• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5354 -
  • ۱۴۰۱ شنبه ۲۸ آبان

ميرزا بزرگ خان قزويني

نادر تكميل‌همايون (1)

تير ماه 1360: روزش را به خوبي ياد ندارم. با اندكي پرس‌و جو تاريخ دقيق را مي‌توانم پيدا كنم، اما نه؛ ترجيح مي‌دهم همه‌چيز محو بماند. روز گرمي بود. چند وقتي است كه خانه خودمان نمي‌خوابيم. از خردادماه خانه به خانه هستيم. منزل دوستان دور و نزديك. چند ماهي از انقلاب گذشته بود و بسياري از كارمندان و وزرا و وكلا و روسا از كار بي‌كار شده بودند و وظيفه امرار معاش خانواده به گردن همسران آنها افتاده بود. هركسي از طريقي سعي مي‌كرد كاري براي خودش دست و پا كند. تعداد ويلاهاي مجلل كه صاحبانش به خارج از كشور رفته بودند زياد بود و بسياري آنجا را اجاره و تبديل به كلاس شنا كرده بودند. كلاس شناي من در آن سال نرسيده به چهارراه پارك‌وي بود (نمي‌دانم آيا هنوز به اسم آيت‌الله مدرس نامگذاري شده بود يا نه). خانمي كه آنجا را اداره مي‌كرد، خانمي بود باوقار كه با نوشته‌هاي پدر آشنا بود. به استخر رفتن هرگز علاقه چنداني نداشتم، اما مادر اصرار داشت آن روز حتما سر كلاس حاضر شوم. 
پدر مرا سر كلاس برد و گفت ظهر به دنبالم خواهد آمد تا به منزل برگرديم. ظهر بعد از كلاس روي سكوهاي خيابان وليعصر نشسته بودم و منتظر. پدر كمتر مواقع سر وقت مي‌رسيد. تاكسي‌هاي نارنجي پشت چراغ قرمز چهارراه مي‌ايستادند اما اثري از آثار پدر نبود. ساعت نداشتم. فكر كنم سه ربع ساعت منتظر ماندم. سرانجام از دور تاكسي پدر رسيد، (2) دستش را از پنجره بيرون آورده بود و تكان مي‌داد تا من او را بهتر ببينم. كنار او جلو نشستم. تاكسي از چهارراه زعفرانيه گذشت. 
مگر خانه برنمي‌گرديم؟
يك سر بايد به دوستي بزنم و بعد برمي‌گرديم خانه.
پدر هميشه روي قرارهايش قرار ديگر مي‌گذاشت. من گرسنه و خسته بودم اما چاره‌اي نداشتم كه بپذيرم. تاكسي ما نرسيده به پل تجريش سر كوچه‌اي كه اسم آن را هم به خاطر ندارم اما يك عينك‌فروشي داشت ايستاد. سال‌هاي سال هر وقت گذرم به سر اين كوچه مي‌افتاد سرم را مي‌چرخاندم كه ياد آن روز شوم نيفتم. كوچه‌اي بود بن‌بست كه پله مي‌خورد. اتفاقا چند هفته قبل، يك شب شام منزل آقاي فرشچيان دعوت شده بوديم. فهميدم پدر مي‌خواهد به اين دوست خوب و قديمي‌اش سر بزند. آدمي دوست‌داشتني كه رفاقتش با پدر به دوران اقامت در پاريس برمي‌گشت. تازه ازدواج كرده بود. خانه‌اي دوطبقه اجاره كرده بود. حتما اين خانه الان به برجي معيوب بدل شده است. پدر زنگ خانه را زد. چند دقيقه‌اي منتظر مانديم اما در باز نشد. پدر چند بار اصرار كرد. سرانجام راه خودمان را كج كرديم، من خوشحال بودم. از يك قرار نيم‌ساعته يا شايد هم طولاني‌تر قسر در رفته بوديم. مجبور بوديم به خانه برگرديم. ناگهان صداي باز شدن در به گوش‌مان رسيد. ‌‌اي كاش هرگز اين در باز نشده بود يا لااقل چند قدم دورتر رفته‌ بوديم و صدايش را نمي‌شنيديم، برگشتيم، در چارتاق باز بود اما كسي جلوي آن نايستاده بود، وارد شديم. در پشت سر ما بسته شد و جواني كمي فربه با همين اسلحه اسراييلي معروف ظاهر شد.
