• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5431 -
  • ۱۴۰۱ سه شنبه ۲ اسفند

خودت بخور! نوش جانت!

مرتضي ميرحسيني

سيدضيا مي‌گفت من معمم به آن معناي روحاني نبودم، يك روحاني‌زاده بودم كه به اقتضاي تربيت خانواده اين لباس را به تن مي‌كردم، چون لباس متحدالشكلي وجود نداشت. راستش لباسي بود كه ظاهرا من را مي‌پوشاند و به باطنش هيچ اعتقادي نداشتم. شب كودتا هم عمامه به سر نكردم، «ردنكت سياه و چكمه پوشيدم و كلاه پوست به سر گذاشتم.» مي‌خواستم ظاهر تازه‌ام براي مردم جالب باشد و درباره‌اش باهم صحبت كنند. آن زمان اين لباس را دو دسته، يك دسته اقليت و يك دسته اكثريت به تن مي‌كردند. اقليت آن عالمان واقعي دين بودند كه زهد و تقوا داشتند و دسته اكثريت آنهايي بودند كه زير اين لباس همه كار مي‌كردند. «اگر مي‌باختم و فكلي‌ها و قزاق‌هاي عرق‌خور موفق مي‌شدند، جان آن دسته معدود آدم‌هاي باتقوا را به خطر انداخته بودم و سرشان را سر ‌ دار مي‌فرستادم. اين بود كه لباس عوض كردم تا اگر بردم، بگويند يك پسره كلاهي دمدمي مزاج، شب عمامه را از سر برداشت و كلاه به سر گذاشت و ربطي به دين نداشت و اگر باختم، باز بگويند كه ماجراجوي لامذهبي كه حتي به ظواهر لباس و اعتقادش هم پشت كرده بود، باخت.» مرحوم صدرالدين الهي در مصاحبه‌اي از او پرسيده بود رضاشاه را چگونه به ياد مي‌آوري و چه شخصيتي داشت؟ و او پاسخ داد سرباز برجسته‌اي بود و حس تحكم به زيردست و اطاعت از مافوق در او به حد كمال وجود داشت. به نظرش براي فرماندهي قواي كودتا بهترين گزينه از ميان گزينه‌هاي موجود بود. البته مي‌گفت اين «بهترين گزينه» تصوير كاملي از كودتا نداشت و فقط قرار بود قزاق‌ها را از قزوين تا تهران فرماندهي كند و كار اشغال پايتخت را -كه از قبل با مدافعان آن براي تسليم بدون مقاومت تباني شده بود- پيش ببرد. مي‌گفت «ايشان اصلا روحش از كودتا خبر نداشت. فكر نمي‌كرد مي‌خواهد قدرت را به دست بگيرد. مخصوصا روزهاي آخر كه من مرتبا با او ملاقات مي‌كردم، سعي اصلي‌ام اين بود كه وحشت او را از نافرماني و عصيان عليه شاه از بين ببرم. دايم به او مي‌گفتم شاه در تهران محصور ميان آدم‌هاي بي‌حميتي است كه قدرت پادشاهي را از او گرفته‌اند و ما بايد برويم و نجاتش بدهيم.» مي‌گفت روزهاي پاياني بهمن و آغازين اسفند، چهار تا پنج بار براي متقاعد كردن رضاخان از تهران به قزوين رفتم، چون او ترسيده و ترديد به جانش افتاده بود و مدام مي‌پرسيد اگر شاه عصباني بشود و ما را خلع درجه كند چه مي‌شود؟ مي‌ترسيد چون شاه را درست نمي‌شناخت و از فضاي حاكم بر دربار خبر نداشت. راوي، يعني سيدضيا در ادامه روايتش مي‌گفت «يك شب قبل از حركت به او گفتم: ميرپنجه! شاه در خطر است! مملكت در خطر است! شاه اصلا به شما خلعت و لقب و درجه خواهد داد. به علاوه كليه حقوق معوقه‌تان را نيز پرداخت مي‌كند.» در روايت سيدضيا، نقش رضاخان در كودتا و حتي نقش انگليسي‌ها - ازجمله آيرونسايد- در طراحي و اجراي نقشه آن بسيار كم‌رنگ است. مي‌گفت چشم انگليسي‌ها به من بود و آنها با نقشه‌اي كه در سر داشتيم همراهي‌ام مي‌كردند. حتي حقوقي را كه هر ماه از طريق سفارت‌شان به قزاق‌ها مي‌دادند، آن ماه به من دادند تا من حقوق‌ها را پرداخت كنم. مي‌گفت به آنها گفتم من توانسته‌ام رهبران قواي قزاق و ژاندارم‌هاي تهران را قانع كنم كه براي برقراري نظم تازه و حكومت جديد به پايتخت بيايند و «در سرم اين بود كه يك حكومت ملي مقتدر متكي به قدرت نظامي ملي به وجود بياورم و خودم بشوم رييس‌الوزرا، بشوم ديكتاتور مثل موسوليني.» مي‌گفت مطمئن بودم شيوه‌هاي قبلي در اداره كشور شكست خورده و بايد روش حكومت در ايران تغيير كند. اما ابتدا خودم تصميم نداشتم كه چنين مقامي را تصاحب كنم، اما بعد از صحبت با شماري از رجال آن عصر، تصميم ديگري گرفتم. «هشت ماه تمام مقام رياست وزرا را توي طبق اخلاص گذاشته بودم و در خانه اين و آن مي‌بردم. با التماس تقاضا مي‌كردم كه قبولش كنند، ولي نمي‌كردند. آخر سر به خودم گفتم: مگر رياست دولت گوشت خوك است كه بر تو حرام باشد؟ خودت بخور! نوش جانت!»

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون