• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3105 -
  • ۱۳۹۳ چهارشنبه ۲۱ آبان

گفت‌وگو با پانته‌آ رحماني

فهميدم كه با شعف سر و كار دارم

  سولماز نراقي / پانته‌آ  رحماني، نقاش و مجسمه‌ساز، متولد 1350 و فارغ‌التحصيل نقاشي از دانشگاه هنر تهران ‌است. در كارنامه هنري او عضويت در انجمن بين‌المللي هنرهاي تجسمي فرانسه و انجمن مجسمه‌سازان مجارستان، شركت در ده‌ها نمايشگاه گروهي و برپايي چندين نمايشگاه انفرادي داخل و خارج از ايران به چشم مي‌خورد. آخرين مجموعه او نيز كه شامل دو پانواراماي عظيم‌الجثه از شهر «تهران» بود به موزه صلصالي دوبي فروخته شد و در همان مكان به نمايش عمومي درآمد. زمانبر بودن پروژه‌هاي اخير پانته‌آ، سبب شده است كه حضورش در صحنه هنري گزيده‌تر و به همان ميزان پربارتر باشد. پانته‌آ هنرمندي جست‌وجوگر و جدي است. او از نقاشي‌ پرسش‌هاي شخصي دارد و براي دست يافتن به پاسخ، هر راهي كه لازم باشد را طي مي‌كند. چه در تكنيك‌، چه فرم‌ و چه مضمون. سلف پرتره يا خودنگاره از مهم‌ترين مضامين ذهني پانته است كه در مراحل مختلفي از تجربه هنري‌ او اشكال گوناگوني به خود گرفته است: از ترسيم سيمايي كلي و نمونه‌وار تا بازنمايي دقيق صورت و اندام. طيف ديگري از تجربيات هنري او به تصوير كردن فضا، خاصه فضاي شهري، از چشم‌اندازي دوردست اختصاص دارد. نگاهي كل‌نگر به مكان همچون ماواي زيست اجتماعي و فردي كه در ضمن از پرداختن به جزييات غافل نيست. هيچ‌يك از مجموعه‌هاي اخير پانته‌آ در ايران به نمايش درنيامده‌اند و به نظر مي‌رسد كه دليلش را بايد هم در مضمون نقاشي‌ها و هم ابعاد بزرگ آن جست‌وجو كرد. پس از سال‌ها اينك پانته‌آ رحماني با آثاري متفاوت به صحنه هنري ايران بازگشته و قرار است جمعه 23 آبان ماه، آثارش را به شيوه‌يي كاملا نامتعارف در محوطه وسيعي از مركز تجاري سام، وابسته به گالري «زيرزمين دستان» به نمايش درآورد. مكاني كه وسعت و ارتفاع لازم را براي جادادن تابلوهاي او دارد. بوم‌ها بدون چارچوب به ديوار الصاق شده‌اند و در نمايشگاه خبري از ليست قيمت نيست. درست مثل وقتي كه يك هنرمند درِ آتليه‌اش را براي دوستان خود باز مي‌كند. «اپن استوديو» و «ناپايداري و تغيير»، دو عنواني است كه او براي اين نمايشگاه خود برگزيده است. با پانته‌آ  رحماني درباره اين مجموعه و تجربيات هنري ديگرش گفت‌وگو كرده‌ايم:

به نظرم رابطه آدم با نقاشي يك جوري دو طرفه است. هم تو او را انتخاب مي‌كني هم او تو را و براي اينكه تو رابطه‌ات با يك چيز يا يك كس را حفظ كني بايد فيلتر اول زندگي‌ات باشد و همه قدم‌ها را به نفع او‌ برداري. خيلي سال‌ها به صورت مستمر بچسبي به كارت. باد مي‌تواند تو را ببرد و هزار جا پياده‌ات كند ولي تو مي‌تواني اصلا سوار آن باد نشوي يا هر وقت كه مي‌فهمي برگردي. من همه عمرم نقاشي مي‌كردم از بچگي مثل همه بچه‌ها

    ‌ پانته‌آ كمي درباره كارها توضيح بده و بگو چه شد كه به برگزاري نمايشگاهي اينقدر متفاوت فكر كردي؟

ببين اين مجموعه حاصل دو سه سال عمر من است. هر كدام از كارها عضو يك خانواده سه چهار نفره هستند كه من فقط يكي از آنها را به نمايش گذاشته‌ام. جز كوه‌-درياها كه سه تاي‌شان در نمايشگاه است، بقيه كارها هم به ترتيب يك لوكوموتيو است از مجموعه‌يي به اسم كندي لند، يا سرزمين آبنباتي كه تويش يك اتوبوس و يك خانه اسباب‌بازي هم هست. كار ديگرم آن تابلويي است كه خودم تويش هستم و سرمه (گربه‌ام) با يك دمپايي، از مجموعه‌يي به اسم «شادي يك انتخاب است» و كار ديگري هم هست از مجموعه «فري فلو» يا جريان سيال كه آدم‌ها و پرنده‌ها تويش يك وضعيت پا در هوا و گيجي دارند.

   ‌ چه شد كه صبر نكردي هر كدام از اين مجموعه‌ها را جداجدا عرضه كني؟

خب در واقع اين ايده مدير هنري من مهرنوش فتح‌اللهي بود كه از هر مجموعه يكي دو تا را با همين شيوه آزاد نمايش بدهم. به من گفت برو روي اين پيشنهاد فكر كن و من هم خيلي زود بهش جواب مثبت دادم چون خيلي خوشم آمد از اين فكر. به نظرم آمد كه اينجوري بيشتر مسير را نشان مي‌دهم تا نتيجه را. راستش را بخواهي اصلا اعتقادم را به اينكه هدف يك نقطه‌يي است در آن بالا از دست داده‌ام. به نظرم راهي كه طي مي‌كني مهم‌تر است. ضمنا من 10 سال بود كه تهران نمايشگاه نداشتم و اين يك تجديد پيوندي بود با همشهري‌هايم و به خصوص با هنرمندهاي جوان‌تر. ضمنا مي‌خواستم الگوهاي قبلي نقاشي‌ام را به چالش بكشم و بپرسم حالا اگر اينجوري نكشم چي؟ اگر سراغ فلان موضوع بروم چي؟ اگر كاري كه بلد نيستم يا تجربه در آن كمتر دارم را بكنم چي؟

   ‌ پانته‌آ مي‌دانم كه تو توي نقاشي يك تكنيك متفاوتي داري. كمي درباره‌اش حرف بزن و بگو كه آيا توي اين كارها هم از همان تكنيك استفاده كرده‌يي؟

آره. اينها همه اكريليك هستند پشت بوم. من تكنيكم اين طوري است كه پشت بوم يعني جايي كه پارچه زيرسازي نشده و مي‌شود به آن رنگ خوراند كار مي‌كنم و لايه روي لايه مي‌آورم. خصلت اين كار اين است كه گذشته كارت را نمي‌تواني حذف كني و مراحل قبلي توي بومت حضور دارند. براي همين من با «جسو» كار مي‌كنم كه همان ماده زيرسازي بوم است. به اين ترتيب هر كاري مي‌كنم انگار حك مي‌شود توي بوم. ولي اين كارها خودشان سواي موضوع، به لحاظ تكنيك هم با هم فرق دارند. مثلا در برخورد با رنگ به عنوان جرم رنگي و نوع قلم زدن و اينها. در كارهاي قبلي يك فينيشينگ دقيق داشتم و يك دقت عكاسانه به خرج مي‌دادم ولي اينجا دقتي هم اگر بود بيشتر نقاشانه بود.

   ‌ بيا روي كارها حرف بزنيم. مثلا همين مجموعه جريان سيال كه من خيلي دوستش دارم، با چه روشي كشيده شده؟ الگو داشتي يا خودت اين آدم‌ها و پرنده‌ها را كشيده‌يي؟

خب من از عكس‌هاي مختلف استفاده كردم. به پرنده‌ها هم خيلي نگاه كردم. اما از مدل‌هايم به صورت يك به يك استفاده نكردم. كوچك و بزرگ‌شان كردم، تناسب‌هاي‌شان را به هم ريختم، لباس‌هاشان را عوض كردم. در واقع نخواستم آدم را آن طور دقيق و درست بكشم .

   ‌ اما در دوره‌هاي قبل از «سلف‌پرتره» و «تهران» هم اين راحتي را در كشيدن آدم‌ها و اشيا داشتي نه؟

آره، ولي الان كه بعد از اين سال‌ها به سلف پرتره‌ها و تهران نگاه مي‌كنم، متوجه مي‌شوم تمام اين سال‌ها سعي كرده‌ام نقاشي را ياد بگيرم. اصلا من اگر آن سلف پرتره‌ها را نمي‌كشيدم جرأت نمي‌كردم تهران را نقاشي كنم. چون خيلي سال بود به نقاشي كردن تهران فكر مي‌كردم ولي اصلا نمي‌دانستم چه بخش‌هايي از آن را و اصلا چطوري؟ پشت بام را؟ توي كوچه را؟ اگر آن طراحي‌هاي دقيق را ياد نگرفته بودم اصلا امكان نداشت بتوانم كاري كه دلم مي‌خواهد را بكنم.

   ‌ يعني اينها بازتاب توانايي تو در نقاشي بوده؟

بازتاب نه، در واقع آن دوران، يك جوري دوران دانشجويي من بود. داشتم ياد مي‌گرفتم. حالا وقت‌هايي كه مي‌ترسم به خودم يادآوري مي‌كنم كه «پاني تو بلدي... ببين نترس تو تهران رو كشيدي، پس هر چي بخواي مي‌توني بكشي... ». ضمنا بگويم كه من هميشه فكر مي‌كنم مهارت آن كاري كه همان موقع دارم مي‌كنم را ندارم. وقتي هم كه مهارتش را پيدا مي‌كنم ديگر حوصله‌اش را ندارم؛ مي‌روم سراغ يك كار ديگر. بعد از آن دوره هم ديگر انگيزه‌يي براي يك به يك كار كردن نداشتم. تازه يك بدبختي بزرگ‌تري هم پيش آمده بود. وقتي كه تو شش هفت سال از عمرت را اينجوري نقاشي مي‌كني يك عادت مريض پيدا مي‌كني كه تركش سخت است. مدت‌ها كه اصلا نقاشي نكردم. مي‌گفتم من ديگر چي دارم بكشم؟ بعد به خودم گفتم بابا تو كه دختر كوچولو بودي يك دفتر فيلي داشتي. (اين عادت را من هنوز دارم؛ هر وقت كف مي‌كنم دفترچه فيلي و ماژيك براي خودم مي‌خرم و مثل بچگي‌هايم نقاشي مي‌كنم) . گفتم بيا اين دفعه خودت اسپانسر خودت شو و دفترچه فيلي‌اي كه دلت مي‌خواهد و رنگ‌هايي كه دلت مي‌خواهد را بگير. رفتم و يك عالمه رنگ‌هاي خفن خريدم براي خودم. خب فكر كن، سال‌ها بود كه من داشتم خاكستري كار مي‌كردم. خسته شده بودم، به خودم گفتم «برو حالشو ببر». اين لوكوموتيو و اتوبوس و خانه از آنجا آمد... انگار كه ماژيك دستم است. گفتم پاني هر جور دلت مي‌خواد نقاشي كن. توي دوره قبلي همه‌اش سوالم اين بود كه چي درست است. هي نگاه مي‌كردم ببينم خطي كه گذاشتم درست است يا نه؟ ولي اين دفعه همه‌‌اش از خودم مي‌پرسيدم با چي حال مي‌كني؟ دوست داري قرمز كني؟ قرمز كن... دوست داري راه راه كني؟ راه راه كن.

   ‌ خودت را مي‌سپردي دست حس لحظه‌يي‌ات...

آره... بعد از اينكه اين مجموعه سرزمين آبنباتي را كشيدم فهميدم كه با لذت يا شعف سر و كار دارم، خب بيايم و آن اوقاتي كه لذت در زندگيم بوده را بكشم.

   ‌ شايد به اين خاطر كه توي كشيدن تهران خيلي به خودت رنج داده بودي و لذت غايب شده بود، هان؟

آره درست است. يك بار با يك يوگي آدم حسابي صحبت مي‌كردم كه حرف‌هايش خيلي روي من تاثير داشت. برگشت گفت: happiness is a choice يعني شادي يك انتخاب است. به اين جمله خيلي فكر كردم و ديدم كه واقعا اين يك انتخاب است. تو از صبح كه بلند مي‌شوي تا شب زندگي پر از پستي و بلندي است. مي‌تواني انتخاب كني بدش را ببيني يا خوبش را. گفتم بهتر است بيايم آن تكه‌هايي از زندگي را كار كنم كه برايم لذت بخش است. ديدم مثلا من با رفقايم اين فضاهاي لذتبخش را تجربه مي‌كنم و همين‌طور آن چند تا كار را كشيدم كه شدند مجموعه‌يي به همين نام: شادي يك انتخاب است.

   ‌ پانته‌آ تو چرا اينقدر بزرگ كار مي‌كني، با اينكه مي‌داني نمايش دادنش دردسر دارد در ايران؟

خب من اصلا نقاش سايز بزرگم. در سايز كوچك اصلا خلاقيت ندارم. ضمن اينكه من بايد فيزيكم كلا درگير كار نقاشي باشد. اگر مي‌توانستم در قطع يك تمبر كار كنم خب پايش مي‌ايستادم و كار مي‌كردم. خيلي هم دوست دارم كارهاي كوچك را، مثلا عاشق سكه‌ها هستم و تمبرها و كارت‌هاي مختلف. اما با آن قطع نمي‌توانم حرفم را بزنم. ولي خب آره. محدوديت‌ها جدي هستند.

   ‌ شايد براي همين بيشتر بيرون از ايران كارهايت را نمايش مي‌دهي؟

شايد ولي اين بخشي‌اش سرنوشت است. بالاخره موضوع بعضي كارها هم جوري نبود كه در ايران بتوانم نمايش بدهم.

   ‌ تو رابطه‌ات با نقاشي را چطوري توصيف مي‌كني؟ اين را مي‌پرسم چون مي‌دانم هميشه داري به اين موضوع فكر مي‌كني.

آره من تمام زندگي‌ام به اين موضوع فكر كردم. به نظرم رابطه آدم با نقاشي يك جوري دو طرفه است. هم تو او را انتخاب مي‌كني هم او تو را و براي اينكه تو رابطه‌ات با يك چيز يا يك كس را حفظ كني بايد فيلتر اول زندگي‌ات باشد و همه قدم‌ها را به نفع او‌ برداري. خيلي سال‌ها به صورت مستمر بچسبي به كارت. باد مي‌تواند تو را ببرد و هزار جا پياده‌ات كند ولي تو مي‌تواني اصلا سوار آن باد نشوي. يا هر وقت كه مي‌فهمي برگردي. من همه عمرم نقاشي مي‌كردم از بچگي مثل همه بچه‌ها. ولي اصلا هيچ ايده‌يي نداشتم كه يك موجودي به نام نقاش وجود دارد. مي‌دانستم فضانورد وجود دارد، مهماندار وجود دارد ولي من نمي‌شناختم در دور و اطرافم كسي را كه نقاش باشد. از يك وقتي حدود اول و دوم راهنمايي هي به پدر و مادرم مي‌گفتم من را بگذاريد كلاس نقاشي. مي‌دانستم كه مي‌خواهم نقاشيم بهتر شود. سال‌ها گذشت و من به جايي رسيدم كه به صورت جدي نقاشي مي‌كردم ولي درس ديگري مي‌خواندم. در واقع نمي‌خواندم همه‌اش نكبت بود! آنجا فكر كردم كه بايد انتخاب كنم. سه سال طول كشيد. آن موقع دانشجوي مهندسي كامپيوتر بودم. مثل آدم‌هايي بودم كه دو تا زندگي مختلف دارند. ولي بالاخره انتخاب كردم گرچه به نظرم نمي‌آيد چاره ديگري هم داشتم چون دلم رفته بود يك جاي ديگر. حالا نقاشي يك جزيي از من است. بعضي وقت‌ها با هم دعوا هم مي‌كنيم. مثل وقتي كه با بعضي جنبه‌هاي شخصيت خودت دعوا مي‌كني.
 

‌ به اين ترتيب همراه تغييرات خودت نقاشي‌ات هم تغيير مي‌كند، درست است؟

آره، ولي به نظرم تغيير اول توي نقاشي اتفاق مي‌افتد. درست‌ترش اين است كه قبل از اينكه تغيير را توي خودم بفهمم توي كارم مي‌فهمم. چون وقتي داري نقاشي مي‌كني جايي ازتو دارد حرف مي‌زند كه دست خودت ازش كوتاه است. نمي‌تواني سانسورش كني يا شكلش را عوض كني.

   ‌ ولي خيلي‌ وقت‌ها هنرمندها هم خودشان را سانسور مي‌كنند. يعني اثرشان را مثل تصوير اجتماعي‌شان روتوش مي‌كنند. اين ماجرا در مورد زن‌ها شديدتر است چون هم فشار قضاوت‌هاي اجتماعي را دارند و هم ممنوعيت‌هاي قانوني. خب اينجاست كه سوال رابطه تو با نقاشي پررنگ‌تر مي‌شود. اينكه دنبال چي هستي؟ آيا از نقاشي مي‌خواهي كه با تو كاري بكند يا براي تو؟ يعني منافع دروني برايت داشته باشد يا بيروني؟

به نظرم هيچ كدام چون آن كار خودش را مي‌كند. و اينكه چه كسي نقاشي مي‌كند مهم است فقط به كار ربط ندارد. توي همه كارها همه جور آدم وجود دارند. من انتخاب كردم توي زندگي‌ام و دارم سعي مي‌كنم كه با خودم راست‌تر باشم. خيلي هم كار سختي است و ادعا هم ندارم كه توانسته‌ام. طبيعتا نقاشي راست‌ترين بخش درون من است. در نتيجه اينها حتما توي آن لو مي‌رود. من اگر قرار باشد راست نگويم اصلا نقاشي نمي‌كنم.

   ‌ خب خود اين راستگويي هم عواقب دارد. گاهي جامعه تحمل نمي‌كند.

ببين، راستش من زماني كه داشتم سلف پرتره‌ها را مي‌كشيدم داشتم به‌طور فشرده مديتيشن مي‌كردم. بنابراين درگير خودم بودم. آن موقع فهميدم كه تصوير راست من اين است نه هيچ كدام از اين تصاويري كه در بازار هنري ايران از زن داده مي‌شود. فكر مي‌كنم اگر كساني جريان‌هاي نقاشي ايران و خاورميانه را جدي دنبال كنند اين تفاوت را مي‌فهمند. چون من يك زني هستم كه دارم توي اين جامعه زندگي مي‌كنم قوانينش را رعايت مي‌كنم ولي آن تصويري كه درون خودم است را مي‌كشم نه آن چيزي كه بيرون هست.

   ‌ خب شايد آنها زن ديگري را مي‌كشند كه در اجتماع مي‌بينند.

خب من هم يك نوع زن ديگري را مي‌كشم كه مثل من است و من خلوت خودم و آن زن را مي‌كشم نه حضور اجتماعي‌اش را.

   پس در واقع تو را مي‌شود نقاشي دانست كه كارش يك وجه درونگرايانه دارد و تنهايي خودش را مي‌كشد. ضمنا فقط سلف پرتره‌ها نيست. دوره‌هاي قبل‌ هم دخترهاي تنهايي را با يك عروسك مي‌كشيدي.

همينطور است و به قول تو در طول زمان هي دقيق‌تر و دقيق‌تر شده‌اند.

   ‌ يعني راست‌تر و راست‌تر!

آره ولي آن دوره‌يي كه تو مي‌گويي عروسك دستم است وقتي است كه مي‌ترسيدم يك تغييراتي را توي خودم قبول كنم. ولي وقتي اين سلف پرتره‌ها را مي‌كشيدم اينقدر تغيير گنده بود كه نمي‌توانستم كاري برايش بكنم.

   ‌ نكته‌يي كه در مورد سلف‌پرتره‌ها به چشم مي‌آيد اين است كه آنجا ضمن اينكه داري تلاش مي‌كني دقيق و درست بكشي ولي چهره‌ات خشن و چروكيده است. صفتي كه توي صورت واقعي تو نيست. خود اين دفرمه كردن صورت يك شهامتي مي‌خواهد كه به خصوص زن‌ها كمتر دارند. آن همزماني كه همه‌چيز طبق منطق يك نقاشي ناتوراليستي چيده شده تا ما باور كنيم با واقعيت طرفيم.

من به اينكه حالا قشنگ‌تر باشم يا زشت‌تر حواسم نبود، ممكن بود هفته‌ها يا حتي ماه‌ها روي نگاه‌شان كار كنم. آن موقع‌ها هم دوربين ديجيتال و آي‌پد و اينها نداشتم يعني نبود. حتي همان‌ها كه عروسك توي دست‌شان است من واقعا از توي آينه نگاه مي‌كردم عكس نداشتم. در واقع پز مي‌گرفتم. جز يكي كه روي تاب نشسته‌ام. خيلي هم كار شاقي بود و من نمي‌دانم چطوري طاقت مي‌آوردم؟ و يك دليل اينكه آن سلف پرتره‌هاي بعدي خيلي دقيق از كار درآمده اين است كه من از روي عكس كار مي‌كردم. عكس‌ها را دوستم نيلوفر مهراد مي‌گرفت و ما يك روز، دو روز با هم وقت مي‌گذرانديم بعد يكي دو روز هم من خودم با عكس‌ها خلوت مي‌كردم و مي‌فهميدم كدام‌شان را مي‌خواهم.

   ‌ در يك دوره‌يي از كارت كه همزمان است انگار با تجربه مجسمه‌سازي، نقاشي‌هايت هم بيشتر شبيه مجسمه هستند. مثلا ديوها يا مجموعه ليلي و مجنون يا حتي شهرها كه مكعب‌هاي‌ريزي هستند چسبيده به هم. كمي در اين باره بگو.

ماجراي ديوها اصلا اين بود كه ما عده‌يي شديم و تصميم گرفتيم كه هر كسي روي تم ديو كار كند تا تبديلش كنيم به يك نمايشگاه گروهي كه هيچ‌وقت هم نشد و هر كدام از بچه‌ها تك تك رفتند و يك كارهايي كردند ولي من گرفتارش شدم.

   ‌ چه كساني بوديد؟

من و ركني و رامين حائري‌زاده و بيتا فياضي عليرضا معصومي و نرگس هاشمي. من همان موقع‌ها شروع كردم به ساختن يك سري مجسمه با موضوع ديو كه كنار نقاشي‌ها در گالري ماه نمايش دادم. قبل از اينها هم من مجسمه مي‌ساختم. شهرها را به صورت نقش برجسته روي سنگ هم تراشيده بودم.

   ‌ هنوز هم كار مجسمه مي‌كني؟

نه راستش. چون مجسمه كاري نيست كه بتوانم كنار نقاشي انجام بدهم. خودش داستاني است. يك عمر كار مي‌خواهد.
چيزي كه سابقه‌اش را در كارهايت كمتر مي‌بينم اين منظره‌هاي كوه و درياست كه توي نمايشگاه جديدت هم انگار خواهي گذاشت. كمي درباره آنها بگو.
چرا سابقه‌اش را بايد توي شهرها و پس‌زمينه خانه‌ها ببيني. به خصوص توي آن شهرهاي خيالي. اصلا اينها را ولش كن. من رفتم هرمز و يك تجربه عجيبي كردم كه اينها نتايج آن تجربه هستند. خودم كه هميشه به لند اسكيپ فكر كرده بودم. در كارم هم هست. ولي آن چيزي كه من در هرمز ديدم شگفت‌آور بود. باعث شد كه من از مدل‌هايي كه قبلا كار كرده بودم بروم بيرون و چيزهاي تازه‌تري را تجربه كنم. مثلا با كاسه پر از رنگ درگير شوم نه با قلم‌موي خيس رنگ و چيزهايي مثل اين. بعد هم دلم مي‌خواست تصويرم عمق داشته باشد كه باز آن هم تحت تاثير هرمز بود. سفر دومم به هرمز پنج روز توي كمپ بودم لب آب كنار خليج و يك مدت طولاني خلوت يك نفره با خودم داشتم. هرمز پر از رنگ است رنگ‌هايي كه به هر صورتي كه دل‌شان خواسته كنار هم قرار گرفته‌اند.
ولي اين نقاشي‌ها خيلي رنگي نيستند. يك يا حداكثر دو رنگ كه بيشتر با سايه‌روشن كار شده‌اند يعني غليظ يا رقيق شده‌اند.
 آره ولي شايد ربطي كه بين اينها توي ذهنم با هرمز وجود دارد اين است كه من توي هرمز ديدم هيچ چيزي آن رنگي كه بايد باشد نيست. هر رنگي كه خودش مي‌خواهد است. يعني مطابق عادت‌هاي ما نيست. من هم فكر كردم هر رنگي كه دوست دارم را كار كنم.

    يك كوه صورتي؟

 آره يك كوه صورتي. اصلا ترجيح دادم بعضي چيزها توضيح داده نشوند توي تصوير. چون كه بعد از مدت‌ها خواستم به نقاشي كردن بيشتر فكر كنم تا به آن چيزي كه مي‌خواهم بكشم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون