايش مي‌گذارد كه تا پيش از آن چندان معمول نبود و اين ادبيات در كتاب‌هاي اخير مانند «پاييز در بزرگ‌راه» و «قايق‌سواري در تهران » ورزيده و با تجربه‌تر به نظر مي‌رسد. او با ادبياتي مبتني بر ياد و تداعي، عشق و خاطره و حسرت و هشدار به هويتي كه در حال دگرگوني‌هاي جبري و سهوي است با تمام نو انديشي و روزآمدي كه داشت به جنگ تغييرات آزار‌دهنده و ناهنجاري‌هاي شهر زادگاهش رفت. در بعضي از نمونه‌هاي روايي آثار او تصاويري خلق شده‌اند كه گويي شاعر متجدد با عصايي اساطيري، در ميان حفره‌هاي زمان ايستاده است وخود را يكتا رهنورد معترض اين دگرگوني‌هاي آزاردهنده مي‌داند: (نه كوچه شترداران/ نه بازارچه نايب‌السلطنه/ نه بستني‌فروشي اكبرمشدي/ نه سينما دماوند / نه كوچه آصف/ نه آبشار، نه دردار/ نه سه راه امين حضور... خراب‌كنندگان خاطرات شهر/ پدران فراموشي! / كه حتي به نام‌هاي صدساله رحم نكرديد... / خدا نبخشدتان كه خيابان ري مرا كشتيد!)
سپانلو با آوردن عناصر شهري، خيابان‌ها، كوچه‌ها و محلات تهران به شعر خود و بخشيدن نوعي هويت انساني و اساطيري به آنها و با كشف « از ياد رفته‌ها»ي زادگاهش و در آميختن آنها با عناصر مدرن و امروزي زمان خود صداي متفاوتي از شعر روزگارش را در ادبيات معاصر به ثبت رساند. با وجود حس نوستالژيك و هويت‌گرايي و بومي‌گرايي به معناي خاص در شعرهاي او، شعر سپانلو در آثار برجسته شعري متمدن و سرشار از موقعيت‌هاي شاعرانه است. او حتي در اشعار عاشقانه‌ نيز شاعري نجيب و با پرنسيب است و شعرش عاري از خصوصيات رمانتيسم دست و پا بسته‌اي است كه گريزگاهي به غير از واپس‌گرايي ندارد. او از معدود شاعراني است كه غم زمان و جواني و زندگي در اين شهرمادر را در تمام ادوار شاعريش به همراه مي‌برد (بدان كه پاي چوبي/ ورودممنوع را نمي‌فهمد/ در اين شوارع لغزان كه از چراغ خطر/ به هيچ پيوندي با هم نمي‌رسند/ رديف گام‌ تو گم مي‌شود...) و زماني كه نمادگرايي تازه‌اي با چراغ قرمز چهارراه به وجود مي‌آورد، هنگامي ‌كه با كلام شاعرانه مي‌پرسد دروازه دولت اين شهر كجاست؟ يا با لاله‌زار و خيابان ري چه كرديد، چرا مي‌گوييد پل چوبي اما شمايل آن طور ديگري است! يا مي‌پرسد چرا از اين شهردوران جديد كه نوگرايي فرهنگي و علمي‌‌تاريخي معاصر در آن متولد شده است، به اين شكل آشنايي زدايي كرده‌ايد... يا هنگامي كه در برگريز پاييز، در زماني غمگين و در بلوار ميرداماد براي تهراني از دلايل انكار ناپذير در پنجاه سال ديگر مي‌نويسد و شهرش را بهانه‌اي مي‌كند تا از سرزمين ديرين بگويد، از بيشه‌هاي گيلان تا پس‌كوچه‌هاي شيراز را به‌ياد مي‌آورد، تا نوعي شادي زندگي بخش را در روزگار معاصر جست‌وجو كرده باشد، چون اين يادآوري و آن پرسش‌هايش شاعرانه است، با غم و شوق دروني است و اين همه مساله شعرهايش است و تاريخ هويتي همراه آن زندگي، الهام بخش شاعر است، كلامش محصول حافظه‌اي نكته بين است كه بر اصول شعر زمانه‌اش بنا شده است. از اين رو محلات، اسامي و اشياي شهري، چنارها، خيابان‌ها، جوي‌ها، چراغ قرمز، نئون تابلوها، آسمان خاكستري، كافه و پاتوق‌هاي آن، عبور اتوبوس از خيابان‌ها و هواپيما از آسمان آرايه‌هاي تزييني شعر او نيستند و اينچنين است كه مخاطب با آن هم‌ذات‌پنداري مي‌كند. عناصر شعر مبدل به ناخودآگاه جمعي خواننده از هر شهر و دياري مي‌شوند و كلام، زبان مشترك مي‌آفريند.
شعرسپانلو  در نمونه‌هاي ممتاز مورد اشاره، بدون عبور از نمادهاي طبيعي و بي‌آنكه آنها را در تقابل عناصر شهري قرار دهد، مي‌كوشد با تخيل و تصوير‌سازي شاعرانه از هم‌نشيني اين دو همزيستي غريبي مانند « قايق سواري در تهران » پديد آورد. گاهي نيز با طعنه سعي در انتقاد يا بيان دلمشغولي‌هاي ديگري در شعرهاي خود داشته و گاهي نيز چنان شيفته شهر، تصاوير از ياد رفته و خيابان‌ها و جويبارها مي‌شود كه اثري مانند ترانه بلوار ميرداماد را خلق مي‌كند. شعر سپانلو از آن دست اشعاري است كه با گذشت زمان بيشتر تاثير خود را آشكار مي‌كند، در نمونه‌هاي موفق، ساختارمندي و فرماليزم اشعار او به گونه‌اي است كه توانسته است با هوشياري در معماري كلام لابيرنتي خلق كند كه حضورش در تمام دوران تاريخي شعر معاصر انكارناپذير است و جنس شعرش همگام زمانه، پيوسته درحال به روز شدن بود. شعر او مدام در حال ساخت خودش بود و او بدون مدعي بودن بر ساخت و ابداع هيچ جرياني، بي‌سرو صدا راه متفاوتي در شعر زمانه‌اش گشود و جايگاه خود را در شعرمعاصر فارسي ثبت كرد و نام شاعر تهران را از آن خود كرد.
سپانلو شاعر هوشياري بود و شعر او با وجود بهره‌مندي از عناصر و ادبيات بومي، شعري مترقي، متمدن و شريف است. شعر او گاهي در آثاري مانند قطعاتي از «هجوم» «تبعيد در وطن» و «نبض وطنم را مي‌گيرم» دچار دلمشغولي‌هاي اجتماعي مي‌شود و گاه در سروده‌هاي محصول تاثيرات جواني، آرمانخواهي و حضور در جنبش‌هاي دانشجويي از نخستين‌هايي مي‌شود كه براي چريك‌هاي عرب، فلسطين، چگوارا و ويتنام شعر مي‌نويسد. گاهي با آثار خصوصي و تاثيرگذاري مانند شعر «ليلي» مواجه مي‌شويم و گاه با اثر عمومي و ناب مانند شعر « نام تمام مردگان يحيي است»... گاهي با زباني تغزلي و با تنوع لحن و حس در شعر او روبه‌روييم و زماني با اشعاري روايي با قابليت اجرا و خوانش شفاهي و نزديك به محاوره و زبان معيار... با اينكه لحظات خلاق به مفهوم كلي كلام در اشعار سپانلو به فراواني وجود دارند اما او از هنرمنداني است كه با عبور از جهان ذهني در نويسش، اركان شعري خود را بر پايه نگاه و تداعي استوار كرده است و در پي خلق اشعاري است كه بر پايه نگاه برون‌گراي شاعر و با تكيه بر پشتوانه ادبي حاصل مشاهده عيني و تجربه باشند و حتي در شعرهاي تغزلي و عاشقانه خود دچار آن رمانتيسم افراطي نمي‌شود.
2- محمد علي سپانلو متولد 1319 بود. او دانش‌آموخته دانشكده حقوق دانشگاه تهران است. بارها به عنوان يكي از نمايندگان ادبي ايران در همايش‌هاي بين‌المللي شركت كرده بود و بيش از نيم قرن حضور فعال و پويا در جامعه روشنفكري ايران داشت. از بنيان‌گذاران كانون نويسندگان ايران بود و با حدود ۷۰ كتاب در شعر، نقد، ترجمه، نمايشنامه، از فعال‌ترين شاعران معاصر به شمار مي‌آيد. او چهره شناخته شده‌اي در ادبيات فرانسه است وكتاب « زمانه دمدمي » كه مجموعه‌اي از 60 شعر اوست در سال 2005 برنده جايزه ماكس ژاكوب (شاعر و نقاش مدرنيست و دوست پيكاسو كه در سال 1944 در اردوگاه آلمان‌ها كشته شد) شد. او در سال 2003 نشان شواليه ادب و هنر را از جمهوري فرانسه گرفته و وزير فرهنگ فرانسه در نامه‌اي براي او تاكيد كرده است اين نشان به پاس خدمت به فرهنگ و ادبيات جهان به او اهدا شده است.
3- محمدعلي سپانلو هنرمندي چندبعدي بود. در كوچه و محلات تهران قديم و در ميان رفقاي هم‌دوره و هم محل كه به قول خودش « هنوز، گاهي دور هم جمع مي‌شدند و ديداري تازه مي‌كردند و او را آقا دكتر مي‌ناميدند! » باليده شده بود و با فرهنگ و منش مردم تهران در آميخته بود. حقوق خوانده بود و در جنبش‌هاي دانشجويي زمان خود فعال بود. هم‌نسل بزرگان شعر معاصر ايران بود. خاطرات فراواني از شاعران هم نسل و نسل پيش از خود داشت. حافظه قوي و امانت‌داري از اتفاقات ادبي در روزگار جواني، كانون و تا به امروز داشت. در جريان شكل‌گيري اكثر جنبش‌هاي ادبي دهه 40 بود و در هنرهاي مختلف مانند داستان نويسي، راديو، بازيگري، هنرتبليغات، انتشارات و روزنامه‌نگاري و فعاليت‌هاي اجتماعي به فراخور نياز و زمانه‌اش دستي داشت. او با علاقه‌اي كه به متون ادبي و تاريخي داشت مقدمه و تحشيه‌هايي براي بعضي از كتاب‌هاي تاريخي نوشته است كه از آن جمله مي‌توان به مجموعه سه‌جلدي (سياحت‌نامه ابراهيم بيگ) نوشته زين‌العابدين مراغه‌اي اشاره كرد. در اواخر دهه چهل با تدوين دو كتاب باز‌آفريني واقعيت و در جست‌وجوي واقعيت به معرفي داستان‌نويساني پرداخت كه بيشتر آنها در روزگار بعد، از نويسندگان نام‌آور زمان خود شدند. در سال 49 مردان، تنها كتاب داستان خود را منتشر كرد و دهه هفتاد كتاب چهار شاعر آزادي را به دست چاپ سپرد. آگاهي سپانلو از ادبيات كلاسيك ايران و حضورش در ادبيات معاصر در كنار شناختش از ادبيات جهان شخصيت چند سويه و متفاوتي از او در ادبيات معاصر ساخته بود. او با ترجمه‌هاي درخشان از شاعران فرانسه مانند گيوم آپولينر و سن ژون پرس شعر اين شاعران فرانسوي را به بازار نشر ايران آورد و مانند آپولينر كه عناصر و محلات پاريس را در شعرهايش جاويدان ساخت، در ميان خطوط شعرهاي خاص خود خاطرات و محلات شهر تهران را ثبت كرد و اگر پلي مانند ميرابو و رودي مانند سن در تهران نيافت اما با ياد جويبارها قايق سواري در تهران، از تجريش تا ونك و ساعي و آبراه بلوار كشاورز و بندر نمايش (تئاتر شهر) را فراموش نكرد!
4- من علاوه بر آشنايي‌‍‌ام با سپان شانس اين را داشتم كه در سال‌هاي آخر 3 اثر از او را در انتشارات سرزمين اهورايي منتشر كنم. يكي برگزيده‌اي از شعرهاي او به انتخاب و مقدمه من بود كه نام « ترانه بلوار ميرداماد» را بر آن نهاديم. دوم چاپ دوم كتاب ناياب «پاييز در بزرگ‌راه» بود كه سپانلو از اين اثر به عنوان بهترين مجموعه شعر خود ياد مي‌كرد و ديگري كتاب عاشقانه‌هاي گيوم آپولينر با عنوان «عشق.. و شب‌هاي پاريس » بود. اين آثار در واقع از آخرين آثاري بودند كه در زمان حضور سپان منتشر شدند و من شاهد پشتكار، ذوق و حساسيت او براي شكل‌گيري اين آثار بودم. در روزهاي پاياني سال 92 در بستر بيماري و به قول خودش درازكش در حال ترجمه و تدوين عاشقانه آپولينر بود و با شوق عجيبي مقدمه جالبي از آپولينر و عاشقانه‌هايش بر كتاب نوشت و نسخه نهايي پاييز در بزرگ‌راه را بازخواني كرد. در نمايشگاه كتاب سال 1393 قرار بر رونمايي كتاب‌هاي نام‌برده گذاشتيم و اميدوار بودم با روحيه و ذوق و قولي كه داد روزي كه حال بهتري داشت به نمايشگاه بيايد كه متاسفانه به بيمارستان رفت. درست در ارديبهشت سال گذشته تصميم گرفتيم با رونمايي اين سه اثر نامي از او و آثارش در جشن كتاب باشد و در غرفه سرزمين اهـورايي به كمك دوستان شاعر براي كتاب‌هايش رونمايي گرفتيم و علي باباچاهي آمد و در جمع حاضرين در غرفه سرزمين اهـورايي از او سخن گفت و از شعرهاي او خواند. خبر را شنيد خوشحال شد و بعد از گرفتاري‌هاي نمايشگاه در آخر شبي ارديبهشتي در آن منزل آشنا به ديدارش رفتم. با رفاقت هميشگي كه داشت گفت با اينكه دير وقت است و كسي را اين ساعت نمي‌بينم و خوابم اما خاطرت خيلي عزيز است! آمدي بيا در اتاقم و از خواب بيدارم كن!  رفتم در طبقه بالا، در تخت‌خواب بود و چند ثانيه‌اي با تمام صدا زدن‌ها و تكان دادنم از خواب بيدار نشد. نگران شدم! چراغ را روشن كردم آمدم به سمت پلكان و مي‌خواستم يار نديمش مهدي اخوت را صدا بزنم و بگويم چرا سپان بيدار نمي‌شود! اما بيدار شد و انگار نه انگار كه خواب آلود است. با همان لوطي‌گري تهراني كه هميشه داشت خوشامد گفت، چراغ را روشن كردم نشست روي تخت - تختي كه از بيم زير و زبر شدن تهران در زلزله با سرپناهي آهنين رويش را پوشانده بود و خودش مي‌گفت فوبياي زلزله دارم!- بعد فيلم و عكس‌هاي مراسم رونمايي كتاب‌هايش در نمايشگاه كتاب را به دقت در لپ‌تاپ ديد و نام آنهايي كه آمده بودند را اگر نمي‌شناخت پرسيد و خيلي خوشحال شد و روز بعد با علي باباچاهي تماس گرفت و گفت تو با آمدنت در اين مراسم و شعر خواني... رفاقت را تمام كردي.. و با لطفش به من گفت: آفرين بر معرفت تو بچه تهران!
5- سپانلو مرد دل زنده‌اي بود. با اينكه از بيماري و پيشرفتش خبر داشت دنيا را به بزم و لبخند مي‌گذراند، هميشه مي‌گفت بهترم! و هميشه اميدوار بود. با تمام رندي و نيش‌خندش به دنيا در دنجِ خانه‌اش، در رفتار موقر و با پرنسيب بود. دوست و رفيق بود و ميانه خوبي با جوان‌ها داشت و بر خلاف بعضي از هم دوره‌هايش از جوانان شاعر حمايت مي‌كرد. بارز‌ترين صفت تهراني‌هاي اصيل كه لوطي‌گري و رفيق‌‌دوستي است در رفتارش به چشم مي‌آمد. اوايل آشنايي وقتي فهميد با پدر من همشهري است و هم نسل و هم محل در خيابان ري تهران قديم و نشاني كافه و پاتوق‌هاي‌شان يكي از آب در آمد گفت حتما قراري بگذار تا با هم ديدار كنيم، چند بار اين را گفت، كه متاسفانه اين فرصت دست نداد. از منش خوب او اين بود كه اگر از كاري ناراحت بود يا درخواستي داشت آن را رك بيان مي‌كرد و همان‌طور خوشحالي‌اش را نيز... يادم هست وقتي از سه غلط تايپي در سه كتاب از دوستان و همكاران من ناراحت بود بدون تعارف نامه‌اي براي‌شان نوشت كه اين چه وضعي است! و تازه گفت با شما مهربان هستم با ناشران قبلي سر غلط‌ها دعوا و قهر كرده‌ام! همان‌طور وقتي از چاپ كتاب‌ها راضي بود به من و دوستان زيادي گفت كه از اين همكاري خوشحال است. ديدم در مصاحبه‌اي گفته بود كه خوشحال است پاييز در بزرگ‌راه شانس تجديد چاپ شدن را داشته است و اين را از منش و لطف او مي‌دانم. روزهاي پاياني سال گذشته و اواخر فروردين امسال وقتي از او آثار جديدي براي چاپ خواستم با لطف و صفايي كه داشت، گفت: آنقدر راه دستم هست با تو كار كنم كه اگر بتوانم از قول نصفه و نيمه به دوستي رها شوم آخرين مجموعه شعرم را به تو مي‌دهم. اين را در غياب من به چند رفيق مشترك نيز گفته بود. قرار بود به زودي خبر بدهد. گفت اگر حالش بهتر شود ترجمه شعرهاي پل الوار را هم براي نشر سرزمين اهـورايي آماده مي‌كند كه متاسفانه زمان به او فرصت نداد. شايد بهترين خاطره من از او آمدنش به محل دفتر انتشارات سرزمين اهورايي باشد. چند بار قولش را داده بود كه يك روزي به ديدنت مي‌آيم. سال گذشته يك روز تماس گرفت و گفت با اينكه سال‌هاست به جايي نرفته‌ام امروز تصميم گرفته‌ام به تو سر بزنم و آمد... ساعتي با هم گپ زديم. آن روز كاملا اتفاقي مهدي رييس فيروز هم به ديدن من آمد وقتي تماس گرفت كه من نزديك خيابان پاسداران هستم به او گفتم رييس فيروز را مي‌شناسي؟ گفت آه بله كارگردان و بازيگر قديمي سينماي فارسي. مگر ايران است؟... گفتم بله!  آن روز با او و مهدي رييس‌فيروز عزيز كلي حرف و صحبت شد. به رييس فيروز گفت من ده، پانزده سالي از شما كوچك‌ترم يادم هست در جواني با درشگه آمدم به ديدن فيلم (ولگرد) كه شما ساخته بودي... جمعيت چه مي‌كردند براي ديدن فيلم. گفت يادم هست در ايستگاه اتوبوسي كه فيلم در آنجا ساخته شده بود وقتي ماشين توقف مي‌كرد آنقدر اين فيلم معروف بود كه راننده مي‌گفت ايستگاه ولگرد، ولگردها پياده بشن! و... به آنها گفتم شايد ديگر فرصت نشود هردو شما را همزمان در اينجا ملاقات كنم و بهانه‌اي شد تا آن عكس سه نفره را در دفتر انتشارات سرزمين اهـورايي گرفتيم.
او آنقدر به فرهنگ ايراني حساسيت داشت كه وقتي كسي مي‌خواست براي كودكش اسمي انتخاب كند مي‌گفت حتما از اسامي زيبا و با مفهوم ايراني استفاده كنيد... او در بيان حرف‌هايي كه گمان مي‌كرد درست است صريح بود و شهامت داشت. به تيتر حرف‌هايي كه گفته‌ است در همين روزهاي آخر نگاه كنيد: هشت سال گشت ارشاد داشتيم به جاي وزارت ارشاد! يا خطاب به مسوولي مي‌گفت: حرف ايده آل زدن به تنهايي مشكلي را حل نمي‌كند. با اين حال در تمام طيف‌هاي فرهنگي و عقيدتي رفقايي داشت و احترام همه را داشت.
6- حرف پيرامون محمدعلي سپانلو و آثار او زياد است. اما حرف آخر در واقع سوالي است كه اين روزها براي خيلي از دوستان پيش آمده است. چرا بايد شاعري با ابعاد شخصيتي سپانلو با آن همه دوست و رفيق اين طور غريبانه راهي ديار باقي شود؟ چرا بايد در مراسمي كه براي او گرفته شد نيمي از صندلي‌هاي مسجدي كوچك خالي باشد؟ چرا بايد بعضي از دوستان و فعالان ادبي از حضور در مراسم او به بهانه‌هاي مختلف شانه خالي كنند. درست است كه بهتر بود براي مراسم سپانلو سالني تهيه مي‌شد تا در برنامه‌اي مناسب از فعاليت‌هاي او - كتاب‌هايش،  آثارش و... ذكري شود، فيلمي به نمايش گذاشته شود و شعر‌خواني انجام شود. سخنراني باشد و برنامه‌اي درخور او انجام گيرد. اما - آيا اگر قرار بود حضراتي كه به بهانه عدم اجراي آن بزرگداشت به تنها مراسم رسمي محمدعلي سپانلو كه از طرف وصي و خانواده او مانند خيلي از مراسمي كه مرسوم است در مسجدي برگزار شد نيامدند، برنامه‌اي مانند آنچه ذكر شد را راه‌اندازي كنند تا همين امروز آن مراسم انجام شده بود؟ يا هنوز بحث بر سر اين بود كه چه بيانيه‌اي نوشته شود، چه كساني بيانيه را امضا كنند و نكنند، چه كساني به مراسم دعوت شوند يا نشوند، چه كساني ميكروفن به دست بگيرند و نگيرند.. و هنوز درگير (به قول اخوان ثالث) چه و چهاي ديگر بودند...

عصر آن شنبه ارديبهشتي در حال برگشت از مراسم او، به رفيقي گفتم سپانلو رفت اما مثل تمام شاعران بزرگ زنده است و همزمان شعر برگ اول از كتاب تبعيد در وطن او را زير لب خواندم:
ما حق زندگي‌مان را
با مرگ‌مان به دست مي‌آريم
آن وقت تصوير شاد و سرخوش سپانلو در نظرم آمد كه بالاي مجلس نشسته است دفتر به دست گرفته و از شعر «پس از دعا» براي آن بعضي از دوستاني كه روزي در كنارش بودند و برايش آرزوي سلامتي داشتند اما در رفتن تنهايش گذاشتند (درحالي كه سعي مي‌كند بخندد) مي‌خواند:
هر كس مرا دعا خواهد كرد
روزي مرا رهـــا خواهد كرد

31 ارديبهشت 1394، مجيد ضرغامي
مدير انتشارات سرزمين اهورايي

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون