گزارش «اعتماد» از پيادهروي زنان بهبود يافته در جنوب تهران
مسابقهاي كه برندهاي نداشت
بنفشه سامگيس /
چرخ سه چرخه اميرعلي، نان و سيب زميني پخته منصور را له ميكند. منصور نگاهش از بخار پايپ برميگردد به نان و سيب زميني كه قرار بود نخستين وعده غذاي بعد از دو روز گرسنگي باشد و حالا شده بخشي از خاك بيچمن پارك حقاني... «... ننه اين بچه كجاس بياد جمعش كنه؟» ريحانه؛ مادر 19 ساله اميرعلي 4 ساله، دولا مانده روي چمنهاي پارك. سرش با زمين 20 سانت فاصله دارد و دستهايش ميان پرانتز پاهايش گيج مانده. زرورق دوايش خالي است و آويزان از دستهاي گيج و رسول ميگويد ديشب كاسبي ريحانه دندان گير نبوده و نتوانسته پول جنس جور كند....
بيداري قبل از 9 بامداد
9 صبح جمعه، خيابان شوش، پارك حقاني، خواب نرفته، بيدار است از تلخي بوي پلاستيك سوخته و آسمانش، شده ابري سفيد از دود تار شيشه و هرويين كه از سوراخ پايپها بيرون ميزند يا روي زرورقهاي آلومينيومي و برنجي بخار ميشود. ابتداي پارك حقاني، از دور كه نگاه كني، نزديك هم كه بروي، فقط آدمهاي مچاله ميبيني. آدمهايي كه وقتي قد راست ميكنند كه دل مدور پايپ و بستر كشيده زرورقهايشان پر باشد. اينجا زندگي خيلي ارزان است. خيلي ارزان. حداقل 5 هزار تومان، به اندازه نيم گرم شيشه، و پر پر، 75 هزار تومان، به اندازه يك گرم شيشه يا 3 گرم هرويين....
9 صبح جمعه، ميشود تصاوير را جور ديگر هم ورق زد و به آن صفحهاي رسيد كه در حياط «خانه خورشيد»، 100 زن با دهانهاي بيدندان، با چشمهاي گود افتاده، با ناخنهاي نيم جويده و شكسته، با صورتهاي تكيده، اما با نگاههاي اميدوار و پر از لبخند منتظرند براي پوشيدن لباسهاي فرم تا راهي نخستين «ماراتن زنان بهبود يافته» شوند و در فاصله سه پارك اطراف و در مسير 3 كيلومتري پيادهرويشان شعار «بازگشت از اعتياد» سر دهند در منطقهاي كه در هر خانه را بكوبي، ساكنانش قبل از باز كردن در، دنبال قايم كردن بستههاي پنجي و يك گرميشان هستند زير پتو و زيراندازهاي نيم سوخته و حفرههاي فراموش شده... منيژه كنار بازيگران تئاتر ايستاده. چشمهايي دارد به رنگ عسل. به تردي عسل. وقتي حرف ميزند، با هر كلمهاي كه ميگويد، از عسل مهرباني تراوش ميكند. امروز 6 سال و 10 ماه و 28 روز از پاكي او ميگذرد. و نميخواهد به ياد بياورد در آن 22 سالي كه ترياك كشيد و هرويين دود كرد و كراك سر سيخ زد، چه آمد و چه رفت. «گذشته خوبي نبود. فردا هست. فردايي كه شايد من نباشم.»همهچيز رفت. وقتي يك بهبود يافته بگويد «همهچيز رفت» و زبانش روي حروف م و چ و ز گير بيفتد نميشود فهميد يعني چه تا وقتي خودش بگويد «شوهرم از مواد مرد. همه زندگيرو فروختم براي مواد. خودم و دو تا پسرهام گوشه يه پاركينگ پلاستيك كشيديم به سقف و اونجا زندگي ميكرديم. شده بودم مث مردا. يه چرخ دستي گرفتم و زباله جمع ميكردم. وزن خودم 30 كيلو بود، وزن چرخ 15 كيلو كه وقتي پر زباله ميشد، بايد 75 كيلورو دنبال خودم ميكشيدم. ولي ميكشيدم تا دستم به كسي دراز نشه. نكردم. 22 سال دستمرو براي موادرو به هيچ ناكسي دراز نكردم...» در مرور مختصر گذشته لبهايش ميلرزد و چشمهايش آب ميافتد. بهخصوص، وقتي يادش ميآيد كه چطور دو پسرش پاي بساط مادر نشستند و شدند همپاي مادر در دود كردنها و خمار شدنها و وقتي يادش ميآيد كه پسر 24 سالهاش، حتي قبل از اينكه دستش به زني بخورد، پاي مواد جان داد. منيژه هر پنجشنبه، وقتي ميرود «دارالسلام» و سر مزار حميدرضاي 24 سالهاش، همه آن روزها را با خود مرور ميكند. «فقط خودمرو ميديدم. در اون سالها هيچكسرو نميديدم. همهمون اينطوريم. وقت اعتياد، خودمونرو گم ميكنيم.
حداقلي براي ترحم
نسرين، باران دو سالهاش را هل ميدهد به سمت جمشيد. جمشيد، هم بساطي نسرين، تكههاي كوچك نان بربري را در چاي نبات ميخيساند و به دهان باران ميگذارد. باران با پاهاي برهنه، با جثهاي نحيفتر از آن نان بربري، دستهاي كوچك و كثيفش را به سمت مادر دراز ميكند براي در آغوش كشيدن محبت. جمشيد، نگاهش را ميآورد در ادامه مسير چشمهاي باران. نسرين قدمهاي مرد جواني را ميپايد كه هنوز به اندازه جمشيد ويران نشده...
كتك، هر وعده 5 هزار تومان
عطيه دو روز قبل هم كتك خورد. مرتضي عطيه را گوشه پارك گير انداخت و يادش آورد كه سه سال عاشقش بوده. دو سال قبل هم وقتي عطيه خمار مواد بود و مرتضي كه معتادش كرده بود، بازياش ميداد براي نيم گرم جنس، اول يك مشت محكم كوبيد توي دماغ عطيه كه دماغ دختر شكست و آنقدر به شكم و پهلوهاي عطيه لگد زد كه تا دو ماه بعد هم سياهي جاي لگدها، ياد عطيه ميآورد كه «مرتضي» يعني چه. دو روز قبل هم عطيه گفت كه ميخواهد «مرتضي و اعتياد» را فراموش كند. مرتضي هم سر كوباند زير چشم عطيه. زير چشم عطيه مثل خليجي كوچك در دل ساحل، كبود و بنفش است. دخترك خياط، پا به نودمين روز پاكي گذاشته. 90 روز پاكي بعد از يك ماه كارتنخوابي و سه سال اعتياد. «امروز، آسمونرو آبي ميبينم. امروز از اينكه دوباره به اعتياد برگردم ميترسم. و اين ترس خيلي خوبه. چون اگه نترسي ميري. تا تهش ميري و همهچيزت هم ميره. بيشترينش حيثيتته و كمترينش، آرزوهات. ولي توي همون روزا، توي اون روزاي اعتياد و كارتنخوابي، يه سوال ميشه خوره روحت. ميشي پر از چرا. چرا من؟...»خيلي دور نيست آن سالهايي كه وقتي در پارك حقاني راه ميرفتي، زير پايت را مراقب بودي براي سرنگهاي رهاشده كه تتمه خون مخزنشان، هنوز گرم بود و زنده. امروز، چمن و خاك پارك پر است از لولههاي دودزده آلومينيومي و برنجي. هنوز هم چمن و خاك پارك محل بازي بچههاست. بچههايي كه تفريحشان آتش زدن وسايل كارتنخوابهاست بعد از آنكه ردش را بالاي درختان پارك ميگيرند و از درخت بالا ميروند و كيسهاي را به زمين پرت ميكنند كه آخرين تكههاي زندگي مرد يا زني محتضر از اعتياد را در خود جا داده است. كيسهها روي موزاييكهاي پارك به آتش كشيده ميشود و فرزانه و مليحه و شيدا كه دوا را روي زرورقهاي آلومينيوميشان تبخير و دود ميكنند سري تكان ميدهند به تاسف براي آن بينوايي كه شب كه برگردد، ديگر «هيچ چيز» ندارد. «ديگه كسي تزريق نميكنه. ديگه رگي نيست واسه تزريق. پريروز خودم ديدم شاپور حتي پشت گوشش هم رگ نداشت كه سوزن بزنه. رگ همهاش خشك ميشه بس كه سوزن ميخوره...» فرزانه ميگويد. «ديروز با دستاي خودم چشماي يه جوونرو بستم. جوون جوون. همين جا كنار استخر مرد. مرده بود وقتي من رسيدم. نگاه كردم ديدم از زير ظل آفتاب جم نميخوره. هي گفتم خوبه نپختهها. بعد شكّم گرفت. رفتم جلو. ديدم چشماش نيمه بازه. فكش نيمه بازه. دست زدم به پيشونيش. يخ يخ. دست كشيدم چشماش بسته شد...» مليحه ميگويد. «گرسنگي، تشنگي، بيپولي، فكر ميكني چطوري پول جنس جور ميكنيم؟ هر كار كه شد. هر جور كه شد...»جملههاي شيدا ناتمام ميماند. نوازش انگشتها مرهم گونهها ميشود تا قطرات اشك سرگردان نماند...
خودم را از اعتياد پس گرفتم
روي پلاكاردي كه يكي از زنان بهبود يافته و شركتكننده در نخستين ماراتن زنان بهبود يافته به دست گرفته نوشته شده: «خودم را از اعتياد پس گرفتم...»زنها شعارهايشان را فرياد ميزنند و تنها واكنش معتادان پارك حقاني اين است كه بپرسند اين همه سروصدا و پراندن نشئگي آن هم اين ساعت صبح بابت چيست. متلك مياندازند و مسخره ميكنند و با الفاظ ركيك زنها را صدا ميكنند. زنها شعار بهبودي از اعتياد ميگويند و مردي رد ميشود و كنار گوشمان ميگويد: «شيشه هم هست...»محتواي بساط آن آخر خطيها را كه نگاه كني تلخندي به لبت مينشيند كه بدتر از گريه، بيشتر از يك بغض به فرجام نرسيده دردت ميآورد. يك تلفن اسباببازي بدون گوشي قرمزرنگ... يك خرس پشمالوي قهوهاي كه هنوز جاي فرورفتگيهاي انگشت كودكي فراموششده را روي تنش دارد... بدنه شكسته يك تلفن همراه... يك سنجاق قفلي تا خورده... يك بلندگوي ضبط... يك لنگه كفش كهنه... مردي شلواري به دست گرفته و داد ميزند «شلوار، دو تومن» اگر شلوار را بفروشد پول يك وعده حمام بعد از 3 هفته جور ميشود... پسري كتش را به دست گرفته و داد ميزند «كت جين، 5 تومن» اگر كت را بفروشد خرج يك وعده شيشه جور ميشود...
گرسنگي يعني...
سميه 6 سال كارتنخواب بود. بعد از 7 سال اعتياد، امروز چهارمين سال پاكياش را جشن ميگيرد. شعار نميدهد اما تار و پود لبخندش، سپاسي عميق است از همه آنها كه به پاكياش كمك كردند... «گرسنگي كارتنخوابي خيلي سخت بود... گرسنگي يعني ساعتها و ساعتها دمر ميخوابيدم و معدهامرو به زمين فشار ميدادم تا درد گرسنگيرو نفهمم. ميرفتم كنار مغازهها تا يك نفر يك تكه نون به من بده. سرماي كارتنخوابي خيلي سخت بود. درد استخونامرو هيچوقت فراموش نميكنم... و... ديگه نميخوام به اون روزا برگردم...»در قسمتهايي از پارك حقاني ميرسي به جايي كه آدمها مثل يك زنجير پيوستهاند. بدون هيچ فاصلهاي. اگر سوزني پايين بيندازي، شايد بيفتد روي جاي خودزنيهاي دست دنياي 15ساله كه ديشب را هم خانه نرفته و از مادرش هم كه سه شب است خانه نميآيد بيخبر است. شايد بيفتد روي پاي فلج مريم كه 4 سال است كارتنخواب است و 4 سال است روي صندلي چرخدار مينشيند. شايد بيفتد روي سر يحيي 7 ساله كه ديشب، عماد با كتك، سوزن هرويين را از دستش بيرون كشيد... . ليلا ارشد، مدير خانه خورشيد. يادش ميآيد دختري را كه امروز بين اين زنان بهبوديافته نيست. پاك شد. اما گم شد. «پدر شوهر و شوهرش معتادش كرده بودن و بعد از اعتيادش از خونه بيرونش كردن. با خواهرش كارتنخواب شده بود. آنقدر اعتيادش شديد بود كه يه شب موقع مصرف با شكم افتاده بود روي اجاق پيكنيكي و شكمش سوخته بود. همون موقع، خواهرش، كنار دستش، جلوي چشمش اوردوز كرده بود و مرده بود. زخم شكمش عفونت كرده بود. هر وقت مياومد خانه خورشيد گفته بودم كه ببرنش بيرون از اتاق. چون بوي تعفنش در حدي بود كه نفسم ميگرفت... فروردينماه يك سالي اومد و گفت، خانم ارشد، ديگه پاك شدم...»