بفرماييد.
از پله‌ها بالا رفتيم. غوغايي بود. هشت الي نه مرد مسلح خانه را تسخير كرده بودند. همسر آقاي فرشچيان رنگ‌پريده، نحيف با روسري و يك روپوش تنها روي كاناپه نشسته بود. 
سلام.
چي شده؟ 
صبح بردنش.
يكي از مردان مسلح از پدر پرسيد: اسم شما چيست؟ 
ناصر تكميل‌همايون.
تلفن را برداشت و به جايي حوالي تپه‌هايي كمي آن‌سو‌تر كه از موقعيت ما چندان دور نبود، زنگ زد. بايد منتظر مي‌نشستيم تا ببينيم از بالا دستور چيست! هم پدر هم خودم خوب مي‌دانستيم كه دستور چه خواهد بود. زمين پُر بود از كتاب، عكس، اعلاميه‌هاي زيراكسي. كمدها و كتابخانه خالي شده بودند. با عقل آن سال‌هاي خودم حدس مي‌زدم كه اين چيزهاي عجيب مي‌تواند باعث گرفتاري شود. صحنه‌هاي تظاهرات، صدها اعلاميه‌ كه نشانه ستاره سرخ و ژ3 خورده بودند. معلوم بود كه فرشچيان فقط يك سمپات نبوده و مقام بالايي در حزبي داشته است. آيا پدر اطلاعي از سوابق سياسي او با وجود دوستي ده ساله‌اش داشته است؟ نمي‌دانم. اگر داشت هرگز به اين خانه سر نمي‌زد، چون اين منزل چند روزي بود كه تحت نظر قرار گرفته بود و شب قبل هم لو رفته بود...؛ در انتظار زنگ تلفن بوديم. پدر درخواست تكه ناني كرد. مي‌دانست آنجا كه برود مدتي گرسنه و تشنه خواهد ماند. خودش را آماده مي‌كرد. نگاهش را روي خودم حس مي‌كردم. سعي مي‌كرد چهره پسر دوازده ساله خودش را براي مدتي به خوبي در ذهنش حك كند. سرانجام تلفن زنگ خورد. وقت رفتن بود. مرا در آغوش گرفت و گفت مراقب مادرت باش. او هميشه هنگام سفر اين جمله را تكرار مي‌كرد. 
كي برمي‌گردي؟
به زودي
از خانه خارج شد. با دو مرد مسلح. من و همسر آقاي فرشچيان تنها مانديم. فرشچيان چند ماه بعد به آسمان شتافت. اما پدر به قولش وفا كرد، طبق عادت هميشگي، با تاخيري چهارساله. با موهاي بلند و ريشي بلندتر. بچه‌هاي محله نظامي گنجوي (توانير) به شوخي به او ميرزا كوچك‌خان جنگلي مي‌گفتند. اما او ميرزا كوچك‌خان جنگلي نبود. او ميرزا بزرگ‌خان قزويني بود.
منبع: همايون‌نامه: نكوداشت كارنامه علمي دكتر ناصر تكميل‌همايون، با تلخيص
1- فيلمساز مقيم فرانسه، فرزند استاد ناصر تكميل‌همايون
2- پدر هنگام نمونه‌خواني اين مقاله گفت كه آن روز به چاپخانه رفته بود تا مقاله خودش كه قرار بود در مجله بوستان به سردبيري شادروان سيما كوبان منتشر ‌شود را غلط‌‌گيري كند. عنوان مقاله: لزوم حفاظت از آثار تاريخي و باستاني ايران.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون