نگرشي به رمان «پاسار» نوشته مريم اسحاقي
كاربستِ سنت ادبي در داستاني معاصر
طلا نژادحسن
سينه خواهم شرحه شرحه از فراغ
تا بگويم شرح درد اشتياق
- مولوي
داستان گم شدن است. گم شدن و پيدا نشدن. گم شدن در چشم و پيدا ماندن در ميان جان. رمان با نوعي «براعت استهلال» نرم شروع ميكند و با ردالعجز عليالصدر به پايان ميرسد. شايد اشارهاي است كه «ما همچنان/ دوره ميكنيم/ شب را و روز را/ هنوز را» (شاملو)
رمان با اين جملات شروع ميشود: «ترك كردن در خانواده ما موروثي است، يعني در مردان ما موروثي است.» و در آخر هم با همين جمله به پايان ميرسد. صنعتي كه در گذشته به عنوان يكي از آرايهها و ظرايف شعري به حساب ميآمد، در معنا، تكرار مطلع شعر در مقطع آن است. در داستان هر نوع ابتكار و خلاقيت برگرفته از سنتها ميتواند به جريان روايت و ذهني كردن آن كمك كند و در اين رمان هم خوش نشسته. تاكيد بر گم شدن و يافت نشدن. در آغاز و در نهايت. همين شروع برانگيزاننده نيز دروازه خوشنقشي است كه خواننده را دعوت به ورود به درون باغ داستان ميكند. در گذشته شعري ما به اين آرايه «براعت استهلال» ميگفتند. در مفهوم صداي گريه نوازد بعد از تولد، صداي زندگي.
رمان بر بستر روايي خوشخواني جريان مييابد و خواننده را به همراه خود ميبرد. راوي سوز فراغ برادر گمشده را با مونولوگهاي دروني به تصوير درميآورد: «نه چشمهاي طلايي و اشكآلود مادر توانسته بود نگهش دارد، نه كتابهايش، نه درخت انجير حياط كه همسنش بود.»
در اينجا زندگي ويران شده در آسيبهاي تاريخي، اجتماعي دهه 60 را داريم:
«پس از دوازده سال بيخبري، نشاني ايميلت را از خانواده مهشيد گرفتم.» كه خود مهشيد در همان سالها كجا و چگونه پاسار شده! كه نه نشاني و نه حتي قبري! نويسنده با تكنيك تردستانهاي، زندگي و جهان ذهني و عيني راوي را در قالب ايميلهايي براي برادر گمشدهاي كه آدرس ايميلش را گير آورده، ميفرستد.
از همين آغاز شخصيتها به آرامي و به كمك توصيف و روايت و مونولوگهاي راوي در صحنه داستان، حضور پيدا ميكنند و با مهندسي دقيق در موقعيت داستان قرار ميگيرند.
از لحظه شروع، گرهافكني ايجادشده، ذهن خواننده را به كار ميگيرد. چرا «دوازده سال بيخبري؟» كدها، نشانهها به تدريج آدرس سالهاي پر التهاب اجتماعي، تاريخي مكان روايت را تقرير ميكند:
«امروز خانه را ترك كردم. روز تولد بيستوپنج سالگي، زدم بيرون از خانهاي كه فقدان تو را باور نكرده.»
در پاياننامهاي كه براي برادر گمشده مينويسد، تاريخ نامه را قيد ميكند كه با كسر دوازده سال غيبت، آدرس سال 67 بر پيشاني رمان نقش ميبندد. اسحاقي با احاطهاي كه بر نثر دارد، به راحتي بستر داستان را به سمت زباني استوار، متكي بر ايماژهاي زباني، خصوصا استعارهها، تشبيهات دمدستي اما بكر و گاه آشناييزدا و بيشتر بر گرفته از جغرافياي داستان، فضايي سيال و صميمي در رگ داستان جاري ميكند:
«مغزم مثل قايقي سوراخ سوراخ است و از هر سوراخ خاطرهاي نشت ميكند.»
«رو جا» شخصيت اول داستان با جسارتي كه در عرصه داستان امروز كمتر تجربه شده، رابطه عاطفي خود را با بهراد صريح و جسورانه با خواننده در ميان ميگذارد:
«دست ميگذارد روي دستم و نگاهش گره ميخورد به نگاهم و چشم برنميدارد: الان ميخوام چشمهاي تو رو بخونم و پوست گندميت رو.»
زبان روايت در اين رمان مهمترين عامل در جذابيت و كشش آن است؛ با واژگاني ساده همراه با تشبيهات زنده و گاه مفاهيم قديمي و حتي استفاده از بعضي فيلمها، كاركردي بينامتني هم به متن داده است تا فلسفه زندگي و رنج انسان اين جغرافياي ويران را حسي كند:
«اصرار دارد آن ته تهش را به تو نشان دهد. ميخواهد با چشمان باز ببيني، دوچوب كبريت مثل فيلم بايسيكلران ميگذارد لاي پلك آدم و ميگويد حالا تماشا كن. پشت و روي همه را ببين و عق بزن. اصلا خودت و معشوق را بالا بياور. خدا نكند محو تماشاي برگهاي سوزني وسط پارك بشوي! فورا كه خشكيدهاند وسط را نشانت ميدهد.»
نويسنده با اين صراحت عواطف ارتباطي عاشقانه بين دو جوان را بيان ميكند. روجا مثل هر دختر جواني، طالب زندگي زناشويي است و بالاخره بهراد كه هيات ظاهر و حركاتش يادآور برادر غايب اوست، بر روحش غالب ميشود. در اين فرآيند، وابستگي شديد عاطفي روجا به مردش با كنشها و خواستههاي جوان امروزي به خوبي ساخته شده اما اين بهار عاشقانه، دولت مستعجل است. خيانت ساطور برندهاي است كه رشته الفت را از بيخ و بن قطع ميكند و يأس و ناكامي بر زندگي روجا سايه ميافكند. او كه بعد از توفان هجرت بيسرانجام برادر حالا به آرامشي رسيده، در گرداب ناكامي اسير ميشود.
در فرآيند داستان، راوي مدام و به كمك بازگشتها باب گذشته را ميگشايد و با نشانهها خواننده را به گذشته، از دوران كودكي تا لحظه روايت با خود همراه ميكند.
راوي با اين شيوه و به كمك لحن و زبان و حركت كشاكش ميان اشخاص و اشيا، بستري ميسازد تا التهابات اجتماعي و رخدادهاي تاريخي عصر حاضر را در يك بازه زماني كه با نشانههايي آدرسهايش از دوران كودكي او (كلاس چهارم ابتدايي) تا سالهاي پاياني دهه هشتاد به ذهن ميآيد، عيني و حسي كند. در اين رفتوبرگشتها زندگي برادر گمشده را كه نماد سرگشتگي و انهدام زندگي نسل جوان تحصيلكرده در هنگامه دهه شصت است، به تصوير ميكشد. عاملي كه اين رمان را از مضامين تجربهشده اين عرصه شاخص كرده است، پرداخت و جلا دادن به لحن شخصيتها از قبيل مادر راوي، مادر بهراد و كودكي خود راوي در لحظه روايت است. اين توفيق در گرو عواملي اتفاق ميافتد كه مهمترين آنها عبارت از سلطه راوي بر باورها، تكيهكلامها و فرهنگهاي رايج در روابط اجتماعي و جغرافياي روايت است. نمود آن كاركرد گويش محلي در زبان مادر است. تا جايي كه مخل معنا براي مخاطب غيربومي نشود: «عاشق ببستي كر؟!»
حتي بازيهاي كودكي «داداش پيمان، زندگي بازي يكقل دوقل است، يادت ميآيد...»
ايجاد فضا با استفاده از اشيا در حركت متقابل با شخصيتها:
«راه ميرفت و دامن چين دارش روي موكت كشيده ميشد، مينشيند روي آخرين پله سمنتي خانه و اشك در چشمهايش جمع ميشود و جيغ ميزند «خدا ذليل بكنه اوني كه باني ببوسته». ماه خانم از آنطرف ديوار داد ميزد: «بيتابي نكن صنوبر خانم، واگرده تي پسر واگرده، ايتا سفره ابوالفضل نذر بكن.»
در فصلهاي 20 و21 و 25، راوي با زبان و لحني درخور روايت، دستگيري پيمان و قتل مهشيد را در حرير نرم و لغزنده لحن و زبان صنوبر و كودكي روجا ميپيچاند تا بخشي از موقعيت تاريخي اقليمي روايت پرداخته شود.
موفقترين بخش رمان را به همين شيوه در فصل46 ميخوانيم: «نميفهمم چرا مامان از هممسجديهايش خجالت ميكشد. خودم ميدانم داداش را جاي مهمي بردهاند. جاي دور. اگر نه چرا مامان هي سر سجاده گريه ميكند؟ چرا از خانم اقليمي كه پرسيدم صدايش را پايين آورد؟ چرا مبعث خانم و ماهرخ خانم مامان را كه در حمام ديدند تاس و كيسهشان را برداشتند و رفتند اونور حمام؟ داداش كه بيايد همهچيز را برايش تعريف ميكنم، ميپرم بغلش و برايش تعريف ميكنم كه مامان ديگر با صداي اذان مسجد تندتند چادر سر نميكند و تا درِ مسجد نميدود. خانم قادري همسايهمون تا مامان را ميبيند، راهش را كج ميكند، پسرش شهيد شده...»
اما در كنار اين زبان و مضمون درخشان، خارهايي هم در دست خواننده معنا چين ميخلد. كنار اين فصلهايهاي درخشان، فصلهايي كه متن را گرفتار اطناب مخل كرده و به دست و پاي خواننده ميپيچد، فصلهاي 22، 23 و24 هيچ بار داستاني به روايت اضافه نميكنند. مضمون عالي با زبان بسيار جاندار و استوار در بخشهاي ديگر در رگ رمان جاري شده و اين فصول بيشتر لحن آه و ناله كشدار را بر متن تحميل كرده است. خلاف بخشهاي درخشان كتاب كه متن خواننده را درگير روايت ميكند، در فصلهاي33 و36 همچنين در54 و 55 توصيف بر روايت ميچربد و متن را اسير فلسفهبافي و تطويلي ميكند كه چندان در خدمت مضمون بلندقامت اين رمان نيست.
در نهايت بر اين باورم كه رمان «پاسار» با اندكي بازنگري، حذف فصول اضافي و ويرايش، ميتوانست يكي از بهترين رمانهاي1400 باشد.
پانوشت: رمان «پاسار» را نشر ثالث منتشر كرده است
رمان با اين جملات شروع ميشود: «ترك كردن در خانواده ما موروثي است، يعني در مردان ما موروثي است.» و در آخر هم با همين جمله به پايان ميرسد. صنعتي كه در گذشته به عنوان يكي از آرايهها و ظرايف شعري به حساب ميآمد، در معنا، تكرار مطلع شعر در مقطع آن است. در داستان هر نوع ابتكار و خلاقيت برگرفته از سنتها ميتواند به جريان روايت و ذهني كردن آن كمك كند و در اين رمان هم خوش نشسته. تاكيد بر گم شدن و يافت نشدن. در آغاز و در نهايت. همين شروع برانگيزاننده نيز دروازه خوشنقشي است كه خواننده را دعوت به ورود به درون باغ داستان ميكند.