• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3290 -
  • ۱۳۹۴ يکشنبه ۲۱ تير

يادداشتي درباره فيلم «در دنياي تو ساعت چند است»

بودن يا نبودن، (يا غياب)؟ مساله اين است!

 

محمدياسر موسي‌پور/ در دنياي تو ساعت چند است، فيلمي است كه با فرهاد و گلي شروع مي‌شود اما مفهوم محوري فيلم به مرور شخصيت‌هاي ديگر را نيز از آن خود مي‌كند و به بازي مي‌گيرد. فرهاد فيگوري غيركليشه‌اي و تا حدي غيرتيپيكال از عاشق است. عمق دارد و كاراكتري است كه بايد با او همنشين شد تا به مرور خودش را برملا كند. او از پرسه زدن اطراف گلي لذت مي‌برد و جرات كم كردن فاصله‌اش را با او ندارد. بي‌آنكه دانشجو باشد به بهانه ورود به جمع اطرافيان گلي به دانشگاهش مي‌رود و سال‌ها و روز‌ها و ساعت‌هاي متمادي را با آنها مي‌گذراند. جايي به گلي مي‌گويد كه در فلان عكس اگر خوب نگاه كند او را در آن پشت‌ها مي‌بيند. او پس زمينه است. يك مرد نامريي است كه حول و حوش گلي به عنوان ابژه ميلش تردد مي‌كند و حتي وقتي در پايان فيلم، گلي را كنار خود مي‌بيند كه مشتاقانه آماده شنيدن اوست، با كاردك به رنگ‌هاي پنجره ور مي‌رود تا از رويارويي نزديك با گلي تفره رفته باشد. نماي انتخاب شده و قاب‌بندي درست تصوير در اين صحنه به خوبي مويد اين روحيه است. او مثل دستگاهي است كه هر آنچه مربوط به گلي است را از زمان تصفيه مي‌كند و تماشاي اشياي جمع‌آوري شده او به خوبي زواياي بيشتري از شخصيتش را براي ما آشكار مي‌كند. فرهاد در چشم‌انداز بيروني رشد مي‌كند، بزرگ مي‌شود، موهايش را از دست مي‌دهد... اما در درون زيست جهان خودش او هنوز همان كودك معصومي است كه در حال كش آوردن يك لحظه رخدادگونه است؛ لحظه ديدار گلي. فرهاد مهم‌ترين خصلت زمان كه همان فراموشي است را از دست داده و رويدادهاي مرتبط با گلي را با تمام جزييات در ذهنش حفظ و نگهداري كرده است. او مي‌تواند از اين عالم سوبژكتيو سر برآورد و از گلي كه سيلي از اتفاقات و به قول خودش خوشي‌ها را در طول اين ساليان تجربه كرده، سوال بپرسد كه در دنياي تو ساعت چند است؟

ما در صحنه آغازين فيلم به جا نياوردن فرهاد توسط گلي را به تماشا مي‌نشينيم و گويي از اين لحظه راوي ذره‌بيني را برداشته و هر لحظه با بزرگنمايي دنياي فرهاد به صورت‌بندي سوالي مي‌پردازد كه رفته رفته در تقابل با آن صحنه اول، پررنگ و پررنگ‌تر مي‌شود؛ فرهاد كجاي زندگي گلي است؟ زندگي هر شخص محصول تعامل ميان كنش‌هاي خودش و همچنين سه دسته از افراد است. آدم‌هايي كه در زندگي‌اش هستند، آدم‌هايي كه در زندگي‌اش نيستند و آدم‌هايي كه در زندگي‌اش غايبند. بزرگ‌ترين دسته را قاعدتا آنهايي كه نيستند تشكيل مي‌دهند. اما تفاوت آنهايي كه نيستند با آنهايي كه غايبند چيست؟ كساني كه غايب‌ هستند، شكل ديگري از حضور را توليد مي‌كنند. فرهاد در زندگي گلي نيست اما گلي در زندگي فرهاد غايب است. غياب تمناي حضور است؛ حضوري كه فقدانش سنگيني مي‌كند. گلي غايب است اما بدون ترديد بيش از آنان كه حاضرند در زندگي فرهاد نقشمند است. اگر گلي در زندگي فرهاد نيست، پس چرا فرهاد زبان فرانسه مي‌آموزد و شب و روزش را صرف او مي‌كند؟ غياب يك وضعيت پارادوكسيكال است: كسي «هست» كه «نيست». گويي نسبت گلي با فرهاد كه نه در زندگي‌اش حضور دارد و نه اين‌گونه است كه در زندگي‌اش نباشد، شكل تمام‌عياري از يك غياب است كه در اين عبارت فرهاد واژه مي‌يابد: نه با تو، نه بي‌تو...

فرهاد از همان ابتدا مانند هر عاشق ديگري، در مقابل يك سه‌راهي قرار گرفته است: عشقش را با گلي در ميان بگذارد و تلاش كند در زندگي‌اش باشد، عشقش را فقط ابراز كند و بعد غايب شود، يا اينكه سكوت كند و نبودن را انتخاب. يعني مرد نامريي زندگي او باشد. مثل راهي كه آقاي نجدي در قبال مادر گلي در پيش گرفته است و آهو خانم هرگز در زندگي‌اش غياب فردي به نام آقاي نجدي را تجربه نكرده است. بدون ترديد همان قدر كه غياب گلي يا آهو خانم در صورت‌بندي زندگي علي و آقاي نجدي نقشمند است، نبودن و نامريي بودن علي و آقاي نجدي نيز در تعين بخشيدن به زندگي آن دو موثر است. براي مثال مي‌توانيم به اين فكر كنيم كه اگر آقاي نجدي، نامريي بودن را انتخاب نمي‌كرد و علاقه‌اش را به آهو خانم ابراز مي‌كرد، چه تغييراتي در مسير زندگي آهو خانم به وجود مي‌آمد. او يك نيروي منفي اعمال نشده است كه نقش سامان‌دهنده‌اش از قضا در همين نبودنش نهفته است. فيلم اما رشته‌اي دراز از بودن‌ها، نبودن‌ها و غياب‌هاست و تنها به ماجراي گلي/ فرهاد يا آقاي نجدي/آهو خانم بسنده نمي‌كند. فرهاد در اوايل فيلم وقتي گلي سراغ علي ياقوتي را مي‌گيرد به كنايه دوستان علي به او اشاره مي‌كند كه مضمون آن اين است كه بايد بين فاطي و گلي يكي را انتخاب كند و در جاي ديگري با اشاره به تقدير مي‌گويد كه در نهايت هيچ كدام اتفاق نيفتاد. گلي، علي ياقوتي را در ذهنش تا به امروز حمل كرده است و نه‌تنها سراغش را مي‌گيرد بلكه پيگير پيدا كردنش مي‌شود. علي در زندگي او غايب است، اما صحنه ديدار اين دو در آرايشگاه علي نشان مي‌دهد كه گلي در زندگي او چنين مقامي ندارد؛ علي بدون گلي (يا در غياب گلي) زندگي نمي‌كند. در اينجا اشاره ژيژك به صحنه‌اي از فيلم نينوچكا، به خوبي از ساحت ديالكتيكي غياب پرده برمي‌دارد: قهرمان فيلم در كافه‌اي «سفارش قهوه بدون خامه مي‌دهد» و پيشخدمت جواب مي‌دهد «قربان خامه تمام شده مي‌خواهيد قهوه بدونِ شير براي‌تان بياورم؟» وجه غريب اين پاسخ چنين است: قهوه بدون شير با قهوه بدونِ خامه متفاوت است. به اين قرار، زندگي علي ياقوتي، اگر «زندگي بدون گلي باشد» يا «زندگي بدون فاطي» دو زندگي متفاوت خواهد بود. آنچه ما از فيلم دستگيرمان مي‌شود اين است كه لااقل اولي نيست. در دنياي تو ساعت چند است، روايت بودن‌ها، نبودن‌ها و غياب‌هاست... آسان مي‌شود به آنها كه در زندگي هستند يا غايبند، انديشيد. اما به آنها كه نيستند هرگز. گاهي مثل گلي جايي به آنها تلاقي مي‌كني و گاهي مثل آهو خانم، هرگز!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها