• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۴ خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5180 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۱۸ فروردين

زير نگاه كلاغ‌ها

اسدالله امرايي

رمان «زيرِ نگاهِ كلاغ‌ها» نوشته حميد امجد در انتشارات نيلا منتشر شده است. حميد امجد نويسنده و كارگردان تئاتر و سينما و مترجم و پژوهشگر دانش‌آموخته رشته سينما در مقطع كارشناسي از دانشگاه صدا و سيما، پژوهش هنر در مقطع كارشناسي ارشد و دكتري از دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران است. «آن سمتِ پارك تنها نيمكت خالي نزديك محوطه بازي بچه‌ها بود و به‌رغم سروصداي بچه‌ها كه در آخرين روزهاي تابستان انگار مي‌خواستند با دويدن‌ها و قايم‌شدن‌ها و تاب خوردن‌ها و جيغ‌هاي هيجان‌زده‌شان باز شدن دوباره مدرسه را تا ابد عقب بيندازند، ناچار بودم روي همان نيمكت بنشينم. آن بالا كلاغ‌ها از درختي به درختي مي‌پريدند ولي هنور شروع نكرده بودند قارقارِ دمِ غروب‌شان را سر بدهند. همه به هم شبيه بودند؛ رنگ و هيكل‌شان، شكلِ قدم برداشتن‌شان با نگاه‌هاي مشكوك تند به طرفين، طرزِ پريدن‌شان از شاخه‌اي در اين طرف تا شاخه آن طرفي، حتي حالتِ سرچرخاندن و دقيق نگاه كردن‌شان. مي‌شد مطمئن بود همه‌شان هم خبرهايي مثل هم آورده‌اند. نگاهم داشت از آنها برمي‌گشت سمت گوشي‌ام تا ببينم برايم پيامكي رسيده يا نه كه سايه بزرگِ كسي نزديك شد و وقتي بلند صدا زد «بيتا!» بي‌اختيار سر بالا آورد.» امجد نگاه تصويري‌اش را مديون سينما و تئاتر است. تصوير‌هاي زنده و روشن به متون نوشتاري‌اش جان بيشتري مي‌دهد. 
نخستين نوشته‌هاي حميد امجد از تابستان ۱۳۶۴در قالب نقد فيلم و در همكاري با ماهنامه فيلم آغاز شد. گزارش فيلم، دنياي تصوير، نقد سينما، صنعت سينما و... داشته ‌است. «به اداره هم كه وارد شد، وقتي كارتِ ورود مي‌زد به ساعت نگاه نكرد. توي راه به خودش گفته بود هيچ كدام اين چيزها اتفاق نيفتاده، پشت سرش هيچ جلسه‌اي نگذاشته‌اند و هيچ كس آن حرف‌ها را بهش نزده، همه‌ چيز خوب است و هيچ مشكلي وجود ندارد - بايد خودش را تا شب سر حال نگهدارد؛ چون اين‌بار نبايد بگذارد بازي ناتمام بماند، اين‌بار بايد تا تهش برود. به لبخند نگهبان دم در كه چشمش به بسته بزرگ دست بيتا بود، با لبخند جواب داد اگرچه سنگيني بسته بازو و كمرش را خسته كرده بود از چندتا پله‌اي كه مي‌رسيد جلوي آسان‌سُر با قدم‌هاي محكم بالا رفت. از آسان‌سر كه درآمد صاف رفت توي آبدارخانه و داشت سعي مي‌كرد توي يخچال براي بسته‌اش جا باز كند كه خود اقبال آقا رسيد. يخچال پر از ظرف‌هاي غذاي همكاران بود و تا ظهر كه مي‌آمدند بردارند خالي نمي‌شد. بيتا عوض جواب دادن به اقبال آقا كه يكي، دوبار پرسيد توي اين بسته چي هست؟ خودش را با جابه‌جا كردن ظرف‌هاي غذا مشغول كرد و پرسيد اينجا يخچال ديگري نيست كه تا بعدازظهر كسي سراغش نرود - مخصوصا همكاران خودمان؟ اقبال آقا گفت يخچالِ پناه خالي است، تا بعد‌ازظهر هم كسي كاري به كارش ندارد.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون