• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5235 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۲۹ خرداد

نگاهي به فيلم اشعه سبز ساخته اريك رومر

نوري كه از اندوخته خورشيد بر زمين مي‌تابد

راضيه فيض‌آبادي

دوم جولاي است و دخترانِ رنگارنگ و بشاشِ رومر در تكاپوي چيدن تعطيلات هستند. فيلم با گمانه‌زني دختران براي مقصد سفر آغاز مي‌شود، اما سفر دلفين به‌هم مي‌خورد. دلفين ناگهان بي‌مقصد مي‌شود. باقي فيلم، مواجهه دلفين است با گذران تعطيلات. مي‌گويند فيلم‌هاي رومر، فيلم‌هاي تعطيلات است؛ به اين تعبير، اشعه سبز رومري‌ترين فيلم رومر است؛ چون مساله، سپري كردن تعطيلات است. دوربين صحنه‌هايي را نشان مي‌دهد كه آدم‌هاي شهر در كنجي از شهر با آسودگي و فراغ‌بالي زمان را مي‌گذرانند. مثلا چند نفري روي سطحي سنگي زير نور آفتاب دراز كشيده‌اند و هيچ‌كاري نمي‌كنند. يا چند نفري روي صندلي‌هاي پارك نشسته‌اند و با هم حرف مي‌زنند يا كارهاي معمولي شخصي خود را مي‌كنند. يا فرانسو از روي لبه سكويي نشسته و كتاب مي‌خواند، هركدام به نوعي، نمايش فراغت و استراحت هستند. در اين ميان، دوربين مراقب‌گونه به دلفين نزديك مي‌شود تا خوب ببينيمش و خوب بفهميمش اما مثل فيلم‌هاي ديگر رومر، پيرنگ‌ها و خرده‌پيرنگ‌ها، داستان‌ها و پيچ‌وتاب‌ها، وصال‌ها و فراق‌ها، اصلِ ماجرا نيستند؛ اصل ماجرا حرف‌زدن‌ها و گپ‌وگفت‌هاي آدم‌هاست؛ اصل ماجرا مثلا همان صحنه‌اي مي‌تواند باشد كه دلفين با دوستانش سر ميز كوچكي نشسته‌ و درباره تنها ماندنش صحبت مي‌كند. نه فقط حرف‌ها كه چهره‌ها، مكث‌ها، برآشفتن‌ها و خنديدن‌ها مقصود رومر است. رومر مي‌خواهد خيره شويم به حرف‌هاي معمولي روزمره چند دختر جوان بي‌خيال و از خلالِ آن، دغدغه‌هاي ساده زندگي را فهم كنيم. از دلِ همان صحنه‌ است كه دلفين گويي ناگهان نگران تنهايي‌اش مي‌شود. به سادگي گريه مي‌كند و پس از گريستن كنار فرانسواز، قرار مي‌شود تعطيلاتش را شريك تعطيلات فرانسواز شود. با آنها راهي شربورگ مي‌شود.
بار اول كه اشعه سبز را ديدم، عمق تاسفِ دلفين براي از دست رفتن يك تعطيلات ايده‌آل برايم عجيب بود. تعطيلات سالانه داشتن، سفر يكي، دو ماهه رفتن، كار يا تحصيل را يك ماه رها كردن، براي من و در فرهنگ ما، آنقدرها متعارف نيست، بودنش آدم‌ها را سر ذوق مي‌آورد ولي نبودنش از بس كه معمولي است، آدم‌ها را افسرده و آزرده‌دل نمي‌كند. براي همين، در اولين مواجهه‌ام با فيلم، حال و روز دلفين يك افسوس از سرِ دل‌خوشي بود؛ اما با تجربه‌هاي تنهايي‌اش عميقا درگير شده بودم. آن را خوب مي‌فهميدم. در يك بافتِ فرهنگي ديگر، خيلي جاها، تجربه مشابهي از سر گذرانده بودم. انگار مهم نبود چه كارهايي در فرهنگ آنها معمولي است و در فرهنگ من نامعمول؛ پسِ هر كاري كه مي‌كنيم يا نمي‌كنيم، حسي كه باقي مي‌ماند، حسي همگاني و مشترك است. مهم نيست، چرا متاسف مي‌شويد، چرا خشمگين، چرا خوشحال يا چرا منزجر؛ مهم اين است كه همه‌مان در هر فرهنگي اين حس‌هاي مشترك را تجربه مي‌كنيم. شايد براي همين است كه گريه‌هاي دلفين را از سر تنهايي خوب مي‌فهمم اما موقعيت‌هايي كه اين حس تنهابودگي متجلي مي‌شود، برايم متاثر‌كننده نيست. يا حسِ ملال و كسالت را از گفت‌وگوهاي معمولي طولاني درك مي‌كنم اما به موضوع گفت‌وگوها نزديك نمي‌شوم. كمي حوصله‌سربر است اما هرچه باشد، تماشاي فيلمي كه من را با حس‌هاي برانگيخته‌شده شخصيت‌هايش خوب مواجه مي‌كند برايم لذت‌بخش است.
اريك رومر در اشعه سبز، روايتِ ازپيش‌تعيين‌شده‌اي نداشته است. ديالوگ‌ها بداهه بوده‌اند و مطابق با حس‌وحال فيلم پيش مي‌رفته‌اند. شخصيت‌هاي فيلم‌هاي رومر ميل وافري به توضيح دادن دارند، يعني كلام در شكل كلي‌اش هم در قالب صداي راوي يا voice over هم در شكل ديالوگ، در فيلم‌هايش جاري است. ديالوگ‌ها، تنه‌به‌تنه رمان مي‌زنند، شنيدن آنها لذت ادبي به بيننده مي‌بخشد. اما در اين فيلم نه تنها صداي راوي نداريم كه ديالوگ‌ها هم بداهه پرداخته شده‌اند، بنابراين وجه كلامي اين فيلم در مقايسه با فيلم‌هاي ديگر رومر كمرنگ‌تر است. آنچه در اشعه سبز، خودنمايي مي‌كند، حس‌هايي است كه ناگهاني غليان مي‌كنند و كمي بعد خاموش مي‌شوند. 
رومر همچون دلفين -شخصيت اصلي فيلمش- از قبل چيزي را انتخاب نكرده است. رومر در جايي گفته است: «سينما براي من در آنچه هست، است، نه در آنچه نيست.» او هست‌ها را در دلِ موقعيت‌هاي‌شان تصوير مي‌كند، با كمترين مداخله، سوگيري يا تسهيل‌گري. او به هست‌ها ايمان دارد؛ شبيه به نوعي باور به معجزه شخصي، همان‌گونه كه دلفين باور دارد. او مانند دلفين نظاره‌گر است، با چشماني باز، خوب نگاه مي‌كند، نمي‌گذارد كه قطع‌ها، تداوم صحنه‌ها را پيش چشمان‌مان از نفس بيندازند. موسيقي، جاي سروصداهاي واقعي محيط را نمي‌گيرد. صداي آن دختر كوچك را به ياد بياوريد كه در آغوش خواهر دلفين است و لابه‌لاي ديالوگ‌ها جيغ مي‌زند و سروصداهاي بامزه كودكانه درمي‌آورد. اگر او در جايي غير از اشعه سبز بود، دخترك ساكت و آرامِ فيلم‌هاي هميشگي مي‌شد كه اگر جيغ هم مي‌زنند در روايت بايد جيغ مي‌زدند. يا آن موتور پرسروصدا را به خاطر بياوريد كه چگونه ميان گفت‌وگوي دلفين و دوست قديمي‌اش، هنگامي كه در كافه‌اي نشستند، مي‌آيد و چند بار در همان حوالي مي‌چرخد و حواس‌مان را پرت مي‌كند.
سينماي رومر سينماي افكار است، نه سينماي كنش‌ها. به همان سياق، در اشعه سبز هم بيش از آنكه شاهد كارها، تفريحات، تنبلي‌ها يا خوش‌گذراني‌هاي دلفين در تعطيلات باشيم، شنونده افكارش درباره خود، رابطه‌ها، سبك زندگي، سليقه‌ها و عادت‌هايش هستيم. مثلا خيلي شاهد عادات غذايي‌اش نيستيم، فيلم برايش مهم نيست كه نشان دهد دلفين صبحانه و ناهار و شام چه مي‌خورد ولي ما شنونده گفت‌وگويي طولاني درباره خوردن سبزيجات و نخوردن گوشت سر ميز ناهار هستيم. يا وقتي او به آن دوست نويافته سوئدي‌اش مي‌گويد كه انتخابش براي رابطه، رابطه رمانتيك است، ما هيچ كنشِ رمانتيكي را تا به حال از او نديده‌ايم. او مي‌گويد دوست دارد با معشوقش در ميان موج‌ها باشند ولي ما او را زياد در دريا نمي‌بينيم؛ ما حرف‌هايش را باور مي‌كنيم، چون سينماي رومر را باور كرده‌ايم.
ميزانسن‌ها در فيلم‌هاي رومر به اندازه گفت‌و‌گوها بيانگرند. دلفين به تنهايي در چمنزار قدم مي‌زند و اين صحنه همراه است با وزيدن باد در درختان و چمن‌ها و جنبيدن هر آنچه ساكن است و ناجنبيدني. جنب‌وجوش صحنه در دنياي بيروني در تباين با ايستايي و سكون ظاهري دنياي دلفين قرار مي‌گيرد و آن را برجسته مي‌كند اما اين صحنه‌پردازي با دنياي دروني دلفين رابطه همانندي برقرار مي‌كند. درون او چون باد در جنب‌وجوش است، همچون شاخه‌هاي آويزان درختان، معلق است و بي‌ثبات و همچون چمن‌ها كه در باد خم مي‌شوند و سر بر زمين مي‌سايند، حس‌هايش بي‌تكيه‌گاه و در آشوب است. او در مسيري كوتاه، چند بار مي‌رود و بي‌هدف و بي‌انگيزه پيمودن راه باز برمي‌گردد. 
دلفين بعد از اقامتي كوتاه در شربورگ، دوباره به پاريس برمي‌گردد؛ جاي سكونت هميشگي و باز اضطراب از دست رفتن تعطيلاتِ به‌ خوبي سپري نشده او را به كوهستان مي‌كشاند. به خانه خالي دوستش ژان؛ اما تا به آنجا مي‌رود مي‌فهمد تابِ تحمل تنهايي را ندارد. بي‌درنگ برمي‌گردد؛ اما شانس‌ها (موقعيت‌هاي اتفاقي معمولي) از اينجا تازه شروع مي‌شود وقتي جريان زندگي دلفين در حال بر‌گشت به زندگي روزمره معمولي است. اولين شانس، ديدن اتفاقي ايرن در كافه بود آن‌هم وقتي كه دلفين پرشتاب داشت از مقابل كافه عبور مي‌كرد. اين ديدار در فيلم به غايت معمولي است، اشباع شده است از رئاليسم. سر و صداي محيط كافه (صداي كوبيدن چيزي به چيز ديگري، عبور موتوسيكلت از كنار ميزها، بوق ماشين‌ها، حرف‌زدن‌هاي بلند آدم‌ها) گاه تا حد آزاردهندگي پيش مي‌رود. حرف‌ها معمولي است. دوربين جلوه‌گري نمي‌كند. همه‌چيز همان‌طور است كه اگر خودتان در كافه‌اي نشسته بوديد اتفاق مي‌افتاد. ايرن او را دعوت مي‌كند باقي تعطيلاتش را در بياريتز سپري كند. شانس‌ها از اين به بعد به انتخاب‌ها بدل مي‌شوند.
دلفين در بياريتز با دختري سوئدي آشنا مي‌شود، دختري بي‌پروا كه دلفين در برابرش معصوم مي‌نمايد. شايد او نمونه مرسوم دختري باشد كه تنها سفر مي‌كند و از هر قيدي آزاد است. دلفين به گرد پايش هم نمي‌رسد. تضاد ميان ساحل پرازدحامِ بياريتز و گوشه‌گيري دلفين، ميل به خلوت و خاموشي او را آشكارتر مي‌كند. در همان ساحل است كه اتفاقي گفت‌وگوهاي چند نفر را مي‌شنود و نزديك آنها مي‌نشيند تا از حرف‌هاي‌شان سر درآورد. آنها از اشعه سبز حرف مي‌زنند. يكي كتابي از ژول ورن خوانده است با همين نام، ديگري خودش به چشم آن را ديده و پيرمردي هم از تجربه حيرت‌انگيز ديدن آن لحظه صحبت مي‌كند. لحظه‌اي كه آخرين اشعه‌هاي خورشيد، هنگام طلوع، نوري سبز بازمي‌تابانند. افسانه‌ها مي‌گويند كه هر كس اشعه سبز را ببيند، خود و ديگران را بهتر مي‌شناسد. انگار امتداد آن اشعه، به بخش‌هاي تاريك وجود هم نور مي‌تاباند و ما در ابتداي فيلم ديده بوديم كه دلفين، چگونه به آگهي تبليغاتي خيره مي‌شود كه ادعاي «بازيابي ارتباط با خود و ديگران» را دارد و حالا براي او كه به «خرافات شخصي» باور دارد چه چيز شگفت‌آورتر از ديدن اشعه سبز؟ بله سلسله‌شانس‌ها هنوز ادامه دارد. او كه دوباره از بياريتز سرخورده شده و مي‌خواهد به پاريس برگردد، اتفاقي با پسري روبه‌رو مي‌شود كه برايش جذاب است. دلفين براي اولين‌بار ميل به هم‌صحبتي با مردي بيگانه را دارد، آيا اشعه سبز به درون دلفين نفوذ كرده است؟ حتي به او پيشنهاد مي‌كند كه همسفرش بشود و پسر با شوق مي‌پذيرد. باز هم از سر اتفاق، تابلوي مغازه‌اي را مي‌بيند كه رويش نوشته است: اشعه سبز! دوباره ياد حرف‌هاي آن جمع در بياريتز مي‌افتد و وسوسه ديدن غروب خورشيد در دلش جوانه مي‌زند. با پسر روي تكه‌سنگي مشرف به منظره غروب مي‌نشينند. برايش عجيب است كه پسر از او مي‌خواهد چند روز ديگر با او باشد، هميشه فكر مي‌كرده است جذابيتي براي ديگران ندارد. اين‌گونه است كه باورش ترك ظريفي مي‌خورد. در انتظار ديدن اشعه سبز در سكوت به افق خيره مي‌شوند. رومر كه از شگرد نما/نماي معكوس كمترين استفاده‌ها را مي‌كند اينجا، به سياق سينماي متعارف، گاهي خورشيد را ميهمان قاب مي‌كند، گاه آن‌دو را و در دل ما آشوبي است، ميلي درون‌مان با ميلي ديگر سر سازش ندارد. هم مي‌خواهيم لحظه برآمدن اشعه سبز را ديده باشيم و هم واكنش دلفين را از ديدن آن معجزه شخصي. فقط رومر است كه مي‌تواند آشوبِ درون‌مان را آرام كند؛ به گونه‌اي كه شاهد هر دو باشيم. ما چشم دوخته‌ايم به لحظه پايان غروب و درخشش زيبا و شگفت‌آور اشعه سبز و ناگهان صداي برخاسته از حيرت دلفين را مي‌شنويم. آري معجزه شخصي اتفاق افتاده است. هم براي رومر، هم براي دلفين و هم براي ما.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون