• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5421 -
  • ۱۴۰۱ سه شنبه ۱۸ بهمن

خاطرات و خطرات جشنواره فيلم

ابراهيم عمران

موسم جشنواره كه مي‌شد؛ مثل همه عاشقان سينما، من هم در پي گرفتن بليت و رفتن به ماواي آرامش بودم. از سال هفتاد و نه كه در جشنواره فيلم حضور داشتم؛ به حتم خاطرات زيادي در ذهنم نقش بسته است. خاطرات و خطرات البته. چه كه بسان همه آناني كه بليت گيرشان نمي‌آمد؛ من هم متوسل به هر راهي مي‌شدم! حاليه كه مي‌توانم كمي درباره سينما بنويسم و به واسطه عضويت در انجمن؛ راحت‌تر بليت به دستم برسد؛ به آن سال‌ها كه فكر مي‌كنم؛ كمي ترس و گاهي هم خجلت بر من مستولي مي‌شود. از خواهش و تمنا براي ديدن اكران اول «مارمولك» در سينما صحرا؛ به متصدي ورود؛ تا ايستادن در صف براي «عطر كافور، بوي ياس»، به مدت هشت ساعت در سينما ايران و تماشاي آن در ساعت دوازده شب! و نوستالژي سينما «لاله‌زار» و مدير و صاحبش «صابر رهبر» كه به هر طريقي بود؛ به همه جا مي‌داد حتي با تك صندلي پلاستيكي و آن بخاري نفتي داخل سالنش! و دوستي با نگهبان سينما پايتخت و از در پشتي وارد شدن! همه اينها مي‌تواند مشترك باشد براي اهالي و دلدادگان سينما. دل سپردگاني كه سالن تاريك سينما براي‌شان ملجا و ماوايي ديگر است. سينه سوختگاني كه ده روز و شب جشنواره؛ ناهار و شام نمي‌خوردند و از كارشان مي‌زدند و گاهي هم اخراج به جان مي‌خريدند؛ ولي اين ده روز را با هيچ جايگزيني عوض نمي‌كردند. اكران «سربازان جمعه» جناب كيميايي بود. گويا با چند روز تاخير فيلم به جشنواره رسيد. من هم در پي دستيابي به بليت. روزهاي قبل جشنواره هر چه تلاش كردم؛ بليتي به من نرسيد. نه دانشجو بودم و نه عضو نهاد و ارگاني. صف‌ها هم كه شلوغ. روزي به تلفن ستاد جشنواره كه آن سال‌ها در سينما فلسطين بود؛ زنگ زدم. خانمي گوشي را برداشت. الان هم كه اين سطور را مي‌نويسم؛ حال عجيبي دارم بعد اين همه سال. به ايشان گفتم كه من مخاطب عادي سينما هستم. نه دانشجو هستم و نه عضو جايي. دسترسي به بليت هم ندارم. از طرفي وقت هم ندارم. خواهشي از شما دارم. بهشان گفتم تك و تنها طي سال سينما مي‌روم. اهل دوستي هم نيستم كه با فردي به سينما بروم. حسابي درد دلم باز شد. حتي گفتم متصدي فروش بليت سينما ايران (آن سال‌ها كه تلفني رزرو مي‌شد) من را مي‌شناسد و تك صندلي رديف دو شماره چهارده سالن يك را هميشه به من مي‌دهد و من را هم بدين نام به شوخي مي‌شناسد. رديفي كه دو طرفش نرده دارد و انگار براي افراد تنهايي مثل من ساخته شده! بحث‌مان كه به اينجا رسيد و ايشان متوجه شد حرف‌هاي من از ته دل بود و عاشق سينما هستم؛ گفت شما هر وقت آمدي سينما فلسطين بگو آشناي من هستي. الان هر چه فكر مي‌كنم نام ايشان را به خاطر نمي‌آورم. دليل نوشتن اين خطوط هم به نوعي عذر تقصير است و بس. باري من آنچنان شاد و خوشحال شدم كه بعد قطع تماس گريه‌ام گرفت. بي‌صبرانه منتظر روز آغاز جشنواره بودم. ولي هر چه كردم روي آن نداشتم كه به متصدي ورود؛ چنين حرفي بزنم. دو، سه روز از جشنواره گذشت. به سينماهاي ديگر سرك مي‌زدم. نه بليتي بود و اگر هم مي‌بود قيمت بالا كه توان خريد نداشتم. تا اينكه نوبت به اكران فيلم كيميايي رسيد. از قضا روز جمعه هم بود. من هم تعطيل و فرصت داشتم. رفتم سمت سينما فلسطين. از بزرگمهر تقريبا صف بود. فيلم‌هاي ايشان و عاشقان سينه‌چاكشان هم كه نياز به شرح و تفسير اضافه ندارد. اين صفي كه من ديدم؛ حداقل به دو يا سه اكران اضافه احتياج داشت! دل به دريا زدم. به سمت در ورودي رفتم. متصدي در جلويم را گرفت. نمي‌دانم در كسري از ثانيه بر من چه گذشت. بي‌محابا گفتم من پسرخاله خانم (همان فردي كه نام‌شان از ذهنم رفته است) هستم. تا اسم‌شان را بردم؛ بسيار برخورد خوبي داشتند و گفتند كه به داخل بروم. حالا اين جمعيت بيرون و من در يك نگاه به هم خورديم. 
طرز نگاه‌ها مشخص بود كه در ذهن‌شان چه مي‌گذشت. خودم هم باورم نمي‌شد، داخل شده‌ام. تعدادي از عوامل فيلم داخل بودند. آنچنان دستپاچه بودم كه نمي‌دانستم چه كنم. همان متصدي راهنمايي‌ام كرد كه در كجا بنشينم. اكران هنوز آغاز نشده بود. حتي به من تعارف كرد اگر چيزي مي‌خورم برايم بياورد. در دل گفتم چه احترامي! تقريبا ده دقيقه نگذشته بود كه ايشان با تلفن نزدم آمد. گفت پشت خط با من مي‌خواهند حرف بزنند. ماندم چه بگويم. با من؟ آخر كه مي‌توانست باشد؟ با هيجاني آميخته به ترس و دلهره گوشي را برداشتم. سلامي كردم. پشت خط خانمي بود. آني گفت خجالت نمي‌كشي؟ چرا با آبروي دخترم بازي مي‌كني؟ من اصلا خواهري ندارم كه تو پسرخاله دخترم باشي؟! واي دنيا سرم خراب شد. اصلا نمي‌دانستم چه بگويم. گويا آن خانمي كه من با ايشان حرف زده بودم؛ امروز نيامده بودند. متصدي ورود هم به منزل‌شان زنگ زد كه مثلا بگويد من (پسرخاله) را به سالن راه داده است. از شانس بد ايشان هم نبود. به مادرشان گفت كه خواهرزاده‌اش را وارد سالن كرده است! و باقي قضايا! متصدي فقط گفت برو! و ديگر هم اين طرف‌ها پيدايت نشود! آنچنان خجلت‌زده بودم كه سرافكنده از سينما آمدم بيرون. ايشان هم نامردي نكرد و طرز فيگور بدن و ميميك چهره‌اش؛ چنان ميزانسن و دكوپاژي ايجاد كرد كه همه متوجه شدند اوضاع از چه قرار است. متوجه نشدم چگونه به خانه رسيدم. تا شش ماه بعد جرات رفتن به سينما فلسطين را نداشتم. گهگاهي از دور آن متصدي را مي‌ديدم و خجلتم افزون‌تر مي‌شد. هر چه كردم ديگر نتوانستم به آن خانم زنگ بزنم‌ و پوزش بطلبم طي سال‌هاي بعد. شوق تماشاي فيلم آنچنان محصورم كرده بود كه به جاي گفتن واژه آشنا گفته بودم پسرخاله! نمي‌دانم اين همه سال نتوانستم اين يادداشت را بنويسم. فقط اميدوارم روزي ايشان اين يادداشت را بخواند و پوزش مرا بپذيرد. موقع نوشتن اين مطلب دوستي زنگ زده بود كه ديشب بليت سينما داشت. نتوانسته بود كه برود‌. سانس قبلش رفته بود. بليت براي ده و نيم شب بود. به مغازه‌هاي اطراف سينما به هر كي گفته بود؛ بليت را نخواستند! از بهانه وقت نداشتن تا اينكه نمي‌دانند چه فيلمي است؛ ياد آن سال‌ها افتادم كه اگر چنين پيشكشي مي‌شد؛ به دقيقه‌اي نمي‌رسيد كه در هوا زده بودنش! جالب آن بود بليت براي همان سينماي اخراج‌كننده من بود.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها