• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5493 -
  • ۱۴۰۲ شنبه ۶ خرداد

نمي‌شود به چيزهاي ديگر فكر كرد

محمد خیرآبادی

با اينكه مراقب بودم، اما دوباره موقع اصلاح، صورتم را بريدم. اطراف لب، پيچ و خم‌هايي دارد كه كوچك‌ترين غفلت مي‌تواند نقطه قرمز خون را پديدار كند. كار حساسي است در حد خنثي كردن مين. نقطه، بزرگ‌تر مي‌شود. چند ثانيه انگشت را رويش نگه مي‌دارم. انگشت را كه برمي‌دارم نقطه قرمز با سماجت برمي‌گردد. پر و برآمده مي‌شود. با فشار انگشت، خون پخش مي‌شود. با فشار بيشتر و پاشيدن آب سرد، كمك مي‌كنم خون بند بيايد. بعد از آن ديگر هيچ چيز مثل سابق نيست. يك چيزي تغيير كرده، هر چند كوچك. اما اين چيز كوچك در بين همه ‌چيزهاي ديگر كه بدون تغيير مانده‌اند، خودش را نشان مي‌دهد. بعضي وقت‌ها اتفاقاتي مي‌افتد كه تازه آدم مي‌فهمد زندگي هميشه هم به همين منوال نخواهد بود. يك خراش كوچك يا يك ضرب‌ديدگي يا پيچ‌خوردگي مچ پا. يك درد خفيف در گوشه پاييني كمر يا گز‌گز كردن انگشت‌ها. با اين وجود، ديدن خون هميشه يك جور ديگر حال آدم را دگرگون مي‌كند، براي من كه لااقل اين‌طور است. خب، بهتر است به چيزهاي ديگري فكر كنم.
پيراهنم را از روي بند برمي‌دارم. خنك است و بوي خوش مايع نرم‌كننده مي‌دهد. در بيرون، زندگي به جريان افتاده. پياده‌رو شلوغ است. اتوبوس‌ها پشت سر هم قطار شده‌اند. در بالكن، نسيم خنك به صورت بريده‌ام مي‌خورد. نه، قرار شد به چيزهاي ديگر فكر كنم. در كشوي جوراب‌ها، مي‌گردم دنبال جورابي كه جاي انگشت شست در آن سوراخ نشده باشد. به سختي پيدا مي‌كنم. شلوارم را مي‌پوشم. پيراهن خنك را تن مي‌كنم. دكمه‌ها را شروع مي‌كنم به بستن. يكي از دكمه‌ها سر جايش نيست. افتاده. اين هم از آن تغييرهاي كوچك است مثل بريده شدن صورت و نقطه خون. «نه، سعي كن به چيزهاي ديگر فكر كني». سوار ماشين مي‌شوم و راه مي‌افتم. با حساب ترافيك، 45 دقيقه راه دارم. اپيزود جديد پادكست مورد علاقه‌ام را استارت مي‌زنم. پشت اولين چراغ قرمز، خودم را در آينه ماشين نگاه مي‌كنم. نقطه‌اي قرمز از خون خشك شده زير چانه‌ام مانده. «نه، نه، به چيزهاي ديگر فكر كن». وارد دفتر كارم مي‌شوم. صاحب ملك، به شريكم زنگ زده و گفته اجاره را براي امسال دوبرابر در نظر گرفته. مي‌گويم: «دو برابر؟! چرا؟ از كجا در بياريم؟» شريكم مي‌گويد: «اگه اينو بهش بگي، چنان آه و ناله ميكنه كه خودت پشيمون بشي.» مثل اينكه تغييرات هميشه هم كوچك نيست. گاهي فشارش بيشتر از اين حرف‌هاست. شريكم مي‌گويد: «صورتت چي شده؟» مي‌گويم: «چيز خاصي نيست. يه خراش كوچيك كه دارم سعي مي‌كنم به جاش به چيزهاي ديگه فكر كنم.» يكي ديگر از همكارانم مي‌گويد: «نميشه. خون فرق ميكنه. لااقل براي من كه اين‌طوريه.»

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون