روايت شصتوهشتم: خاطرات آرتور هاردينگ (4)
استبداد و آدمهايش
مرتضي ميرحسيني
از مهمانيهاي دربار و شوخيهاي درباري قاجارها نيز مينويسد. البته اينجا بيشتر، شنيدهها - و نه ديدههايش - را روايت ميكند، چون او و ديگر اروپاييهاي مقيم تهران را به همه مهمانيهاي اعضاي طبقه حاكم راه نميدادند. وی مينويسد: «در بعضي مواقع كه مجلس مهماني صدراعظم از اروپاييان و اغيار خالي بود اعليحضرت مظفرالدينشاه با حضور خود در پارك اتابك او را قرين افتخار ميفرمود و آنطوري كه از اشخاص موثق شنيدم، بعضي از اين مجالس مهماني، كه در آن فقط وزيران و امرا و بزرگان دولت حضور داشتند، به صحنههايي از شوخيهاي زمخت و ناهنجار تبديل ميشد. ازجمله اينكه بعضي از وزيران و اركان دولت در حضور شاه با هم كشتي ميگرفتند يا اينكه همديگر را درون استخر بزرگ پارك هل ميدادند.» آن كه ضعيفتر بود يا پايش ميلغزيد به آب ميافتاد و خيس ميشد. استخر عميق بود و اگر بهآبافتاده را - كه معمولا شنا بلد نبود و لباس مناسب آبتني هم نداشت- هرچه زودتر بيرون نميكشيدند خفگي و مرگش بعيد نبود. «هنگامي كه يكي از مهمانان به اين ترتيب در آب ميافتاد و براي اينكه غرق نشود شروع به دست و پا زدن ميكرد، نوكرها و پيشخدمتهاي مخصوص او پيش ميدويدند و ارباب خود را كه سر تا پا خيس شده بود و آب از سر و تنش ميچكيد، از استخر بيرون ميكشيدند.» شاه نگاهشان ميكرد و قهقهه ميزد. از اينكه آن مردان بالغي كه دولت و حكومت را در دست داشتند و مثلا كشور را اداره ميكردند نمايشي شبيه به دلقكهاي سيرك اجرا كنند، عميقا لذت ميبرد. «خود اعليحضرت كه در آلاچيق بالاي استخر نشسته بود، با مشاهده اين گونه مناظر و ديدن وضع رجالي كه مثل گوسفند خيس شده از آب بيرون ميآمدند از خنده رودهبر ميشد.» هاردينگ نمينويسد، اما چنين مهمانيهايي نه فقط در دوره مظفرالدينشاه، كه هميشه در دربار قاجار مرسوم بود. در سنت استبدادي، آن مردان نه وزير - به معني آدم مهمي در تشكيلات حكومت - كه همگي نوكران و بندگان شاه بودند و هستي و حياتشان نه به نقشي كه در اداره كشور ايفا ميكردند كه به اوامر ملوكانه پيوند ميخورد. خودشان هم عميقا چنين باوري داشتند. اصلا زندگي سياسي را - كه در زندگي شخصيشان تنيده شده و از آن جدا نميشد - جور ديگري نميديدند. بيشترشان براي خوشايند شاه هر كاري ميكردند و به هر پستي و خفتي تن ميدادند. ميدانستند كه يك حكم شاهانه كه به لطف يا به خشم صادر شود - حداقل تا حكم بعدي - زندگيشان را از اين رو به آن رو ميكند. هر چه داشتند و هر كه بودند، در نسبت با شاه تعريف ميشدند. ميدانستند براي اينكه در قدرت بمانند و از همه امتيازات پيدا و پنهانش بهره ببرند بايد به شاه بچسبند و به هر قيمتي كه شده، رضايت او را كسب كنند. مهم نبود كه بيرون از ديوارهاي ارگ در پايتخت و در شهرهاي ديگر درباره شاه چه ميگفتند و مردم چه احساسي نسبت به او داشتند. تا جايي كه به حكومت و خادمانش برميگشت، حكم شاه - حداقل روي كاغذ - حرف اول و آخر بود. پس براي رضايت او، براي خنداندنش، براي ماندن زير سايهاش - سايهاي كه هميشه فقط چند نفر در آن جاي ميگرفتند - هر كاري، از مسخرگي گرفته تا جنايت، مجاز و به وقتش لازم بود. حتي در اين جنس خوشخدمتيها با يكديگر رقابت ميكردند.