• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3347 -
  • ۱۳۹۴ يکشنبه ۲۹ شهريور

نگاهي به رمان رسيدن به دور

رماني كه در غبار گم نمي‌شود !

علي باباچاهي/

 

سخن بگو ميتاس.

من در آغازِ هيچگاه هستم. اما خواسته‌ام: آيا اميد نظاره گاه به گاه آسمان را مي‌توانم داشت در فاصله هيچگاه تا به هيچگاه؟ نه! بودني همواره مطلق و بي‌سبب، بي‌نياز، بي‌خواب و خور، بي‌هست و نيست و آنگاه ميتاس! ديگر در تو آرزويي نيز پرورده نخواهد شد به نام ديدن آسمان؛ يا به هر نام ديگر، اين دم چه مي‌خواهي؟ (ص 23)

اين سر آغاز رسيدن به دور است: نخستين رمان 200 صفحه‌اي «قباد حيدر» كه نشر «ني رنگ» آن را منتشر كرده است.

به تعبير ايتالو كاوينو راستي «چرا بايد كلاسيك‌ها را خواند؟»

پيش از درنگ بر اين نكته در ارتباط با لحن و بيان اين رمان ارايه فضايي از كل آن لازم به نظر مي‌رسد:

كارواني به راه افتاده است از نقطه‌اي ظاهرا غيرمكانمند (حتي غيرزمانمند) با زنان و مرداني كه با عشق و ايثار و شرف- دفاع از حيثيت انساني- و انتقام و خصمانگي و همچنين با تزوير و ريا نه‌تنها بيگانه نيستند، بلكه از آن گريزي ندارند، اين زنان و مردان از نام‌هايي برخوردارند كه در نظر نخست رمان را بعضا اساطيري و از ديگر سو فرازماني جلوه مي‌دهد. نام‌هايي چون: ميتاس، تاروس، آخوش، كند مند، برف آب، باران، سيماب، زنديس، ميتار، تيخوس و...

يكي برده‌اي سيه سيماست كه دلي به سپيدي برف دارد، ديگري پادشاه كوهساران است، يكي وزير اعظم است، يكي بانويي صاحب جمال است كه هدايت كاروان به عهده اوست (كاروان سالار) و ديگري كه ظاهرا مرد خداست و دل و دروني عشرت طلب دارد و ديگرو ديگران و « دگرآوران» و...

در پرانتز (كه بگويم دگر آوران، از منظر آدم‌هاي اين رمان صاحبان قدرت‌هايي فراتر از زمان و مكان‌اند، هم آنان كه از ديدگاه غيريكتاپرستانه، خدايان ناميرا ناميده مي‌شوند):

«باران » - يكي از زنان زيباي اين رمان - اندوهگين، دادگاه (محكمه ؟) پدر و كيفر او را به ياد آورد: روزي كه ميتاس گنهكار و تاروس، گنهكار ديگر در برابر دگرآوران ايستاده بودند، در انتظار كيفري كه خود را سزاوارش مي‌دانستند... (ص 21)

در همين پرانتز ادامه مي‌دهم كه در جوار «دگرآوران»- كه خدايان ساخت بشرند- «آوردگان»- آفريدگان آن خدايان- و «آمدگان»- آمدگان ناخواسته: بردگان و.- ديده مي‌شوند و اين پرانتز را مي‌بندم)

در اين مهاجرت به اجبار يا به اختيار- كه خونخواهي («آخوش» به خونخواهي برادر مي‌خواهد كاروان «ني رنگ» را بر باد دهد ص61)- و عشق و ايثار با روايت‌هاي كارواني در هم تنيده مي‌شوند: ميتار كه برده‌دار است و ده‌ها زن در اختيار دارد، طاقت از دست داده مي‌گويد: «سال‌ها چشم دوختن به غبار اين بيابان ذكاوتي به ديدگان حريص من داده كه رنگ‌ها را به درستي تشخيص دهم و تو رنگي به جز رنگ ديگران داري !... كاش ! توانگري از كف مي‌دادم اما زني مرا تا بدين حد سرشار از عشق مي‌كرد كه به پايش جان ببازم» (ص41)

بر مسير همين روايت آركاييك يا شبه‌آركاييك، صحنه‌هايي تداعي مي‌شود كه ادبيات منظوم فارسي بدان مباهات مي‌كند: به ياد آوريد تن شستن شيرين را در چشمه ! (خسرو و شيرين نظامي) «مرغزاري سبز در دل بياباني تشنه! و اين معجزه‌اي بود كه تنها «برف – آب» باور داشت؛ ديگران با نزديك شدن به آب مهار از دست داده، وخود را به آب زدند. برده افسار شتر برف آب را در دست داشت... برده جمع كوچك عزيزانش را به خواست « برف- آب» به سويي دور از ديگر كاروانيان مي‌برد تا بدانجا كه از هياهو مگر امواجي گنگ به گوش نمي‌رسيد، فرود آمدند... «برف -آب» درنگي كرد و دريافت عقل مگر مانع لذت بي‌كران نيست؟... در آب خزيد، از انبوه ني‌زار مرتعش، چشمان مردي بالبان تشنه و داغمه بسته به خراميدن دو قو در بركه دوخته شده بود (ص 29)

كاروان در گذر است: رودخانه‌اي كه «سر باز ايستادن» ندارد ! در اين همهمه رفتن «تا رسيدن به دور»، فرصت‌هايي به دست مي‌آيد كه زنان و مردان كاروان در حركت، به قصه‌واره‌اي گوش كنند از زبان «شارن» كه يكي از مردان كاروان است. او (شارن) نخست كفي از خاك را برمي‌دارد و مي‌بويد و متفكرانه مي‌گويد: اين عشق من است ! (ص 86) و بعد خطاب به برف - آب زن زيبا روي كاروان مي‌كند و از حال و روز پدر خود در لحظه احتضار مي‌گويد كه وصيتش را با فرزندانش در ميان مي‌گذارد، بدين گونه كه نخست پدر به يكي از فرزندانش- برادر شارن - با تاكيد مي‌گويد كه با مال و مكنتي كه به جا مي‌گذارم «عمارتي بساز فراخ و به كمال كه مردم در آن گرد آيند و سخن نيكان قوم بنيوشند و آن را به مردم اين ديار ببخش و بر ديواري كتيبه‌اي بساز!» اما خطابش به شارن اين است كه مي‌داني نياي تو «به زخم دشنه‌اي از قفا به هلاكت رسيد... توسط كسي كه در چشمش خباثت و كراهتي بي‌حد (ديده مي‌شد)، صورتگري بياب كه نقش جد تو و كشنده او را... در حين قتال بر كتيبه ساخته برادرت نقش بندد تا جاودان شود» (ص 87)

باران و ميتار! و «جز عشقي جنون آسا همه‌چيز جهان شما جنون‌آساست» (احمد شاملو)

 

الف: جذابيت اين رمان بيشتر معطوف به چنين صحنه‌هايي است، تصادفا، در مقايسه با ظرفيت فضاي رمان، با ميزاني چشمگير از اين گونه صحنه‌ها مواجهيم.

زبان روايت يا روايت‌ها- همان طور كه پيش از آن به اشاره گذشت- زباني است كه نظر به ادبيات منثور كهن فارسي دارد، از همين منظرگاه ناظر بر نوعي اسطوره‌سازي منحصر به مولفيم.

در مثل آنجا كه ميتاس در حال محاكمه شدن است، در همين صحنه ميتاس تصميم مي‌گيرد كه در حركتي غافلگيرانه معشوقه‌اش را با مرگ خود از غم عشق و هجران برهاند كه بعد از او (ميتاس) غم هجران را متحمل نشود «ناگهان موجي بر ميتاس مي‌تازد، او به زمين فرومي‌رود و در چشم به هم زدني برمي‌گردد، صداي ضجه‌زني به گوش مي‌رسد؛ معشوقه نيز مرگ را برگزيده است». (ص 24 و 25)

با وجود اين نكات، اما پرسشي كه براي من مطرح است اين است كه بر اساس چه ضرورتي (فرهنگي؟ سياسي- اجتماعي؟ و...) مولف به انتخاب چنين «زباني» دست زده است؟

آيا قصد تكوين اثري خود ارجاع را داشته است؟ اثري كه فرا زماني و معطوف به صدق و پديده‌هاي عيني- ذهني نيست؟ اين حدس و گمان منتفي نيست! چراكه «برف- آب» در كجاوه نشسته است و... بدين گونه زمانمندي (تاريخيت) اثر و به تبع آن مكانمندي‌اش قابل حدس و تصور است.

خريد و فروش آدم‌ها، حضور برده و نوعِ اعمال قدرت (ديكتاتوري؟) افراد بر يكديگر و... نيز سبب نفي تصور اثري خود ارجاع مي‌شود.

ب: چرا همه آدم‌هاي متن با يك بيان و زبان سخن (حرف ؟!) مي‌گويند؟

راوي: پاسي از شب گذشته «باران» چشم گشود. در خيمه‌اي خود را يافت «آذين‌بسته» بر بستري از پشم شتر آرميده و بالاپوشي زمخت اندامش را پوشانده بود. پي نشانه‌اي گشت تا بداند در كجاي جهان است (ص 11)

برف آب ـ اين زن، فرمانده سپاه است و آمريت بيان او قابل توجيه ! اما مشابهت لحن گفتار او و مردان كاروان جاي درنگ دارد !

مي‌پنداري هر چه بخواهي مي‌شود؟ تو مردي طعم روزگار چشيده‌اي و در عمر خود بارها ديده‌اي: به خواست خدايان، خورشيد به هنگام روز چگونه تيره مي‌گردد... اكنون غّره مشو ! مي‌توانم توشه‌ات دهم و مال و كنيزكاني كه همراه دارم تا شادمانه تاوان حميت خويش ببري (ص 58)

(مولف به جاي برده مي‌انديشد) و بياني شاعرانه – متفكرانه دارد:

من، من هم آدمم و در آبگينه بانو و شفافي آب چشمه ساران خود را بسيار نظاره كرده‌ام... به ياد دارم مادرم چون تمام مادران هنگام كودكي‌ام سروده‌هايي در وصف زيبايي مي‌خواند و در چشمانش عشقي بي‌پايان به خود حس مي‌كردم. من از زمين نروييده‌ام به تلخي... (ص 163)

پ: آيا متون كلاسيك فارسي را به اين سبب مطالعه مي‌كنيم تا بتوانيم متوني به گرانسنگي يا شبيه آنها پديد آوريم؟ به گفته «ازراپاوند» (خطاب به اليوت) در ارتباط با «سرزمين هرز»اش چرا بايد چيزي بنويسيم كه ديگران آن را بهتر از ما نوشته‌اند؟ (نقل به مضمون) يا سعدي (در گلستان) نيز كه تا مسابقه بگذاريم، برنده هم كه بشويم فرضا، براي هفتصد – هشتصد سال قبل نوشته‌ايم. آنها ولي براي هشتصد سال بعد نوشته‌اند!

ت: و اما بشنويد از جناب اليوت كه مي‌گويد: هر گاه زبان مسلط، سخت به زبان روزمره گرايش پيدا كند، زبان آركاييك (با انرژي نهفته درخود) مي‌تواند احيا‌كننده چنين زباني باشد (نقل به مضمون) اين نكته اما در خصوص اثر مورد اشاره- رسيدن به دور- صدق نمي‌كند و اصولا فاقد چنين قصد و تواني است.

ث: به دور از هر گونه مقايسه شاهد گرايش زبان «كليدر» به غناي آثار كلاسيك و لحني آركاييك هستيم و نه زباني كلا آركاييك يا قدمايي! از طرفي فضاي كليدر- تاكيد مي‌كنم بدون هر نوع مقايسه- ناظر بر امور ملموس و شرايطي خاص از جامعه ايراني است، آسيب‌پذيري اثر مورد بحث من اما- رسيدن به دور- به «ناكجاآبادي» آن هم مربوط مي‌شود، بي‌آنكه توانسته باشد، اثري فرازماني و خود ارجاع قلمداد شود.

ج: فكر نمي‌كنم نويسنده رمان «رسيدن به دور » قصد آن داشته باشد كه گزارشي اديبانه از كار و كردار انسان بدوي و قرباني كردن فرزندان آدم به پيشگاه خدايان داشته باشد، هرچند نويسنده در پيوند با كليت اثر و ناظر بر اين نكته، صحنه‌هاي جذابي هم آفريده است (ص36 و37)

چ: اين رمان عشق‌محور برابر بي‌عدالتي به طنز نيز متوسل مي‌شود، طنزي كه از هوشمندي مولف خبر مي‌دهد، بدين معنا كه غالبا وجه طنز، منطبق با سطح ادراك شخصيت‌هاي رمان نيست، از اين رو عنصر طنز، حالتي بيرون ِ متن دارد. از سويي اما هوشمندي مولف گاه در ساختار رمان جا‌سازي (و دروني) مي‌شود و فاقد جنبه انضمامي است از اين رو تفكر خاص فاعل در فرآيند است.

باران (يكي از زنان متن) انديشيد: «حتي در لطيف‌ترين عشق، نشانه‌ي‌هاي ستيزيافت مي‌شود».

پيكاري براي سهم بيشتري از دوست داشتن و دوست داشته شدن و آن كس كه خسته و وامانده شود، زميني مي‌گردد بي‌دانه، يا دانه‌اي بي‌زمين... (ص 18) و نگاه كنيد به ص 72 و 73

از همين منظر وقتي با درختي مواجه مي‌شويم كه نامش را «رهايي» گذاشته‌اند، موجه و مطبوع و دلپذير است. «نسيمي خوش مي‌وزيد و درخت را به دست افشاني و شادي مي‌آورد».

ني رنگ بانگ برآورد: نگاه كنيد !...

برف - آب خندان پرسيد: نامش چيست؟ني رنگ ابرآسا غّريد: رهايي !... . (ص 133)

 

آسيب‌شناسي صوري (نگارشي) «رسيدن به دور» نكته‌اي است كه نمي‌توان غير مسوولانه از كنارآن گذشت.

الف: اوصاف معمول و تقليل‌دهنده متن:

ابر... بر بستر آسمان با شتاب در گذر بود (بر بستر در گذر بودن) (ص 40)

بيابان در چنگال شب... (ص 46)

حركات او چون رقص پرنده‌اي سبكبال... (ص 93

ويتاس باقامتي موزون چون غزال و خرمني گيسو... (ص 104)

و نگاه كنيد: ص 116، 133، ، 144 و...

ب- جمله‌هاي طولاني:

عقوبتي است جاودان: آرزوي كشتن و هراس كشته شدن، ميداني خونين با جويبارهاي سرخِ هميشه جاري و فناناپذيري ِ مرداني كه در اين كار زار بارها مي‌كشند و كشته مي‌شوند و پس از اندك زماني پيكرهاشان غلتيده به خون چون اشباحِ ترسناك با جان باز يافته در برابر هماوردان سلاح بر كف و خشمگين، نبردي توفان فرسا را پي مي‌گيرند (ص 27)

و نگاه كنيد: ص29، و...

پيشنهاد

جهاني كه در ساختار روايي اين رمان وصف مي‌شود مكرر مي‌نمايد و مانوس و زباني كه چنين جهان مالوفي را پديد آورده، نتوانسته موضوعيت خود را تثبيت كند و به راستي ضرورت گزينش زبان قدمايي اين رمان را چگونه مي‌توان تبيين كرد ؟ مفاهيمي همه زماني همچون عشق، آزادي و عدالت -‌گر چه هر بار كه مي‌شنويم نا مكرر است – اما در پيوند با روايت يا روايت‌هايي شبه‌آركاييك چه خصوصيت غافلگير‌كننده‌اي به متن رمان بخشيده كه در صورت فقدان آن، صدمه‌اي جبران ناپذيز به رمان وارد مي‌ساخت؟ جز اينكه «دوباره كاري» را به ذهن متبادر كند؟ اما طنين زبان – هر چند مالوف و آشنا – و برخي نكته‌سنجي‌ها و فضا‌سازي‌ها، تصور دوباره‌كاري را به تاخير مي‌اندازد !

در هر صورت بهتر است اين اثر را كه نخستين گام قباد حيدر در عرصه داستان و رمان نويسي است – به همين شكل پذيرفت و آن را به فال نيك گرفت – چرا كه ظرفيت‌ها و لحن و بيان انرژيك آن، تا حدي توانسته عناصر و عوامل غيرلازم رمان را جبران كند، در عين حال فقدان شگرد و تمهيدي جسارت آميز، زمينه اما و اگر را فراهم كرده است؛ در مثل اگر مولف (نويسنده) طنزي ساختار شكنانه در كار مي‌كرد، به گونه‌اي كه زبان مسلط و روايت خطي زمان را به «بازي» مي‌گرفت، ساختار كلي اثر موجه و معاصر به نظر مي‌رسيد و مفاهيم محوري آن با روح «دوران» ما همخواني داشت. براي احيا و برجسته‌تر كردن اين رمان كافي بود (است) كه نويسنده به نحوي دروني شده و همساز فضاي بارمان خود از برخي شگرد‌هاي به كار گرفته شده در رمان «ژاك قضا و قدري » دني ديدرو يا برخي آثار ميلان كوندرا بهره مي‌گرفت: فرضا راوي در رمان حاضر مي‌شد و با يكي از شخصيت‌هاي آن طرح رفاقت مي‌ريخت و مكالمه و مراوده‌اي برقرار مي‌كرد و سرو سري و... بدين گونه فخامت استقراضي اثر فرو مي‌ريخت و نقبي به زبان و زمان حال زده مي‌شد.

و اما...

درنگي روانشناسانه – البته تجربي – بر كنش و واكنش‌هاي مثبت و منفي خواننده‌اي كه منم، در پيوند با اين رمان نشان از آن دارد كه گويا در جست‌وجوي « حلقه مفقوده »‌ام ! كنش و واكنشي كه تامرز تناقض‌گويي پيش مي‌رود ! به نظر مي‌رسد « پرونده» كامل نيست و راي نهايي هنوز صادر نشده است !

راي نهايي؟ راي نهايي را چه كسي صادر مي‌كند؟ من؟ هرگز! اگر « منِ » من در پيوند با من ِ خوانش‌هاي من‌هاي ديگرِ من، استحقاق اين را داشته باشند كه فرضا راي نهايي ! را صادر كنند، براين باورم كه من‌هاي اين نوشتار، در (و با) اين نوشتار، هر يك، تك‌تك (و در مجموع) برگه تكثير شده راي صادر شده را در دست دارند. آري يا خير ؟ من ِ من شخصا با تفكيك و مطلق كردن خير و شر ميانه خوبي ندارد و اين نوشتار (نقد و نظر) در واقع همان «حلقه مفقوده»، ‌اي ست كه گم نشده، پيدا شده است.

جذابيت‌ها، تفكر تسري يافته در متن رمان، تسلط مولف (نويسنده) بر زبان و بياني به سبك قدما و طنين وام گرفته از متون منثور و... به زبان، سرخوشي و به متن، طربناكي خاصي بخشيده است.

نگاهش كنيد ! به قباد حيدر نگاه كنيد كه دارد بر صحنه، ظاهر مي‌شود (او فقط 56 سال دارد)

(صداي كف زدن‌ها)

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون