• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5310 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۳۱ شهريور

چطور زنده ماندم؟

سعيد صادقي |عكاس جنگ|
نيمه اسفند سال 65 بعد از شكست عمليات كربلاي 4، با تن خسته و پاهايي كه به سختي در پهناي خاكريز تازه زده شده دنبال خود مي‌كشيدم، پرسه‌زنان براي ثبت لحظه‌ها مي‌رفتم و دوربين كوچك عكاسي‌ام طبق عادت هميشگي بر گردنم آويزان بود. خورشيد در حال رفتن بود و آتش شديد انواع گلوله‌ها با غرش‌هاي وحشتناك از بالاي سرم عبور مي‌كرد. زمين زير پاهايم مي‌لرزيد و درونم پر از وحشت و غوغاي اضطراب بود در آن توفان انفجارها. نزديك غروب، خاكريزها را پشت سر گذاشته بودم كه كمي جلوتر، نگاهم به هفت، هشت رزمنده نوجوان و جوان افتاد كه بر پهناي خاكريز چسبيده بودند و كمي دورتر هم لودري بود كه دو نفر كنارش دراز كشيده بودند. در بهت نگاه آنها قرار گرفتم و يكي از آن رزمنده‌ها از من پرسيد: «برادر كجا مي‌روي؟» گفتم: «جايي كه شب بمانم و با آمدن خورشيد (با اشاره به دوربين آويزان بر گردنم) لحظه‌ها را ثبت كنم.» يكي از رزمنده‌ها گفت: «خسته نباشي. جلوتر از اينجا خاكريزي نيست. اينجا پايان خط خاكريز ماست. آن طرف عراقي‌ها هستند. نمي‌بيني با گلوله‌هاي‌شان خاكريزهاي ما را شخم مي‌زنند؟» من از فرط خستگي خودم را در كنار آنها بر خاكريز ولو كردم. هوا تاريك‌تر شده بود كه يكي از رزمنده‌هاي نوجوان گفت: «براي كجا عكس مي‌گيري؟» گفتم: «براي روزنامه» كارت روزنامه به اضافه كارت ستاد تبليغات جنگ را از كيف دوربين درآورده و نشانش دادم. در جواب من گفت: «من روزنامه‌اي كه شما براي آن عكس مي‌گيري، ديده‌ام. عكس‌ها و مطالب جنگي‌اش بيشتر مورد توجهم بود. من محمدحسين، بچه كرمان هستم.» هوا تاريك شده بود. محمدحسين چراغ قوه كوچك خود را بيرون آورده بود و من بند دوربينم را از گردنم خارج كرده و داخل كيف دوربين گذاشته بودم. يكي از آنها كه خود را احمد معرفي كرد، از قمقمه‌اش به من آب داد و در حالي كه دهانم خشكيده بود، با همان خاك‌هاي چسبيده دور لبانم و دندان‌هاي چرك گرفته، آب قمقمه را با كمي فاصله بر دهانم ريختم. در همان زمان كوتاه، با جمع آنها صميمي شدم. منورهاي بالاي سرمان، محدوده را روشن مي‌كرد، غرش گلوله‌ها كه از بالاي سرمان عبور مي‌كرد خاكريز را مي‌لرزاند. نگاهم افتاد به لودري كه كمي پايين مشغول حفر خاكريز بود. محمدحسين گفت آنها بچه‌هاي ما هستند كه بايد تا فردا صبح خاكريز را تمام كنند تا نيروها مستقر شوند. از داخل كوله‌پشتي‌ها نان و پنير و خرمايي بيرون آورده شد و پس از خواندن سريع نماز، به هر كس چند لقمه ناني داده شد. من با آن شدت گرسنگي‌، به سرعت همان چند لقمه را بلعيدم كه يكي از رزمنده‌ها كه اسمش سهراب بود، گفت: «تا فردا كه غذايي و ناني به ما برسد، چيزي براي خوردن نداريم.» من حين خوردن آخرين لقمه بودم كه سهراب حرفش را ادامه داد و رو به من گفت: «من با ديدن عكس‌هاي جنگ در روزنامه شما به جبهه آمدم و امشب خوشحالم در كنار عكاس آن عكس‌ها هستم و مي‌بينم براي عكس، چقدر به واقعه جنگ نزديك هستي.»
يكي از رزمنده‌ها رو به بقيه گفت :«بايد امشب تا قبل از طلوع آفتاب خاكريز را تمام كنيم تا نيروهاي عمليات، صبح زود پشت خاكريزها مستقر شوند. همه بچه‌ها از جا بلند شدند و به سمت لودر در حال حفر خاكريز رفتند. من در آن تاريكي كه گاهي با نور منورها روشن مي‌شد، چشم به آسمان بدون ستاره دوخته بودم در حالي كه صداي انفجارها با لهجه كرماني همان رزمنده‌ها مي‌آميخت. در عين خستگي گاهي كه چشمم را باز مي‌كردم، مي‌ديدم كه نور چراغ قوه كوچكي بر بدنه لودر مي‌تابد. بالاخره، از فرط خستگي چشمانم بسته شد و حس كردم كه دستي در تاريكي چفيه‌اي دور كمرم پيچيد و زمزمه‌اي شنيدم كه مي‌گفت بدنش گرم شود ناله‌هايش تمام مي‌شود. متوجه شده بودم كه دو نفر از رزمنده‌ها؛ احمد و مهدي هم در همان خاكريز و روي زمين خيس سرد كنار من دراز كشيده‌اند. هوا گرگ و ميش بود و هنوز صداي شليك گلوله‌ها زمين‌هاي اطراف ما را شخم مي‌زد كه چشمانم را باز كردم و ديدم دو، سه نفر از رزمنده‌ها با صداي مهدي كه مي‌گفت نيروها راه افتاده‌اند، از جاي‌شان كنده شدند و با تيمم خاك سرد به نماز ايستادند. من هم از جا برخاستم و همان لودر را همچنان مشغول به حفاري خاكريز ديدم. دوربينم را از كيف برزنتي بيرون آورده و با چفيه مشغول تميز كردن بدنه دوربين شدم در حالي كه به نظر مي‌رسيد خورشيد هم از وحشت حجم بارش گلوله‌ها جرات سر بيرون آوردن ندارد. دوربينم را رو به صورت رزمنده‌ها گرفتم تا صداقت اين باورها و نگاه‌هاي پاك را در قاب دوربين ثبت كنم. كمي دورتر، نيروها هم با تجهيزات كامل نظامي به سمت ما مي‌آمدند؛ حدود صد و پنجاه نفر با اسلحه‌هاي سبك كلاشنيكف و آر‌پي‌جي و گلوله‌هايش در كوله‌پشتي‌ها، با كلاهخودها بر سرشان و چفيه به گردن پيچيده از مقابل نگاه دوربينم عبور مي‌كردند كه همان لحظه يك موتور تريل با دو سوار كه صورت‌شان را با چفيه پوشانده بودند و كلاه بافتني بر سر و لباس سبز سپاه بر تن داشتند نزديك من توقف كرد. نفري كه ترك موتور بود، پياده شد و چفيه را از صورتش باز كرد كه احمد به سوي او رفت و با خوشحالي او را در آغوش گرفت. در حال صحبت بودند كه نگاه‌شان به من و دوربينم افتاد و دستي تكان داده شد تا من و دوربين احساس غريبي در ميان نيروها نداشته باشيم. هنوز آتش گلوله‌ها در آسمان بالاي سرمان بود كه شنيدم فرمانده به نيروهايش مي‌گويد: «اينجا مهم‌ترين نقطه جنگ است. دشمن سه روز پيش اينجا مستقر بود و حالا دورتر از اينجا رفته. ما اينجا فقط با خدا معامله مي‌كنيم. جان باورهاي شما نفس دشمن را قطع مي‌كند و به مردم ايران جان مي‌بخشد. با ايمان به خدا دشمن را شكست مي‌دهيم و با دور ريختن تعلق‌هاي اين دنيا به هدف‌مان مي‌رسيم.» خورشد از لاي دود و غبار باروت‌ها با مشقت‌ها سرك مي‌كشيد كه در همان لحظات، ميگ‌هاي عراقي در پايين‌ترين سطح زمين به سرعت چشم برهم زدني از روي خاكريز تازه رد شدند و خاكريز را بمباران كردند و به سرعت از منطقه خارج شدند. من با دوربينم براي عكس گرفتن از صفوف نيروها به زحمت از گل‌ نيم‌خيز شدم در حالي كه باران گلوله توپخانه و شليك مستقيم تانك‌ها و رگبار مسلسل لحظه‌اي قطع نمي‌شد. منطقه پر از دود باروت بود. از كنار همان لودري كه شب قبل مشغول حفاري بود، عبور كردم. در درازاي خاكريز پيش مي‌رفتيم كه گلوله مستقيم تانك‌ها مثل رگبار خاكريزهاي نو را هدف گرفت. از شدت دلهره، چشمانم اختيار و توان بستن قاب تصوير را از دست داده بود. من هم 
پشت سر نيروها و بدون ثبت لحظه‌ها در آن دالان مرگ و روي زمين‌هاي گلي سرد پيش مي‌رفتم و به تكه‌هاي پراكنده گوشت بدن رزمندگان كه با گل آميخته بود و سطح زمين داغ شده از خون جوانان وطن نگاه مي‌كردم. چاله‌هاي اطراف‌مان از باران خون پر شده بود و در آن لحظات، با ديدن دست‌ها و پاها و تكه‌هاي بدن‌ها در اطراف‌مان، به سختي نفس مي‌كشيدم. ديگر دركي از جانم نداشتم. چشمانم از عرياني وحشت باز نمي‌شد. همه روح و روانم خمير شده بود. ناي جان كندن هم نداشتم كه لحظه‌اي احساس كردم دستاني با تمام قدرت، پيكرم را مثل تكه گوشتي از دل شعله‌هاي آتش و گلوله‌هاي مستقيم تانك‌ها و سياهي مرگ و آن خندق خونين بيرون كشيد. من فقط احساس مي‌كردم كيف دوربينم با بندش بر گردنم كشيده مي‌شود ولي متوجه شدم كه مثل يك تكه گوشت روي پيكرهاي متلاشي شده و جان‌هاي زخمي پشت وانت تويوتا پرتاب شدم. وانت تويوتا، در يك تونل خاكي و در دست‌اندازها پيش و بالا و پايين مي‌رفت و ناله و ضجه‌هاي پيكرهاي زخمي درهم‌ مي‌آميخت. كمي كه گذشت، چشمانم را به سختي باز كردم و نگاهم افتاد به عكس شهيد عيسي ذوالفقاري. دوربين عكاسي را به صورتم چسباندم تا با همان چشماني كه در باران خون‌ها خيس شده بود و از مرگ گريخته بود، شرافت و وجدان و انسانيت را قاب بگيرم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون