• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5502 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۱۸ خرداد

توي اينترنت فيلم نگاه نكن

اسدالله امرايي

«به پشت دراز كشيده ‌بودم، دست‌ها روي شكم، پاها جمع به طرف شكم. از وقتي يادم است اين توانايي را داشتم كه خودم بشوم پناهگاه خودم. حلزوني كه مي‌خزد توي لاك خودش، عنكبوتي كه در خودش مي‌پيچد و گلوله‌اي مي‌شود. قرارداشتن توي جعبه خوشايند نبود، سخت نبود، اما خوشايند نبود... بعد لحظه‌اي هم فكر كردم واقعا به دونيمه اره شده‌ام، نه جسمي، بيشتر ذهني.» رمان «خانه» نوشته يوديت هرمان با ترجمه سيدمحمود حسيني‌زاد با خريد كپي‌رايت در نشر افق منتشر شد. يوديت هرمان نويسنده آلماني متولد سال ۱۹۷۰ است. آقاي حسيني‌زاد، پيشتاز اين داستان‌ بلند «آليس»، رمان «اول عاشقي» و مجموعه‌داستان‌هاي «اين‌سوي رودخانه ادر» و «لتي‌پارك» را از يوديت هرمان ترجمه كرده كه با همين ترتيبات و قرارداد در نشر افق منتشر شده است. خانه آخرين ‌كتابي است كه يوديت هرمان نوشته و درباره آدم‌هايي است كه در پي رسيدن به وطني آشنا هستند و تلاش دارند از جهان كهنه به نو گذر كنند. قهرمان داستان زني بي‌نام در دهه‌ پنجم زندگي است كه در شهري ساحلي و دورافتاده در شمال آلمان زندگي مي‌كند. از شوهرش طلاق گرفته اما ارتباط خود را با شوهر و دخترش حفظ كرده. مدتي در كافه‌اي فصلي كار مي‌كند كه برادربزرگش مالك آن است. عاقله زني است كه از تنهايي مي‌هراسد. هراسي كه به تعبير خودش حاصل تنهايي است. پشت در اتاق خوابش چفت ‌و بست مي‌گذارد اما همان را هم تحقيركننده و اسباب خجالت مي‌داند. چند قوطي اسپري فلفل سفارش داده، يك كلت گازي بدون فشنگ هم گرفته باز هراسش كم نمي‌شود. «مي‌گويم، بارون مي‌آد. بايد رخت‌ها روي بند رو بيارم تو. به يادت هستم، اوتيس. آنقدر توي اينترنت فيلم نگاه نكن. دوباره كتاب بخون، مثل قبل‌ها. يك كتاب ساده بخون. ويكتورياي هامسون رو بخونش. مواظب خودت باش. بعد گوشي را مي‌گذاريم. دلم مي‌خواست برايش تعريف مي‌كردم كه خاطره آن جعبه شعبده‌باز زنده شده، قابل لمس مثل يك جسم. نه فقط ياد آن جعبه افتاده بودم كه يك‌باره همه‌چيز يادم آمده بود: درپوش پر از خراش و زدگي جعبه، روكش بالش زير دريچه براي سرم، تاقچه موزاييكي جلوي پنجره با صدف‌ها و گوش‌ماهي‌هاي رويش، مزه آيس‌تي، بوي زن، بويي تند، بوي فلفل و سركه. خودم را به ياد آورده بودم. لباسي را كه توي جعبه تنم بود، پيرهني‌بندي تا سر زانو، آبي با خال‌هاي سفيد. موهايم، صاف، كوتاه، قهوه‌اي. با اين‌همه، اين‌خاطره خاطره‌اي از زني بيگانه بود، از كسي كه من اصلا نمي‌شناختم، هيچ‌وقت نديده بودمش. كي بود. از كجا مي‌آمد و بعد از آنكه كشتي آئورا بدون او لنگر كشيده بود، آن زن به كجا رفته بود و اصلا براي چي آن ‌زن اين‌ كار را كرده بود، چرا توي آن‌ جعبه دراز كشيده بود و اجازه داده بود به دو نيمه‌اش‌كنند. چقدر دلم مي‌خواست بگويم، چقدر دلم مي‌خواست زمزمه كنم، اوتيس. اوتيس. چرا اون زن از هيچ‌چي نترسيده بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون