قصهگويي براي بقا در بازيهاي شبانه
ماهرخ ابراهيمپور
نمايش «بازيهاي شبانه» به نويسندگي و كارگرداني آريان رضايي اين روزها در مجموعه تئاتر لبخند روي صحنه است. در اين اثر شبنم مقدمي، مونا فرجاد و مرضيه بدرقه به ايفاي نقش ميپردازند و صداي عليرضا آرا به عنوان صداي مرد نمايشنامه حضور دارد. طراحي صحنه نمايش با بهرهگيري از سازهاي تو در تو، ديوارهاي خاكستري و نورپردازي سرد، فضايي مبهم و در عين حال روانكاوانه ايجاد كرده است؛ فضايي كه سه بازيگر در آن ميان گذشته و اكنون در رفتوآمدند. تماشاگر در مواجهه با نمايش «بازيهاي شبانه» با اثري روبهرو ميشود كه انتظار دارد روايتگر سرگذشت زناني گرفتار در موقعيتي پيچيده و بحراني باشد؛ زناني كه در چنگ مردي اسير شدهاند كه پس از تعرض، جان آنان را نيز ميگيرد. در اين ميان، يكي از زنان براي نجات خود به سنت نياكان بازميگردد و همچون شهرزادِ هزار و يك شب ميكوشد با قصهگويي و روايتسازي، نهتنها مرگ را به تعويق اندازد بلكه راهي براي رهايي و بقا بيابد. اما نكته اصلي در اين نمايش، بازي شبنم مقدمي است؛ حضوري كه چندان براي نقش شهرزادِ قصهگو مناسب به نظر نميرسد. تن صدا، لحن بيان و نحوه روايت او نتوانسته با شخصيت شهرزاد همنشين شود و قصهگويياش فاقد آن طعم و رد خيالانگيز قصههاي كهن است. در مقابل، مونا فرجاد در نقش دنيازاد و يك پرستار بازي قابلقبولتري ارائه ميدهد و با لحن كتابي و گفتار آرام خود، براي لحظاتي مخاطب را به فضاي گذشته و كهن نمايش ميبرد. با اين حال، اين غور در گذشته چندان پايدار نميماند و در ديالوگهاي رد و بدل شده ميان او و مقدمي، آن ارتباط عاطفي و پيوند زماني كه بايد شكل بگيرد، اتفاق نميافتد. همچنين مرضيه بدرقه با گريمي خاص در نقش مادر حضور دارد كه چونان روحي سرگردان درصدد است به دخترش كمك كند تا از مخمصه رهايي يابد. با اين حال، مقدمي در بخشهايي كه نقش زني بازگشته از فرانسه را ايفا ميكند ـ زني كه در تلاش است خاطرات تلخ و گمشده گذشتهاش را بازيابد ـ حضوري باورپذير دارد. او موفق ميشود ترس، ترديد و شكنندگي روحي اين زن را با دقت و ظرافت نمايش بدهد. اما درست در لحظهاي كه بايد در پوست شهرزادِ قصهگو فرو برود، بازياش از باورپذيري فاصله ميگيرد؛ لحن و بيان او نميتواند آنچنان قصه را بپروراند كه تماشاگر را با خود به دنياي خيالانگيز شهرزاد هزار و يك شب ببرد. در واقع، نمايشنامه در پيوند ميان گذشته و امروز دچار لغزش است و نويسنده نتوانسته اين اتصال را به درستي برقرار كند، از همين رو نوعي آشفتگي ساختاري و روايي در اثر ديده ميشود. با اين حال، نمايش در نشان دادن شرايط دشوار و پراضطراب زندگي زنان موفق است؛ زناني كه از ايران تا اروپا در جستوجوي معنا و امنيتند. در نهايت، اثر تصويري از زني سرگشته در ميانه ناامني و ترس ارائه ميدهد كه براي رهايي از ورطه نابودي، به سنتهاي گذشته و قصهگويي پناه ميبرد. از دل روايتهاي سه زن، گذشتهاي تكهتكه و نامنسجم شكل ميگيرد؛ گذشتهاي كه در آن هيچ يك از روايتها بر ديگري چيره نميشود و همين امر كليتي مخدوش و چندپاره پديد ميآورد. در ميان اين روايتها، ميتوان سرگذشت زني را دنبال كرد كه مادرش در پي اداره يك گلخانه به قتل رسيده است. پس از آن، او راهي فرانسه ميشود و پس از گذشت مدتي، به سرزمين مادري بازميگردد؛ زني كه اكنون زير سايه نفرين شهريار گرفتار آمده است.