• ۱۴۰۳ سه شنبه ۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5235 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۲۹ خرداد

پرنده‌هاي زيبا

صبا صراف

مدت‌ها از اولين روزي كه توي ايستگاه «آلسانجاك گار» شهر ازمير پياده شدم مي‌گذره، بيشتر از شش سال، ساختمان سنگي قهوه‌اي رنگ و‌ قديمي ايستگاه «ايزبان» براي چند لحظه‌اي بيشتر از حد معمول من را در ايستگاه نگه داشت. زيبا بود و هنوز هم هست. شهر در همه اين سال‌ها براي من زيباتر و زيباتر شد. نگاه من به خيلي چيزها كم ‌و به چيزهايي ديگر تغيير كرد اما شهر زيبايي خودش رو هيچ‌وقت از دست نداد.  قديم‌تر‌ها شايد بيشتر به آدم‌ها نگاه مي‌كردم، سعي مي‌كردم رنگ‌هاي محبوب جوان‌هاي شهر رو تشخيص بدم يا كدام غذاها رو مي‌تونم امتحان كنم... اما اين روزها انگار به پرنده‌هاي شهرم بيشتر توجه مي‌كنم. كبوترهاي لاغر و باريك اندام ازميري كه با چشم‌هاي سياه و باريكه سياهي دور گردن خيلي جلوي راهم سبز مي‌شوند. به هم نگاه مي‌كنيم، گاهي چند لحظه‌اي با هم حرف مي‌زنيم و بعد من ميرم، روز بعد سعي مي‌كنم بفهمم آيا اين همون پرنده قبلي بود كه ديروز ديدم مثلا يا رفيق جديدي پيدا‌ كردم، از كوچه‌ها كه مي‌گذرم به سمت «كوردن» يا نزديكي آب كه پر از سبزي و گل پارك كوچك و زيباي منطقه آلسانجاك است، آنها را مي‌بينم. يا وقتي روي چمن‌هاي اطراف دريا مي‌نشينم، يا آن زماني كه كناره دريا روي تخته‌ها مي‌نشينم تا به غروب خيره شوم، آنجاست كه گنجشك‌هاي كوچك با اندازه ۴ بند انگشت دوره‌ام مي‌كنند. با پاهاي خيلي كوچيك و بدن بي‌وزنشون با يك حالت ورجه وورجه و مشكوك شروع مي‌كنن به سمت آدم مي‌آيند. دايم يك نگاهي مي‌اندازند و به سرعت يك نگاه ديگر را به زمين مي‌كنند تا شايد دانه‌اي براي‌شان روي زمين باشد. بهترين حالت رابطه‌مان وقتي هست كه من يكم خرده نان هم همراهم باشد. اونوقت هست كه ديگه مي‌تونم ساعت‌هاي بيشتري با يكي، دوتاشون وقت بگذرونم. يادم هست يك‌بار كه ديگه خرده نان به اندازه كافي نداشتم، به يكي از گنجشك‌ها نگاه كردم و گفتم «ببين، مگر خدا نگفته كه به اين پرنده‌ها نگاه كنين كه چطور براي‌شان فراهم است بدون آنكه درخواستي بكنند يا جست‌وجوي؟» رو به گنجشك‌ ادامه دادم كه «تو ‌نبايد از من انتظاري داشته باشي، مي‌خواهم ببينم كار خدا چه مي‌شود!» هنوز صحبتم تموم نشده بود كه گنجشك يه كرم بزرگ به نوكش گرفت، ديگه كمي خودم را جمع كردم و عقب‌تر رفتم. اين شد كه بهش گفتم «خب مثل اينكه غذاي خدا بهتر بود، حاوي پروتئين هم هست» و درحالي كه لب‌هايم را به شكل عاقل اندر سفيهي به هم فشار مي‌دادم و چشمانم گرد شده بود، ترجيح دادم ديگه در امورات خدا دخالت نكنم و فقط وقتم رو به نگاه كردن به پرنده‌هاي ازمير بگذرانم.  از زيباترين صحنه‌هايي كه ديدم اما حمام كردن همين گنجشك‌ها در مسير كوردن (اينجا به كناره آب منطقه آلسانجاك كه عموما همه براي نشستن و گذران وقت مي‌روند، «كوردن» كه واژه‌اي فرانسوي هم ظاهرا هست گفته مي‌شود) بود. توي چاله كوچك‌ آبي كه به خاطر بارون شكل گرفته بود، چندتايي جمع شده بودن و خوشحال از اين ور به اون ور غلِت مي‌زدند و‌ جيك جيك‌ مي‌كردن و هر چند ثانيه‌اي هم پرهاشون رو تكان مي‌دادند، تا زماني كه بهشون رسيدم و دسته‌اي‌شون تصميم گرفت بره، با هم به عقب‌تر پرواز كردن به جز يكي كه ترجيح داد ريسك كنه و كم‌كم اومد جلو و به آبتني‌اش ادامه داد. انگار كمي دير رسيده بود و حالا خوشحال مي‌خواست به لرزاندن پرهاي كوچيكش توي آب حاصل بارون ادامه بده.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون