• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5245 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۹ تير

با همان تنهايان

محمد خيرآبادي

اواسط خردادماه است و از آسمان خاك مي‌بارد. چيزي در من هست كه نمي‌گذارد بي‌اعتنا از در خانه رفيقم بگذرم. ندايي دروني مي‌گويد: «تو كه اينقدر تلفن زدن برات سخته، حالا كه اينجايي بهترين وقته يه مرام و معرفتي از خودت نشون بدي و احوال رفيقت رو بپرسي. اونم رفيقي كه به كمكت احتياج داره». زنگ مي‌زنم. بعد از زنگ دوم، مسعود آيفون را برمي‌دارد: «چي كار داري؟» بايد چيزي بگويم كه خوشش بيايد و گاردش باز شود: «هيچي، داشت از آسمون خاك مي‌باريد، ديدم نزديك‌ترين جايي كه يه سقف داشته باشه و چار تا ديوار و منو توش راه بدن اينجاست.» موفق مي‌شوم؛ در را باز مي‌كند. مي‌روم بالا. روي كاناپه بين ميزهاي كوچك و بزرگ خاك گرفته دراز كشيده. ميزها پر است از ليوان‌هاي كثيف و جاسيگاري خالي نشده و نعلبكي‌هايي كه براي كمك به جاسيگاري صف بسته‌اند. روي ميزهاي خاك گرفته با انگشت چيزهايي نوشته و از لپ‌تاپ صداي موسيقي مي‌آيد: «آخه من كجا برم/همه جا جز اينجا واسه من زندانه...» مسعود به سقف نگاه مي‌كند. پيش خودم مي‌گويم حتما الان فكر مي‌كند آمده‌ام نصيحتش كنم و حرف‌هاي تكراري بزنم. اما وقتي بي‌سلام و احوالپرسي مي‌گويد: «چي شده؟ تو هم دلت گرفته؟» تا حدودي خيالم راحت مي‌شود. اما اگر بگويم «نه» ممكن است باز خيال كند با قصد و نيت آمده‌ام و اگر بگويم «آره» بايد تا آخر، نقش آدم بيچاره و افسرده را بازي كنم. جوابي نمي‌دهم. به چيزهايي كه روي ميزهاي خاك‌گرفته نوشته، نگاه مي‌كنم. «بي‌اختيار به دنيا مي‌آييم با رنج زندگي مي‌كنيم با حسرت مي‌ميريم.» روي ميز بزرگ جلومبلي نوشته: «به پشت سر نگاه نبايد كرد حتي به وقت مرگ.» روي ميز كامپيوتر نوشته: «توي دنيايي كه اينقدر جا تنگه، يه در خروجي نذاشتن؟» ترس برم مي‌دارد. نكند كار از كار گذشته باشد؟ كاش زودتر مي‌آمدم. چاوشي ادامه مي‌دهد: «بچه غمگين شط خرمشهرم/ كه تموم دنياش قد آبادانه.» نمي‌توانم بيشتر از اين خوددار باشم. بايد بروم سر اصل مطلب، هر چند به طرزي ناشيانه. مي‌پرسم: «برنگشته؟» مي‌گويد: «هيچ‌وقت برنمي‌گرده.» باز زبانم قفل مي‌شود. نمي‌دانم چه بگويم. چه حرفي بزنم كه رنگ نصيحت نداشته نباشد و شكل بيرون گود بودن و فرمان دادن به خود نگيرد؟ ديگر نمي‌توانم بيشتر از آنچه قبلا گفته‌ام، بگويم و در مسائل خصوصي زندگي‌اش دخالت كنم. اصلا من خودم هم نمي‌دانم كار درست كدام است و غلط كدام! مي‌گويم: «مسعود نگران نباش درست ميشه.» مي‌خواهم ببينم آن نوشته‌هاي روي ميز را همين‌طوري نوشته يا توي سرش هم همين حرف‌هاست. يك‌دفعه از جايش بلند مي‌شود. چاوشي همراهي‌اش مي‌كند: «من غريبم همه‌جا مثل ابر پاييز همه‌جا مي‌بارم/ اما تو خاك خودم موندن و مردنمو بيشتر دوست دارم.» مي‌رود به آشپزخانه با دو تا ليوان چاي بر مي‌گردد و مي‌گويد: «نترس قرار نيست كار خطرناكي بكنم.» با هم به سولوي گيتار الكتريك انتهاي آهنگ گوش مي‌دهيم و بعد ادامه مي‌دهد: «دلم براش مي‌سوزه. بي‌وطني كم دردي نيست.» سر حرفش باز مي‌شود و من فقط گوش مي‌دهم. احساس مي‌كنم هيچ كاري جز گوش دادن از من ساخته نيست. يك ساعت بعد احساس مي‌كنم حالش بهتر است. موقع خداحافظي مي‌زنم روي پاي مسعود و مي‌گويم: «كوه‌ها با همند و تنهايند/ همچو ما با همان تنهايان» و بلند مي‌شوم. مسعود لبخند مي‌زند و لايك نشانم مي‌دهد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون