فيلمي كه ميخواهد « نه» گفتن را تعليم دهد!
لقمان مداين
اثر پرمفهوم رضا ميركريمي را با زباني آرام، تصويري واقعي و نگاهي روانشناختي مييابيم. از دل پردرد فرهنگيان ميگويد و معضل سربازي با خشكسالي زمينها و بيكار شدن كشاورزان را در خود جاي داده است، نگاه روانشناختي مياندازد به گذشته تاريك كساني كه دست به فساد اقتصادي ميزنند، به خشونتهاي كلامي در ميان خانواده مينگرد تا ريشه مشكلات را شناسايي كند، از پروپاگانداي ميلي پرده بر ميدارد و ميآيد تا شهامت نه گفتن را در جامعه احيا كند كه متظاهران عدالت اجتماعي نتوانند با خريدن راي و استفاده سوء از عوام به اميال خود برسند، پس ميتوان گفت در محتوا حق مطلب را به زيبايي ادا كرده است.
دقايق ابتدايي خوب ترسيم شده، مخاطب به پارامترهاي كليدي از كاراكتر بهنام و رسول پي ميبرد و خيلي زود با ديالوگهاي طنز و نقشآفريني تحسينبرانگيز هر دو كاراكتر مجذوب شده و همراه ميگردد. پيرنگ اصلي حول كارگري است به نام رسول كه با خشك شدن زمين كشاورزياش به اميد پيدا كردن شغل به شهر ميآيد، پيدا كردن كار براي او همزمان ميشود با ايجاد خانواده اما رسول يك ناتواني مهم دارد و آن ضعف در نه گفتن است. فيلم خرده پيرنگ خوب كم ندارد، از فراموشي دايي و حكايت او با پسرش گرفته تا قصه ازدواج نصيبه و زندگي سخت خواهرش يا گذشته تلخ بهنام، فيلمنامه آنقدر پر جزييات است كه حتي به نگهبان سابق ساختمان هم پرداخته كه اين نقطه قوت آن محسوب ميشود. رسول در مسير فيلم يك ضد ارزش است، او به سادگي اعتماد ميكند و به سختي تاوان ميدهد، توانايي نه گفتن ندارد و مدام قرباني ديگران ميشود، اما در آخر ياد ميگيرد در برابر چيزي كه باور ندارد بايستد و محكم نه بگويد كه در اينجا به يك ارزش تبديل ميشود. فيلم از يك قهرمان و ضد قهرمان بهشدت ضعيف رنج ميبرد، مانع چالشبرانگيزي پيش راهش نيست كه او را به تلاش وادارد و در طرف مقابل ضد قهرماني داريم كه با زدن هر لطمه درصدد رفع آن نيز برميآيد و اين يعني به جاي قهرمان، اين ضد قهرمان است كه دارد موانع او را رفع ميكند. ضعف ديگر فيلمنامه گرهگشايي به دست نويسنده است كه در كمال تعجب ميبينيم تمام امور رسول خود به خود هماهنگ ميشود، از ازدواج و خانهدار شدن و آزادياش از زندان گرفته تا فروختن زمينهاي خشكي كه ميگفت ارزش ندارد. فيلم داراي تعليقهايي اندك است، تا اوج فيلم هيچ چيز مخاطب را غافلگير نميكند، كاراكتر مهندس آنقدر مخاطب را بمباران اطلاعاتي كرده كه همهچيز قابل حدس ميشود و تنها در دو قسمت شاهد تعليقي موثر هستيم؛ نخست وقتي سرباز كلانتري با حكم جلب ميآيد و بعد وقتي كه معلوم ميشود بهنام تمام مدت با همسر رسول چت ميكرده و او ميشكند. كاشت، داشت و برداشت فيلمنامه بسيار دقيق و عالي است، هر چيز كه در فيلم موثر است را حداقل سه بار ميبينيم، مثل وقتي كه رسول دور درختي كه تنهاش سوخته را گل ميگيرد تا ترميم شود و بعد به دايي ميگويد از پدرش شنيده كه اگر حرمت درخت را حفظ نكنيم قهر كرده و خشك ميشود و همانجا دايي متاثر شده و بعد متوجه ميشويم او باغبان اين زمين بوده و هرشب براي آبياري درختان به آنجا سر ميزده است و با فرزندش به خاطر آبياري نكردن درختان قهر ميكند، يا مهندسي كه به سادگي از قطع درختان سخن ميگويد. يا زماني كه رسول پاي برگه راي خود را انگشت ميزند و كمي بعد همان انگشت را در جوهر زندان ميزند تا آزاد شود. يا آنجا كه اسكناس ده هزار توماني فرهنگيان را دست نميزند، چراكه آن را خيانت به مهندس ميداند و در انتها چك مهندس را نميگيرد چون آن را مصداق خيانت به فرهنگيان ميداند. عنصر ارتباطي موبايل است، همان موبايلي كه دايي به رسول ميدهد و صداي فرزند فوت شدهاش را در پيامگير ميشنود تا به ما بگويد رسول قرار است جاي فرزندش را بگيرد، همان موبايلي كه خانواده رسول با نصيبه ارتباط ميگيرند و بهنام با نصيبه چت ميكند. عطف اول جايي است كه رسول پيشنهاد شغل دايم دريافت ميكند، پس چالش آغاز شده و موانع ضعيف در راه او قرار ميگيرند. اوج فيلم وقتي است كه سرباز كلانتري به محل ساختمان آمده و دنبال رسول ميگردد، آنجا حقايق فاش شده و ميفهمد تمام بتي كه از مهندس ساخته اشتباه بوده و او با نامش كلاهبرداري كرده است. عطف دوم زماني است كه رسول چك دويست ميليوني مهندس را نميگيرد و در عوض زمينهايش را ميفروشد تا همسرش را به خانهاي مستقل ببرد و اينجا قصه به آرامش ميرسد. در ديالوگپردازي از يكسو شاهد فاش شدن اطلاعات هستيم كه يك ضعف است و از سوي ديگر شاهد شاهكاري در شخصيتپردازي، ديالوگها از امتياز ساده و روان بودن بهره ميبرند، تكه كلام و اصطلاحات مخصوص خود را دارند، روي آداب، رسوم، لهجه و لحن تامل و با كلام طنز آميخته شده، كوتاه و مختصر است، از كلمات بيهوده استفاده نميكند و كشمكشآفرين است. شاهد يك ميزانسن قوي هستيم كه پازل فيلم را تكميل كرده لباسها منطبق با طبقه فرهنگي و خاستگاه اجتماعي هر كاراكتر است، روانشناسي رنگ در آنها لحاظ شده كه عالي است، رسول را با كاپشني بيسبالي مييابيم كه به جز آستينهاي سفيدش رنگي قرمز دارد و قرمز آن نماد عشق و زندگي است كه از احساساتي بودن او نيز خبر ميدهد و رنگ سفيدش بر معصوميت، صلحطلبي و پاكي او گواهي ميدهد كه كاملا مصداق دارد. رسول در انتها با لباس مشكي از زندان آزاد شده و به منزل ميرود، كه از پخته شدن او در اعتماد به ديگران و راز زنداني شدنش كه بر دل دارد و ضربه غمي كه از چت بهنام با همسرش متحمل شده سخن ميگويد، دايي را با كاپشني قهوهاي ميبينيم، كه از انعطافپذير بودن او و همچنين از تنهايي و انزوايش خبر ميدهد، همان انعطافپذيري كه رسول را بدون هيچ پيششرطي به دامادي برگزيد و غم انزوايي كه از درد پسرش به دوش ميكشد، نصيبه را با پالتويي به رنگ قرمز ميبينيم كه از شور او در عشق و اشتياق او به زندگي مشترك ميگويد و اين هوش را در طراحي صحنه با پالتهاي رنگياش نيز مييابيم. در دكوپاژ شاهد يك انتخاب موسيقي بسيار خوب بوديم، اما سكانسهاي اضافي زياد داشت و تدوين ميتوانست با چينش بهتري همراه باشد تا ضربان فيلم افت نكند، گريم خوبي انجام شده بود، نور و صداي لازم در صحنه پر دقت بود، زاويه دوربين عالي بود، براي مثال وقتي كه براي اولينبار رسول وارد محل كار ميشود و با نگاهي وحشتزده، مهندس و همكارش را در پشت سر خود ميبيند كه مشغول نگاه كردن به ماكت برج هستند از نگاه ترسيده او، آنچه كه در خفا برايش تدارك ديده شده را حدس ميزنيم، يا زماني كه سوار بالابر ميشود و به سرعت طبقات را طي ميكند متوجه رشد زودهنگام او ميشويم. با تمام اين سخنان هرچند در چكشكاري كردن فيلمنامه ضعف جدي وجود داشت اما بر گفتار بازيگران به طور كامل نظارت و از يكايك آنان به خوبي بازي گرفته شده بود كه همه با تسلط بر كلام، لحن و گويش به همراه دوري از انقباض جسماني و صُلبيت در كلام و شخصي كردن نقش در يك سطح عالي درخشيدند، پر روح و پر مفهوم بودند و اسير تيپيكال نشدند. روانشناسي شخصيت برمبناي نظريه رولو مي شكل ميگيرد، قهرمان قصه مراحل خودآگاهي را در رشد شخصيت دنبال ميكند، يعني همان ديالوگ دايي كه به رسول ميگويد تو بايد ببيني آيا جرات نه گفتن داري يا خير؟ پس قهرمان ما با معصوميتي كه صرفا در درون خود سير ميكند و از جهان بيرون بيخبر است به مرحله عصيان ميرسد، همانجايي كه فرهنگيان در مقابل ساختمان تجمع ميكنند و رسول از نگهبان سابق سيلي ميخورد تا مهندس را بهتر بشناسد و باعث شود او نسبت به فرهنگيان دغدغه پيدا كند و تا حدودي از خواب غفلت بيرون بيايد، كمي بعد او به خود آگاهي عادي ميرسد، حالا خودش قرباني شده و وارد سفري با معنا و مهم ميشود، همان سفري كه بهنام به همه گفته او در بندرعباس است ولي در زندان بوده كه بعد از رسيدن به اين مرحله خودش را پيدا ميكند و درنهايت با رسيدن به خودآگاهي خلاق ميفهمد هر كه با او خوشرفتاري ميكند لزوما از سوي خدا نيست و چك مهندس را قبول نميكند و نه ميگويد و با تكيه بر خود به تجلي ميرسد.