• ۱۴۰۳ جمعه ۱۱ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5565 -
  • ۱۴۰۲ شنبه ۴ شهريور

نگاهي به سريال Hijack واپسين سريال شبكه AppleTV+

ايده‌ها و ماكت‌ها

ياشار گروسيان

 

شبكه AppleTV نسبت به شبكه‌هاي معروف و محبوبي چون HBO و Netflix جوان‌تر به حساب مي‌آيد و همين موضوع دست آن را براي توليد و پخش سريال‌هايي با موضوعاتي تازه و بكر كه صرفا دنباله‌روي عناصر كليشه‌اي سريال‌هاي امروزي نباشند، باز مي‌گذارد. مثلا سريال See به عنوان يكي از مهم‌ترين و اولين سريال‌هاي اين شبكه، خيلي زود هم جايگاه سريال و هم جايگاه شبكه را ميان مخاطب عام جهاني و ايراني پيدا كرد. سريالي كه دست‌كم در موضوع ايده‌اي بكر و تازه را دنبال مي‌كرد، حتي اگر از نظر مقياس هزينه توليد نيز به پاي سريال‌هاي پرخرجي چون Game of thrones نمي‌رسيد.
اين روند، راهگشاي توليد و پخش ديگر سريال‌هاي معروف اين شبكه نظير Severance و Silo شد، سريال‌هايي كه دقيقا دنباله‌روي مسير See بودند؛ سريال‌هايي با موضوعات خاص و بكر كه - حداقل در مديوم سريال - كمتر به آنها پرداخت شده. همه آنها نيز خيلي زود مخاطب خود را در سطح جهان و ايران پيدا كردند به گونه‌اي كه مي‌توان گفت سريال Silo از ديگر سريال‌هاي پرخرج و پرسروصداي ديگر شبكه‌هاي محبوب در زمان خودشان جلوتر هم بود. به بيان خلاصه، آنچه يك مخاطب عام از يك سريال جذاب انتظار دارد را شبكه AppleTV با ايده‌هاي تازه‌تر و سروصداي كمتر نسبت به شبكه‌هاي شناخته‌شده به مخاطب نمايش داده است، البته توفيق سريال Silo در واپسين اپيزودهاي فصل اولش چنان بود كه خيلي زود به جمع سريال‌هاي ترند روز پيوست. پس مي‌توان گفت كه آخرين سريال اين شبكه يعني Hijack نيز صرف‌نظر از موضوع يا حضور ستاره‌اي چون «ادريس آلبا»، پيشاپيش مخاطب خود را تضمين كرده است.
مساله اما اينجاست كه به باور من، سريال‌هاي AppleTV اگرچه روي كاغذ نسبت به سريال‌هاي كليشه‌اي و نچسب اين سال‌ها متمايز به نظر مي‌رسند اما در بزنگاه، عناصر ژانر و كليشه‌ها را دو دستي چسبيده‌اند و اين مساله زماني بيشتر به چشم مي‌آيد كه سريال Hijack چون در موضوع چندان بكر نيست (حداقل در مديوم سريال)، وابستگي به كليشه‌ها را خيلي بيشتر از ديگر سريال‌هاي اين شبكه عريان مي‌كند. در حقيقت، آنچه به عنوان گريز از كليشه و راه يافتن ايده‌هاي تازه مدام به سريال چسبانده مي‌شود، در نهايت به در آغوش كشيدن كليشه و سوژه‌هاي تكراري مي‌انجامد و از قضا اين مساله، نه فقط در يك سريال مثل Hijack، بلكه در ديگر سريال‌هاي AppleTV قابل رديابي است و نهايتا اين ذهنيت را به وجود مي‌آورد كه نكند شايد رويكرد كلان AppleTV داراي خط و مشي قابل‌پيش‌بيني است كه به زودي قرار است به سرنوشت ديگر شبكه‌هاي پخش سريال دچار شود.
غرضِ اين نوشته پرداختن مكانيك‌وار و صرف به عناصر فيلمنامه يا كارگرداني نيست (كه هميشه مي‌توان درباره آنها نوشت) بلكه اشاره به مشكلي اساسي‌تر است و آن، گم شدن ايده اصلي و مركزي سريال پشت ماكتي است سريال اساسا با آن ايده معرفي شده. سريال Hijack در اپيزود نفس‌گير پايلوت، موقعيتي از تقابل ميان دو گروه گروگان‌گيرها و مسافران مي‌سازد. تا بدين جا مساله خيلي پيچيده و بكر نيست اما در پايان همين اپيزود، شخصيت «سم نلسون» (با بازي ادريس آلبا) به عنوان فردي معرفي مي‌شود كه تسلط بسيار زيادي روي فن مذاكره دارد، دست‌كم چنان كه پسر و همسر سابقش او را توصيف مي‌كنند، اين ويژگي به قدري اغراق‌آميز (خصوصا در نوع كارگرداني و تدوين) معرفي مي‌شود كه قاعدتا بايد به هسته اصلي درام و شخصيت‌پردازي در طول روايت بينجامد. خب مشكل اينجاست كه ما در هيچ كجاي سريال، چيزي از قدرت يا فن مذاكره از جانب سم نلسون نمي‌بينيم! آنچه در عوض مي‌بينيم، مواجهه مسافري است كه تلاش مي‌كند مثل همه تيپ‌هاي باهوشي كه در موقعيت‌هاي گروگانگيري يا ربايش قرار مي‌گيرند، با گروگان‌گيرها وارد گفت‌وگو شود.
فن مذاكره زماني در قصه معنا پيدا مي‌كند كه اولا، گروگان‌گيرها و سم، در يك موقعيت مشترك و تحت كنترلِ گروگان‌گيرها كه به راحتي قابل گفت‌وگو نيست قرار بگيرند و دوما، نقاط ضعف و قوت دو طرف ماجرا - به شكل دراماتيزه- تعين پيدا كنند و ديالوگ (همان مذاكره) به كنش و واكنشي چالشي بين دو طرف بدل شود. در واقع قرار است قدرت و فن مذاكره، جاي خود را به شليك گلوله بدهد به نحوي كه هيجاني معادلِ شليك گلوله داشته باشد. يعني سم در موقعيت مغلوب، بايد به نحوي گروگان‌گيرهايي كه در موقعيت غالب قرار دارند را وارد ديالوگ كند و شيوايي سريال در به نمايش گذاشتن اين ديالوگ، نقطه عطف قصه‌گويي و شخصيت‌پردازي است. پس آن مذاكره‌اي كه سريال از آن دم مي‌زند، بايد چالشي معادلِ چالش سكانس‌هاي يك سريال مثلا اكشن را در موقعيت‌هاي مشابه داشته باشد.
حال آنچه نشان داده مي‌شود، نه موقعيت‌هاي قابل مذاكره يا گفت‌وگو، بلكه موقعيت‌هاي كليشه‌اي و تصادفي است كه گروگان‌گيرهاي كم‌هوش به آنها تن مي‌دهند و سم نيز صرفا به عنوان شخصيتي كه متوسط هوشش از ديگر مسافران بيشتر است، از موقعيت‌هاي پيش آمده استفاده مي‌كند؛ عطف به ابتداي اپيزود دوم، جايي كه سم براي اولين‌بار با تحويل اسلحه به گروگان‌گيرها (كه ظاهرا خيلي هم در نگه داشتن اسلحه حرفه‌اي نيستند!) اعتمادشان را جلب مي‌كند يا جلوتر، زماني كه يكي از گروگان‌گيرهاي زخمي‌شده را راضي مي‌كند از تلفنش استفاده كند و مشخص هم نيست چرا در آن لحظه هيچ‌يك از ديگر گروگان‌گيرها در صحنه حاضر نيستند. يا چت با خلبان از طريق يك بازي شبكه‌اي يا راضي كردن سردسته گروگان‌گيرها براي استفاده از خلبان براي برقراري ارتباط با برج مراقبت و موقعيت‌هاي بسيار ديگر. دقت كنيد كه چنين موقعيت‌هايي، موقعيت‌هاي چالشي نيستند كه راهكاري از جنس مذاكره و ديالوگ را طلب كنند، بلكه صرفا موقعيت‌هايي هستند كه با عنصر تصادف، شانس و رخدادهاي قضا و قدري سم را مقابل گرو‌گان‌گيرهاي كم‌هوش قرار مي‌دهند. در واقع تا زماني كه گروگان‌گيرها گلوله را در سرويس بهداشتي جا مي‌گذارند يا اسلحه از دست‌شان ليز مي‌خورد يا وقتي چاقو مي‌خورند، دنبال علتش نمي‌گردند و عضو زخمي‌شده را هم مدتي طولاني به حال خود رها مي‌كنند، اصلا چالشي در كار نيست كه بخواهد به مذاكره يا گفت‌وگو بينجامد.
اينكه تصادفا اسلحه از دست آنها ليز مي‌خورد، موقعيتِ مذاكره‌ساز است؟ يا رخدادي تصادفي؟ اينكه سم مي‌تواند با خلبان چت بكند و نقشه بچيند، حاصل مذاكره است يا نتيجه كم‌هوشي گروگان‌گيرها؟ اينكه گروگان‌گير زخمي شده، در آخرين لحظات عمرش حاضر است به سم اعتماد كند، حاصل مذاكره است يا كليشه موقعيتِ سمپاتيك گروگان‌گير؟ (عطف به نماهاي بسته و كلوزآپ از فرد زخمي و چهره نزار برادرش). سوال اين است كه اگر سم قرار نيست از دانش و توانايي مذاكره‌اي كه به ما معرفي مي‌شود در مقابل گروگان‌گيرها استفاده نكند، پس طرح ايده اصلي و شعار «Let them think they are in control» به چه دردي مي‌خورد؟ كجاي اين سريال، گروگان‌گيرهاي كم‌هوش و دست‌وپاچلفتي داخل هواپيما، چيزي را تحت كنترل دارند كه قابل مذاكره يا ديالوگ باشد؟ در واقع خبري از مذاكره، خبري از ديالوگي هوشمندانه يا چالشي نيست. تمامي اين موقعيت‌ها، از عناصر آشناي فيلم‌ها و سريال‌ها با موضوع «ربايش و سرقت» است كه وام گرفته شده است. خصوصا كه وقتي به وضعيت روي زمين دقت بكنيم؛ جايي كه كارآگاه جوان و مثلا باهوش قصه، خيلي راحت مادر گروگان‌گيرها را به بهانه احمقانه دستمال‌كاغذي به حال خود رها مي‌كند! راستي، وقتي مقامات امنيتي از دو تروريستِ در حال فرار ركب مي‌خورند و آنها را در باند فرودگاه به اشتباه دستگير مي‌كنند، اين سناريوي كليشه‌اي را چندبار در فيلم‌ها و سريال‌هاي مشابه ديده‌ايم؟!
سوال؛ دقيقا مذاكره و ديالوگ كجاست؟ كنترل اوضاع دست كيست؟ چه مي‌خواهد كه بتوان روي آن مذاكره كرد؟ وقتي همه‌چيز طبق كليشه‌هاي نام‌آشنا رخ مي‌دهد، ماي مخاطب چرا بايد باور كنيم اصلا موقعيتي هست كه بتوان آن را چالشي و قابل مذاكره و ديالوگ دانست؟ اصرار و تاكيد من بر واژه مذاكره يا ديالوگ، نه وسواس شخصي، بلكه يادآوري و ارجاع به ايده‌اي است كه خود سريال، آن هم در اپيزود پايلوت تعريف مي‌كند. چرا كه اساسا سريال با همين ايده مرز خود را با نمونه‌هاي مشابه تميز مي‌دهد. اين درحالي است سريال ايده خودش را فراموش مي‌كند و آرام آرام جاي آن را به خرده‌پلات‌هاي كليشه‌اي و بعضا غيرهوشمندانه مي‌دهد.
بنابراين آنچه سريال Hijack مي‌كوشد تحت عنوان «مذاكره» به عنوان مضمون و هسته اصلي يك موقعيت از جنس ربايش و سرقت به مخاطبش حقنه كند، ماكتي خام و پوشالي است كه صرفا ايده را يدك مي‌كشد اما سازه‌اي كه تحويل مي‌دهد، هيچ بويي از استفاده از ايده نبرده است. چون نه موقعيت‌ها بر اساس كنشِ ديالوگ‌محور تعريف شده‌اند و نه شخصيت‌ها و تيپ‌ها، عنصري فراي عناصر تكراري در فيلم و سريال‌هاي با موضوع سرقت و ربايش براي ارايه دارند. اساسِ سريال Hijack بر كليشه است، آن‌هم كليشه‌هاي آشنا، به همان اندازه كه قسمت نهايي و ختم به خير شدن همه‌چيز - حتي در واپسين لحظات درگيري سم با سردسته گروگان‌گيرها - به راحتي قابل پيش‌بيني بود. اساسا در چنين آثاري، تروريست‌ها قرار نيست پيروز باشند و هواپيما به دستور اتاق فرمان، در سلامت به زمين مي‌نشيند. همانطوري كه سريال See نيز هيچگاه نتوانست ايده بينايي در مقابل نابينايي (به مثابه كفر در برابر ايمان) را به عنصري قاعده‌ساز براي جهان‌سازي و قصه‌گويي‌اش تبديل كند، چنانكه هرچه جلوتر رفتيم، سريال به كپي دست چندمي از Game of Thrones تبديل شد و از جايي به بعد، حتي در نبردها هم دوگانه بينايي- نابينايي هم فراموش شد و در نبردها، چه نابينايان و چه بينايان هر دو به شكل بينايان باهم مبارزه مي‌كردند! يا در سريال Severance كه ايده تفكيك زيست كاري و زيست شخصي به جاي شخصيت‌پردازي، به كلافي سردرگم از سريالي تماما معمايي بدل شد و پايانِ فصل اولش، تازه مقدمه‌اي بود بر شخصيت‌پردازي شخصيت‌هايي كه بايد با تفكيك در زندگي‌شان مقابله مي‌كردند. يا حتي سريال Silo كه سراغ هر نوع كليشه كش‌دارِ معمايي رفت تا نهايتا بتواند در قسمت آخر پاسخ سوالات (آن‌هم برخي سوالات!) را بدهد، سراغ هر نوع تيپ‌سازي (بيشتر تنوع‌نژادسازي!) رفت بي‌آنكه خود سيلو را به شخصيت بدل كند، سيلويي كه پس از ده اپيزود، مردم داخلش كوچك‌ترين واكنشي به اتفاقات عجيب داخل سيلو نشان نمي‌دهند، چون سريال همه‌چيز را نشان داد به جز مردم سيلو، چون سريال ظاهر در مورد همه‌چيز بود به جز خودِ سيلو، جز عنوانش.
اينكه AppleTV براي رقابت با ساير شبكه‌ها، سراغ سريال‌هايي با موضوعات بكر و كمتر پرداخت شده، مي‌رود شايد در ميان‌مدت بتواند مخاطب عام و حتي در برخي موارد مخاطب خاص را هم جذب بكند اما از يك سوي بازارگرمي با ايده‌هاي تازه و تبديل كردن آنها به ماكتي خام كه صرفا ايده را يدك مي‌كشند اما كليشه‌هاي آشنا را بغل كرده‌اند، به مرور مخاطب را پس مي‌زند و دور از انتظار نيست كه به سرنوشت Netlfix دچار شود، خصوصا كه در تمامي سريال‌هاي اخيرش اصرار مذبوحانه‌اي براي تيك زدن تنوع‌هاي نژادي و جنسي به اضافه تنوع فرهنگي-ملي (خصوصا در سريال Hijack) را دارد. سريال‌هاي ماندگار تاريخ، اگر ايده يا مضموني متمايز داشتند، آن را به سازه‌اي متعين و شناسنامه‌دار بدل كردند. اما AppleTV به نظر ايده‌ها و موضوعات را صرفا براي ماكتي خام و بازارگرمي كوتاه‌مدت مي‌خواهد و دور از انتظار نيست اگر همه سريال‌هايش از حافظه كوتاه‌مدت جمعي، به زباله‌دان ابدي تاريخ تلويزيون و سريال بپيوندند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون