• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3319 -
  • ۱۳۹۴ سه شنبه ۲۷ مرداد

نسبت جامعه‌شناسي و فلسفه در انجمن جامعه‌شناسي ايران

ناقوس مرگ جامعه‌شناسي كجا به صدا درمي‌آيد

محسن آزموده/ يوسف اباذري در سخنراني جنجال برانگيزش در همايش هشت دهه علوم اجتماعي جامعه‌شناسان ايراني را به غفلت از تحولاتي كه بعد از جنگ در حوزه جامعه و اقتصاد ايران رخ داد متهم كرد و گفت: ‌«جامعه‌شناسان اين ماجرا را متوجه نشدند چون به نوعي سرگرم فرهنگ و فلسفه و اين جور مسائل بودند و خود من هم به عنوان يك دانشجو به همين حوزه‌ها مي‌پرداختم. متوجه نبودم كه بنيانگذاران جامعه‌شناسي در آثار خود في‌المثل وبر در كتاب اقتصاد و جامعه، دوركيم در كتاب تقسيم كار، زيمل در كتاب فلسفه پول، و ماركس در كتاب سرمايه به اين موضوع يعني رابطه اقتصاد و جامعه پرداخته بودند. » او در اين سخنراني تاكيد كرد كه با ضعيف‌شدن جامعه‌شناسي در ايران دو علم تقويت شدند يكي روان‌شناسي و ديگري فلسفه و در توضيح اين ادعا گفت: ‌«خود من هم در اين قضيه يعني در تقويت فلسفه نقش داشتم. اما فلسفه الان دارد بلايي سر جامعه ايران مي‌آورد كه جا را براي جامعه‌شناسي تجربي تنگ كرده است. حالا چرا فلسفه؟ هرچه جامعه‌شناسي به مساله اتميزه شدن افراد مي‌پردازد، فلسفه مي‌گويد من به بنيان‌ها مي‌پردازم و به دنبال مقولات جديد هستم. گرايش‌هاي رسمي و محافظه‌كار دانشگاه‌ها نيز مي‌گويند مقولات جامعه‌شناسي كافي نيستند و ما بايد مقولات جديدي بياوريم. از كجا مي‌آورد؟ از شكلي از فلسفه. اين جريان‌ها ناشي از سوءنيت يك عده و افراد نيست، داستان اين نيست كه عده‌اي سوء‌نيت دارند و مي‌خواهند انحصار ايجاد كنند بلكه وقتي شما جامعه‌شناسي را رها كنيد، معلوم است كه فلسفه جاي جامعه‌شناسي را خواهد گرفت. » مشخص است كه اين سخنان اباذري مثل ديگر مباحث او واكنش‌هاي متفاوتي را در ميان اهل انديشه در ايران بر مي‌انگيزد. شايد بتوان نشست نسبت جامعه‌شناسي و فلسفه را به عنوان يكي از واكنش‌ها ارزيابي كرد. اين جلسه عصر يكشنبه 25 مرداد توسط انجمن جامعه‌شناسي با همكاري كارگروه جامعه‌شناسي ايران، كارگروه مسائل اجتماعي ايران و كارگروه فلسفه و علوم اجتماعي برگزار شد. در اين جلسه رحيم محمدي، استاد جامعه‌شناسي به نسبت جامعه‌شناسي و فلسفه پرداخت و پرسش‌هايي را مطرح كرد كه احمد بخارايي در ادامه با اشاره به ضعف فلسفي در جامعه‌شناسي امروز ما به آنها پاسخ داد. آنچه مي‌آيد گزارشي از سخنراني ايشان است.

 

در آغاز جامعه‌شناسي فلسفه طرد شد

رحيم محمدي، استاد جامعه‌شناسي عنوان بحث خود را درباره جامعه‌شناسي به مثابه معرفتي پسافلسفي خواند و گفت: بحث حاضر در نتيجه تحقيقي است كه پيش‌تر درباره تاريخ جامعه‌شناسي ايران و به‌طور كلي‌تر تاريخ جامعه‌شناسي داشتم. نخستين پرسش اساسي اين است كه چرا در اين زمانه حاجت پيدا كرده‌ايم كه به مساله نسبت فلسفه و جامعه‌شناسي بپردازيم. اين پرسش مهمي است. در اين زمينه دو دسته صحبت كرده‌اند. عده‌اي كه معتقدند جامعه‌شناسي بايد اسلامي شود. مراد ايشان از اين ادعا آن است كه جامعه‌شناسي از فلسفه اسلامي استخراج شود. زماني با آقاي عماد افروغ در اين زمينه گفت‌وگو مي‌كرديم، در نهايت ديدم كه ايشان اگرچه جامعه‌شناس هستند، اما بحث فلسفي مي‌كنند. وقتي از او علت را پرسيدم به من گفت جامعه‌شناسي تنك است، من به سمت فلسفه كشيده شدم. بعدها ديدم كه عماد افروغ جايي نوشته كه جامعه‌شناسي اسلامي بايد از فلسفه اسلامي استخراج شود. بعدها كساني مثل حسين كچوئيان حتي از مرگ جامعه‌شناسي سخن گفتند. اين جا تناقضي كه پديد مي‌آيد اين است كه چطور مي‌شود جامعه‌شناسي بميرد، اما جامعه‌شناسي اسلامي داشته باشيم؟! گروه ديگري كه ضرورت بحث نسبت جامعه‌شناسي و فلسفه را به وجود آورده‌اند، كساني هستند كه فكر مي‌كنند راه انديشه‌ورزي تنها فلسفه‌ورزي است و فكر مي‌كنند انديشه‌ورزي جامعه‌شناختي سطحي است. يكي از ايشان دكتر بخارايي است. نتيجه اين دو رويكرد اما طرد انديشه‌ورزي جامعه شناختي و اعلام پايان جامعه‌شناسي است.

رحيم محمدي در ادامه بحث از نسبت فلسفه و جامعه‌شناسي به بيش از يك و نيم قرن تاريخ جامعه‌شناسي (از 1850 تاكنون) رجوع كرد و گفت: البته برخي كه چندان جديت علمي ندارند، جامعه‌شناسي را تا افلاطون سابقه‌دار مي‌دانند، اما به اعتقاد من جامعه‌شناسي با سه چهره يعني كارل ماركس، اميل دوركيم و ماكس وبر آغاز مي‌شود. عده‌اي البته از مونتسكيو (ريمون آرون) و اسپنسر (كوزر) و آگوست كنت ياد مي‌كنند، اما به نظر من اگر بخواهيم تولد تفكر جامعه‌شناسي را به‌طور آشكار ببينيم، بايد به اين سه چهره رجوع كنيم. هابرماس در كتاب نظريه كنش ارتباطي در بحث از مراحل آغازين تكوين جامعه‌شناسي به همين سه چهره (ماركس، وبر و دوركيم) اشاره كرده است.

وي گفت: در اين بيش از يك و نيم قرن پنج لحظه مهم را مي‌توان برجسته كرد. در اين پنج لحظه جامعه‌شناسي با فلسفه نسبتي برقرار كرده است. اين نسبت لزوما مستقيم و مثبت نبوده بلكه اتفاقا و به خصوص در مراحل آغازين نسبت سلبي و منفي است. اين پنج لحظه عبارتند از: ‌1- لحظه آغازين شكل‌گيري جامعه‌شناسي؛ 2- لحظه چرخش زباني كه در فلسفه و جامعه‌شناسي رخ داد؛ 3- لحظه پيدايش ميان رشته‌اي‌ها مثل مطالعات فرهنگي، مطالعات زنان، مطالعات پسااستعماري و...؛ 4- لحظه پيدايش مكتب فرانكفورتي‌ها: فرانكفورتي‌ها اساسا فيلسوفند و جامعه‌شناسي را از مجراي ماركس فهميده‌اند و جامعه‌شناسان نيزعموما آنها را جامعه‌شناس نمي‌دانند؛ 5- لحظه تولد پديدارشناسي: آلفرد شوتز تحت تاثير ادموند هوسرل و ماكس وبر به پديدارشناسي جهان اجتماعي پرداخته است.

محمدي تاكيد كرد كه بعد از پرداختن به اين پنج مرحله به دو سنت جامعه‌شناسي اشاره مي‌كنم: سنت نخستين جامعه‌شناسي است كه با آن سه نفر آغاز مي‌شود و با شاگردان ايشان ادامه مي‌يابد و دوم سنت ديگري كه عمدتا بعد از چرخش زباني در جامعه‌شناسي پديد آمده است.

وي سپس به لحظه آغازين تولد جامعه‌شناسي با طرح پرسش‌هايي اشاره كرد وگفت: آيا جامعه‌شناسي از فلسفه استخراج شده است؟ آيا جامعه‌شناسي ايراني نيز بايد از فلسفه اسلامي ايراني استخراج شود؟ آيا امروز يك جامعه‌شناس بايد فلسفه بداند؟ جامعه‌شناسي كي، چرا و چگونه آغاز شد؟ تعبير آغاز را از گادامر وام گرفته‌ام. انديشيدن به آغاز مهم است. سوال بعدي اين است كه چرا با وجود فلسفه و ديگر معرفت‌هاي عصر روشنگري و پيش از آن جامعه‌شناسي پديد آمد؟ چه خلئي در معرفت‌ها وجود داشت كه ضرورت ايجاد جامعه‌شناسي را ايجاد مي‌كرد؟ چرا جامعه‌شناسان موسس از فلسفه دوري گزيدند؟ ماركس با انديشه‌هاي هگل در آويخت و با نگارش فقر فلسفه به نقد پرودن (فلسفه فقر) پرداخت. دوركيم نيز در كتاب قواعد روش جامعه‌شناسي و كتاب جامعه‌شناسي و فلسفه كاملا به استقلال جامعه‌شناسي معتقد است. وبر نيز در بحث از عقلانيت تاكيد مي‌كند كه بحث من ربطي به عقلانيت استعلايي و عقلانيت تاريخي كه فلاسفه از آنها بحث مي‌كنند، ندارد، بلكه من به عقلانيت كنشگران اجتماعي كار دارم. وبر با اين تاكيد گذر خود از كانت (عقلانيت استعلايي) و هگل (عقلانيت تاريخي) بيان مي‌كند. اما چرا موسسين جامعه‌شناسي كه خود فلسفه مي‌خواندند، از فلسفه گذر كردند؟

محمدي در ادامه تاكيد كرد كه تولد و تكوين معرفت‌ها را از منظر تامس كوهن و ميشل فوكو بررسي مي‌كند و گفت: كوهن معتقد به انقلاب علمي است و مي‌گويد در مرحله‌اي پارادايم موجود به مساله‌هاي زمانه نمي‌تواند پاسخ دهد و به بحران در‌مي‌غلتد و پرسش‌ها و پاسخ‌هاي جديد به شكل‌گيري پارادايم جديد منجر مي‌شود. فوكو نيز از اپيستمه (صورت‌بندي معرفت) بهره مي‌گيرد كه با تفاوت‌هايي مشابه پارادايم كوهن است. اين دو (پارادايم و اپيستمه) به سرمشق زمانه حاكم بر معرفت‌ها اشاره دارند و نحوه انديشيدن در زمانه را نشان مي‌دهند. با اين نگرش پنج لحظه نسبت جامعه‌شناسي و فلسفه را از منظر كوهني- فوكويي مي‌بينم و معتقدم يك ضرورت‌هاي معرفتي و تاريخي در به وجود آمدن و افول يك معرفت موثرند. يك دانش تصادفي پديد نمي‌آيد بلكه ضرورت‌هاي زمانه و تاريخي موجب پديد آمدن يك معرفت مي‌شوند. آغاز و افول معرفت‌ها و دانش‌ها بر اساس قانون‌مندي‌هايي است كه در آن دانش وجود دارد.

وي سپس به شرايط زمانه و ضرورت‌هاي تاريخي آغاز جامعه‌شناسي اشاره كرد و گفت: لازم است براي روشن شدن اين موضوع ابتدا به سه فيلسوف يعني افلاطون، توماس هابز و هگل اشاره كنم. جامعه‌شناسي زماني آغاز شد كه زمانه افول دانش‌ها بود. همه مي‌انديشيدند و نقد مي‌كردند. افلاطون در نظريه ايده‌ها، معتقد است عالم عقولي وجود دارد كه فيلسوف از مجراي عقلانيت به آن راه مي‌يابد و بهترين تصوير سياست زمانه را با آن نشان مي‌دهد و بر اين مبنا سياستي تاسيس مي‌شود و مدينه و پليسي ايجاد مي‌شود. در اين نگاه اولا امر عقلاني و كار فيلسوف مقدم است، ثانيا امر سياسي بر امر اجتماعي مقدم مي‌شود. اين نوع انديشيدن به نسبت جامعه و سياست تا زمان هابز ادامه داشته است. هابز به دولت مطلقه معتقد بود و در كتاب مهمش لوياتان را تجميع قدرت نظامي و ديني مي‌خواند و آن را به مثابه شمشير داموكلسي بالاي سر انسان‌ها مي‌داند. در اين نگاه قانون اراده دولت است. در نظر هابز نيز نظم سياسي مقدم بر همه جنبه‌هاي ديگر حيات انساني است، زيرا انسان‌ها گرگ يكديگر هستند. در هگل اما تغيير ايجاد مي‌شود. او با گذر از دو تجربه يعني انديشه اقتصاددان كلاسيك كه بر بازار و كار و شغل تاكيد داشتند اولا و انقلاب فرانسه ثانيا احساس كرده بود كه مستقل از سياست فضاي ديگري نيز هست كه همان جامعه مدني است. اما در نهايت جامعه مدني هگل بين خانواده و دولت واقع مي‌شود. تا اينجا شاهديم كه هنوز خبري از جامعه نيست. اما از اين به بعد فلسفه روشنگري پديد مي‌آيد كه دو چيز را نقد مي‌كند: نخست نظم حاكم زمانه (ولتر، ديدرو، روسو و...) و دوم فلسفه زمانه. نقد اين دو به فردگرايي و ليبراليسم منجر مي‌شود. فرد ديگر بخشي از دولت نيست و عنصر مستقلي است. اين فيلسوفان تمام كليت‌ها را نفي مي‌كنند. روسو حتي دولت را ماحصل حضور اراده افراد مي‌خواند. در نتيجه اين نگرش‌ها وقايعي مثل انقلاب فرانسه و جنبش‌هاي اجتماعي و انقلاب صنعتي پديد مي‌آيد و فلسفه‌هاي موجود (چه كلاسيك و چه روشنگري) توضيح قانع‌كننده‌اي از اين تحولات اجتماعي ارايه نمي‌دهند. فلسفه نمي‌تواند وقايع اجتماعي زمانه (انقلاب‌ها، شهرنشيني، دولت مدرن و...) را توضيح دهد. در نتيجه پرسش و پاسخ‌هايي خارج از عرصه فلسفه به وجود مي‌آيد كه بحث‌هايي نزد كساني چون سن سيمون، پرودون و... ظهور مي‌كند و نتيجه‌اش در سه جامعه‌شناس موسس (ماركس، وبر و دوركيم) به ظهور مي‌رسد. اين نقطه آغازين تولد جامعه‌شناسي است.

محمدي گفت: جامعه‌شناسي سه چيز را توضيح مي‌دهد؛ نخست مي‌گويد كه پديده‌هاي اجتماعي (انقلاب‌ها، جنبش‌ها، طبقه‌ها، دولت، انقلاب صنعتي، شهر و شهرنشيني و...) را توضيح مي‌دهد، دوم شكل‌گيري نيروهاي اجتماعي جديد (كارگران، زنان، سرمايه‌داران و...) را توضيح مي‌دهد، سوم جامعه‌شناسي به پرسش‌هايي كه همزمان با اين تحولات پديد مي‌آيد، مي‌پردازد. شاهديم كه نسبت جامعه‌شناسي و فلسفه در بدو پيدايش جامعه‌شناسي يك نسبت سلبي و عدمي است. به همين خاطر مي‌توان جامعه‌شناسي را يك معرفت پسافلسفي خواند.

رحيم محمدي در زمان مقرر تنها فرصت كرد به دومين لحظه ارتباط فلسفه و جامعه‌شناسي بپردازد. وي لحظه دوم را لحظه چرخش زباني خواند و پايه‌گذاران آن در ميان كساني كه به جامعه‌شناسي و فلسفه مربوط هستند، هابرماس و فوكو خواند و گفت: هابرماس در بحث از دگرگوني ساختاري حوزه عمومي (public sphere) و در كتاب نظريه كنش ارتباطي، به كنش زباني توجه دارد و فوكو نيز در نظم گفتار (the order of discourse) به اهميت زبان توجه دارد. با اين چرخش زباني در نسبت فلسفه و جامعه‌شناسي اتفاق تازه‌اي افتاد، فيلسوفان به اين نتيجه رسيدند كه زبان يك امر اجتماعي است. زبان عبارت است از شناخت و جهان‌بيني يك ملت از زمانه خودش كه در قالب كلمات ظهور پيدا مي‌كند. اين كلمات به مدلول‌ها و معاني‌اي ارتباط دارند كه آن معاني جهان‌بيني و جهان‌شناسي سخنگويان آن زبان است. اما چگونه زبان پديد مي‌آيد؟ زبان برساخت اجتماعي است. اين ادعا نقطه اشتراك جامعه‌شناسان و فيلسوفان شد. بنابراين امروز در كلاس‌هاي جامعه‌شناسي فوكو و هابرماس تدريس مي‌شود به اين اعتبار كه ايشان پس از چرخش زباني كه در فلسفه سابقه‌اي طولاني داشت (از ابتداي قرن بيستم در فلسفه تحليلي و در فلسفه قاره‌اي) زبان را با جامعه‌شناسي ربط دادند و از اين زمان به بعد جامعه‌شناسي و فلسفه يك نسبت جديد پيدا كردند.

 

نمي‌شود فلسفه را كنار گذاشت

احمد بخارايي، استاد فلسفه موضوع بحث را ضعف فلسفي در جامعه‌شناسي به مثابه يك مساله عنوان و در ابتدا به مفهوم پسافلسفه اشاره كرد و گفت: پذيرش اين تعبير براي من خيلي سخت است زيرا در فلسفه نسبت به مفاهيم دقت وجود دارد و بايد با دقت كرد كه چطور از آنها بهره مي‌گيريم. اگر از فرافلسفه بحث مي‌شد، پذيرش آن آسان‌تر مي‌شد.

وي در ابتدا به تعريف فلسفه پرداخت و چشم‌اندازي كلي از آن ارايه كرد و گفت: ما معمولا از فلسفه يك غول مي‌اندازيم در حالي كه فلسفه در ابتدا در سوال از سقراط شكل گرفت. سقراط خود را خرد دوست (فيلوسوف: حكمت دوست يا دوستدار سوفوس) خواند. در بستر زمان اين تعبير تحولاتي يافت و امروز فلسفه يك اشتراك لفظي است و به اين اشتراك لفظي نمي‌توان تعبير پسا را افزود. تعبير پسافلسفي نيازمند آن است كه ابتدا تعريف مشخصي از فلسفه داشته باشيم. اگر اين تعبير روشن شود، پرسش‌هاي دكتر محمدي نيز روشن مي‌شود. ايشان پرسيدند آيا جامعه‌شناسي از فلسفه استخراج شده است؟ پاسخ اين است كه نه تنها جامعه‌شناسي كه همه علوم از فلسفه استخراج شده‌اند زيرا تفكر در ابتدا بسيط بود و اجتماعات كوچك و مسائل اندك بودند. بر اين اساس نمي‌توان گفت افلاطون نظام سياسي را بر نظام اجتماعي مقدم مي‌داند و بر اين اساس با جامعه‌شناسي مخالف بوده است. آنچه نزد افلاطون مقدم بوده انديشه و فكر است. اوج انديشه و تفكر علمي زمانه او فلسفه است كه بسيار اهميت دارد. بنابراين نقطه آغاز فلسفه در يونان نظام سياسي نيست بلكه فكر و انديشه است كه در فلاسفه متجلي مي‌شود.

بخارايي در ادامه طرح مباحث جامعه‌شناسي ايراني-اسلامي را بدون ربط به مباحث فلسفي عميق خواند و سپس گفت: دانشجوي جامعه‌شناسي نبايد تفلسف كند بلكه بايد با فلسفه و منطق آشنا باشد و اگر اين اتفاق بيفتد يعني جامعه‌شناسان با فلسفه و منطق آشنا باشند، امروز ديگر جامعه‌شناسي به يك‌سري روش‌هاي كمي و استقرايي تقليل پيدا نمي‌كند و خلأ روش‌هاي كيفي احساس نمي‌شود. در چنين شرايطي مي‌بينيم كه تحليل‌هاي كمي در نخستين گام زمينگير مي‌شوند. در فقدان آشنايي با فلسفه ذهنيت جامعه‌شناسان به‌شدت مهارتي و ماشيني مي‌شود. تسهيلگر ما به دليل عدم آشنايي با فلسفه زمينگير مي‌شود و نمي‌تواند كار كيفي بكند. ناقوس مرگ جامعه‌شناسي از همين جا به صدا در‌مي‌آيد.

بخارايي در ادامه به شكل‌گيري جامعه‌شناسي در مراحل آغازين پرداخت و گفت: پاسخ اينكه جامعه‌شناسي چطور آغاز شد، در بطن پرسش هست. جامعه‌شناسي از زماني كه جامعه شكل گرفت، آغاز شد. در قرون وسطي كه جامعه شكل نگرفته بود. در قرون وسطي حاكميت استبدادي كليسا يك جامعه بسيط و بسته و سنتي و ساده پديد آورده بود. بعد از انقلاب‌ها جوامع و شهرها شكل مي‌گيرند. قبل از آن اين ضرورت احساس نشده بود. تغيير نظام اقتصادي از فئوداليسم به سرمايه‌داري و... به شكل‌گيري جامعه منجر شد و در نتيجه آن جامعه‌شناسي پديد آمد. بر اين اساس مشخص است كه چرا جامعه‌شناسي در زمان افلاطون پديد نيامد، زيرا سالبه به انتفاء موضوع است.

بخارايي سپس به اين پرسش پرداخت كه چرا جامعه‌شناسان از فلاسفه احتراز كردند و گفت: اصلا احتراز نكردند. اگر جمله‌اي كه دكتر محمدي به ريتزر نسبت داد و گفت كه جامعه‌شناسان نخستين از فلسفه دوري كردند، من از ريتزر اعلام برائت مي‌كنم. ريتزري كه نهايتا خودش فيلسوفانه رفتار مي‌كند و در انتهاي كتابش دست به انگاره‌سازي مي‌زند و الگو مي‌سازد و انتزاعي سه انگاره واقعيت، ‌تعريف و رفتار را بر‌مي‌سازد كه كاري فلسفي است، چگونه از فلسفه احتراز مي‌كند؟! اتفاقا ريتزر به همين خاطر كه تفلسف مي‌كند، اهميت دارد و در غير اين صورت يك ناقد تاريخ جامعه‌شناسي مثل بقيه مي‌شد. بنابراين اگر ريتزر جايي گفته كه جامعه‌شناسي رابطه عدمي و سلبي با فلسفه دارد، من از او برائت مي‌كنم. اين نكته درباره ماركس نيز صادق است. ماركس از هگل احتراز نكرد. ماركس آنچه را كه از هگل آموخته بود بهره گرفت و ديالكتيك را از او امانت گرفت و در فضاي ماترياليستي به كار برد. ماركس با ايده گرفتن از هگل با توجه به شرايط زماني و مكاني خودش انديشيد. قرار نيست كه ماركس مثل هگل بينديشد. اينهماني ميان فيلسوفان معني ندارد. حتي اينهماني ميان دو نفر در يك زمان و مكان ممكن نيست. خود آگوست كنت‌زاده فلسفه تحصلي (پوزيتيويسم) است و اگر كنت نبود، دوركيم و در نتيجه جامعه‌شناسي‌اي نبود. نبايد جامعه‌شناسي را اين اندازه مهجور و نحيف كرد. اين خدمت به جامعه‌شناسي نيست. بحث وبر نيز به جاي خود مهم است كه چگونه از فيلسوفاني چون كانت بهره گرفت.

بخارايي ديگر ادعاي محمدي يعني اينكه توليد هر علم مبتني بر منطق و مقوله معرفتي است را يك گزاره فلسفي خواند و گفت: با استفاده از اين گزاره عميق فلسفي مي‌خواهند ثابت كنند كه جامعه‌شناسي از فلسفه جداست. اين امكان‌ناپذير است. در چرخش زباني هم كه مطرح شد، تاكيد بر روش شناخت است.

بخارايي در ادامه به تنوع مسائل فلسفي اشاره كرد و گفت: موضوعات فلسفي يكي نيست و به راحتي نمي‌توان آنها را كنار گذاشت. فلسفه آنقدر سيال است كه نمي‌توان آن را كنار گذاشت. تفاوت فلسفه با ساير انديشه‌ها اما چيست. البته فلسفه نيز نوعي دانش (knowledge) است، اما تفاوتش با ديگر علوم اين است كه نقادانه‌تر و سازمان‌يافته‌تر و متكي بر استدلال‌هاي منطقي و عقلاني بحث مي‌كند. منطقي كه از ارسطو ‌زاده مي‌شود و امروز به شكل رياضي خودش را نشان مي‌دهد. اين ماهيت فلسفه است. فلسفه بنيادي‌ترين و انتزاعي‌ترين و استدلالي‌ترين و انتقادي‌ترين دانش‌هاست. اين ويژگي‌ها نبايد باعث شود آن را كنار بگذاريم بلكه بايد دشواري آن را تحمل كنيم و به آن بپردازيم.

بخارايي در بيان ويژگي بنيادي بودن فلسفه گفت: گفته مي‌شود فلسفه آن چيزي است كه به موجود بماهو موجود مي‌پردازد، اين يعني آخرين نقطه انتزاع است. انتزاع از نزع يعني پوست كندن مي‌آيد. اگر فلسفه را تنها به اين معنا بدانيم، فلسفه به امري شبيه توهم دست‌نيافتني سخت و ويتريني بدل مي‌شود. اما اين تنها يك بخشي از فلسفه است كه وارد حوزه ايراني-اسلامي شده است. فلسفه امري متكثر است، ما زيبايي‌شناس، معرفت‌شناس، اخلاق‌شناس، متافيزيك‌شناس، سياست‌شناس و امروز فيلسوف اجتماعي داريم. اگر جامعه‌شناسي بخواهد در جا بزند و وارد مقوله پسا فلسفي شود، جامعه‌شناسي خواهد مرد. انواعي از فلسفه از باستان تا قرون وسطي تا جديد و معاصر وجود دارد. سنت‌هاي متكثر فلسفي مثل پديدارشناسي، اگزيستانسياليسم، ساختارگرايي، ايده‌آليسم آلماني، پراگماتيسم، پساساختارگرايي، سنت تحليلي كه از دل آن پوزيتيويسم منطقي بيرون مي‌آيد و... فلسفه تا امروز جريان دارد. امري كه تا به امروز جريان دارد و تار‌و‌پود زندگي ما را در برگرفته است را نمي‌توان ناديده گرفت و از پسافلسفه سخن گفت.

بخارايي سپس گفت: امروز فلسفه‌هاي مضاف يعني فلسفه‌هايي مثل فلسفه اقتصاد، فلسفه مهندسي، فلسفه شادي، فلسفه موسيقي، فلسفه غم، فلسفه فرهنگ، فلسفه دين، فلسفه علم و فلسفه جامعه‌شناسي داريم. امروز از فلسفه نمي‌توان فرار كرد. وقتي فلسفه جامعه‌شناسي داريم، دعواي پسافلسفي بي‌معنا مي‌شود. فلسفه تحليلي يا آناليتيك كه بيشتر در كشورهاي انگليسي‌زبان و چهره‌هايي چون راسل، مور، ويتگنشتاين و... پديد آمد، اين مباحث را پديد آورد. بنابراين در فلسفه فراز‌و‌فرودهاي فراواني هست. اما خود فلسفه اين فرازو‌فرودها را تعديل مي‌كند. فلسفه قاره‌اي نيز عمدتا در نيمه دوم قرن بيستم فلسفه تحليلي را تعديل مي‌كند. عمده حرف اين فيلسوفان قاره‌اي اين است كه عناصري مثل زمان، فضا، زبان، فرهنگ، تاريخ، انسان و... را بايد در نظر گرفت تا فهم صورت بگيرد. در اينجا نوعي تاكيد بر فرافلسفه مي‌شود. اين فرافلسفه به معناي وارد شدن به جامعه‌شناسي نيست، بلكه باز نگاهي فلسفي است.

بخارايي سپس به شرحي كلي از فلسفه، جريان‌هاي فلسفي، موضوعات فلسفه و تاريخ آن با توجه به كتاب كليات فلسفه ريچارد پاپكين و استرول كه مرحوم جلال الدين مجتبوي ترجمه كرده پرداخت و گفت: هدف از اين شرح كلي آن است كه تاكيد كنم فلسفه‌اي كه از يونان باستان آغاز شده و حلقه‌هاي به‌هم پيوسته تفكر فلسفي از همان زمان تا به امروز در جريان‌ها و نحله‌ها و مكاتب فلسفي تداوم پيدا كرده است.

وي در پايان گفت: اين فلسفه‌اي كه ما از آن غولي مي‌سازيم تا از آن فرار كنيم، سه محور اصلي داشته است. در كتاب فلسفه عمومي يا مابعدالطبيعه پل فولكويه با ترجمه مرحوم يحيي مهدوي به اين سه محور اشاره شده است: نخست بحث اصالت عقل است، دوم بحث اصالت تجربه است و سوم تلفيق اين دو. اين همان چيزي است كه امروز در جامعه‌شناسي به آن نياز داريم. اينكه روش تحقيق كمي را نقد مي‌كنيم و بعد به سمت روش كيفي مي‌رويم و مي‌خواهيم تلفيقي كار كنيم، به اين دو مقوله يعني اصالت عقل و اصالت تجربه و تلفيق اين دو بازمي‌گردد. محور دوم بحث عالم خارج بعد از عقل است. اينجا بحث اصالت واقع يا اصالت معنا مطرح مي‌شود. محور سوم حقيقت و خطاست كه بحث منطق است و به مغالطات كلامي و نوع استدلالات و... مي‌پردازد. فلسفه به همين مغالطاتي مي‌پردازد كه در جامعه‌شناسي بسيار پديد مي‌آيد و متاسفانه جامعه‌شناسان تن به اصلاح آنها نيز نمي‌دهند. اينها ضعف جامعه‌شناسي در ايران است.

وي سپس گفت: اينجاست كه اين پرسش پديد مي‌آيد كه آيا جامعه‌شناسي مرده است؟ من به‌تازگي مقاله‌اي ديدم با عنوان philosophical sociology و اين نشان مي‌دهد كه امروز بحث جامعه‌شناسي فلسفه در حال شكل‌گيري است. نسبت جامعه‌شناسي و فلسفه بر‌خلاف نظر دكتر محمدي «اين نه آني» نيست، بلكه «اين هماني» است. البته بخش ديگري از فلسفه غير از جامعه‌شناسي است و بايد تمايز آنها در عين اشتراكات‌شان مشخص شود. بنابراين اين هماني فلسفه و جامعه‌شناسي صددرصد و تطابقي نيست، بلكه گزاره‌هاي بنيادين و مبنايي متكي به فلسفه است.

 

برش

يوسف اباذري: فلسفه الان دارد بلايي سر جامعه ايران مي‌آورد كه جا را براي جامعه‌شناسي تجربي تنگ كرده است. حالا چرا فلسفه؟ هرچه جامعه‌شناسي به مساله اتميزه شدن افراد مي‌پردازد، فلسفه مي‌گويد من به بنيان‌ها مي‌پردازم و به دنبال مقولات جديد هستم. گرايش‌هاي رسمي و محافظه‌كار دانشگاه‌ها نيز مي‌گويند مقولات جامعه‌شناسي كافي نيستند و ما بايد مقولات جديدي بياوريم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون