از شكوفههايت الفباي تازه بساز !
اميد مافي
اين جغرافياي آشنا، خاستگاه ماست. وطن، تن و موطن تكتك ما. ما خون دلها خوردهايم براي آنكه مام ميهن را به خواب آلالهها رهنمون كنيم و صداي پاكبازان راه رادمردي را از ميان سروهايي بشنويم كه در آغوش قمر آرام گرفتهاند. حتي اگر آفتاب بر گلستان و گورستان يكسان ببارد و باران خائن و خادم را به جا نياورد، باكي نيست. ما به اين تراب معطر وفادار خواهيم ماند و در ركوعي ابدي، تقدير خود را به انتظار خواهيم نشست. اينجا به دقيقه اكنون در امتداد موشكها و پهپادها، زندگي به غمزهاي قاب چشمهاي وطن را پر ميكند تا بيش و پيش باور كنيم، آيين چراغ خاموشي نيست و آسمان در ارتفاع ابديت، ترنم شقايقها را زمزمه ميكند.پس مينويسيم: ما وطن را با قصهها و غصهها و با تبسمها و مويههايش دوست داريم و مادام كه محبوب سه رنگ به اهتزاز درآيد، به هروله ثانيهها خيره ميشويم و نابترين عاشقانهها را خواهيم سرود.
باور كنيد چيني روياهاي ما هنوز زير رگبار خبرهاي تلخ و شيرين ترك برنداشته و خوابهايمان آكنده از كابوسهاي آشفته نيست.ما فقط زير نور ماه و در قطرات درخشان شبنم، براي دفاع از سرحدات خانه پدري به بوي باروت عادت ميكنيم، تا زبانمان لال در روز مبادا اخمهاي عافيت به سگرمههاي منقبت تنه نزنند و مام ميهن آبستنِ قرنها اضطراب، مردمانش را به عدم بشارت ندهد.از نو مينويسيم؛ ما ايرانيم.وارثان فروغ در عصر وفور دروغ.ما را به حال خود بگذاريد تا همگام با شاخههاي شمشادها، به سوي آسمان خيز برداريم.ما را به نخلهاي بوشهر، بلوطهاي قصرشيرين، بادامهاي قزوين، گيلاسهاي اشنويه و انجيرهاي استهبان بياويزيد كه هرگز به اين گربه عزيز خيانت نخواهيم كرد...
من پناهندهام به مرزهاي تنت و من همه جهان را در پيراهن گرم تو خلاصه ميكنم، مثل درختي كه به سوي آفتاب قد ميكشد، همه وجودم دستي شده است و همه دستم خواهشي: خواهش تو، چه بيتابانه ميخواهمت، تو را دوست دارم و اين دوست داشتن حقيقتي است كه مرا به زندگي دلبسته ميكند!