استثناگرايي امريكايي؛ واقعيت يا وهم
محسن محمودي
ريشههاي استثناگرايي امريكايي به كتاب «عهد جديد» باز ميگردد كه در آن لحظات بحراني داراي معاني فرجامشناسانه ميشود. براي نمونه، نوعي حساسيت فرجامشناسانه نسبت به وقايع 11 سپتامبر وجود دارد كه براساس آن در لحظات بحراني زمان براي ظهور يك بازيگر قطعي در عرصه تاريخ مهيا ميشود. به زبان استثناگرايي امريكايي، اين بازيگر ايالات متحده است كه به گفته مادلين آلبرايت: «ملتي استثنايي براي مواقع استثنايي است». البته با وجود ريشههاي الاهياتي چنين باوري، اين گفتمان به صراحت با زبان الاهيات بيان نميشود. (Cavanaugh2005: 261)
شايد بيشترين توجه كساني كه به اين مفهوم جلب شد را ميتوان در نوشتههاي بازديدكنندگان ايالات متحده امريكا يافت، دستنوشتههاي آنان حاكي از توجه ويژه به اين موضوع دارد و مهمترين اين كتابها را ميتوان كتاب دموكراسي در امريكا نوشته الكسيس دوتوكويل يافت. او اين مفهوم را نخستين بار در سال ۱۸۳۱ در تحليل جامعه امريكا مطرح كرد. استثناگرايي امريكايي به اين معني است كه امريكا نوع ماهوي از ساير ملل متمايز است. منشأ اين تمايز، تاريخ، خصوصيات فرهنگي، نهادهاي خاص سياسي، اقتصادي اجتماعي اين كشور است، به عقيده معتقدان استثناگرايي امريكايي ويژگيهايي منحصربهفردند. استثناگرايي امريكايي در واقع ايدهاي است مبتني بر امكانات موقعيت ويژه امريكا در جهان. دانشمندان علوم اجتماعي زماني كه مفهوم استثناگرايي را در رابطه با جامعه امريكا به كار ميبرند به اين معنا اشاره ندارند كه امريكا از ديگر كشورها بهتر است يا يك فرهنگ فاخر دارد، بلكه آنها بيان ميكنند كه امريكا از منظر كيفي (مشخصه، ويژگي) متفاوت و بلكه يك بخش مجزاست.
چگونه ايالات متحده از ديگر ملتها متفاوت است؟ رهبران امريكا و ديگر مردم عادي اغلب ميگويند كه خيلي متفاوت است. موسسان امريكا نيز اين را گفتهاند. آبراهام لينكلن، وودرو ويلسن، فرانكلين روزولت، بيل كلينتون و جورج دبليو بوش. امريكاييها اذعان دارند كه امريكا ملت مهاجرتها، سرزمين فرصتها و مهد دموكراسي است.
امريكا براي خود امريكاييها مترادف مفهوم استثناست. دكترين استثنايي بودن امريكا در جهان از همان آغاز كشف و تصرف اين سرزمين و بعدها در جنگهاي استقلال و پس از آن در نماد امريكا به عنوان يك قدرت برتر خود را به نمايش ميگذارد. امريكاييها عميقا بر اين باورند كه كشور آنان يك استثنا در قاعده كلي كشورهاي جهان است و آينده نيز در اين امر دگرگونياي پديد نخواهد آورد. باور عمومي در امريكا اين است كه نه تنها سرزمينشان بهترين، آزادترين، ثروتمندترين و قدرتمندترين كشور جهان است، بلكه امريكا دنياي ديگري است، خوشبختتر و مصون و ايمن از تمام فاجعهها و جنگها كه در كشورهاي ديگر رخ ميدهد.
يكي از ويژگيهاي انتخابات اين دوره رياستجمهوري امريكا را ميتوان حضور اين مولفه هويتي يعني استثناگرايي در كنار مباحث ديگري چون اقتصاد، سياست خارجي، حقوق زنان، بيمه درماني و اشتغالزايي دانست. اين مفهوم زماني نزد جناح چپ و حزب دموكرات بسيار محبوبيت داشت، با اين حال اين ايده از مدتها پيش به اسم رمزي براي جناح راست و حزب جمهوريخواه تبديل شده است.
اساسا بين دوگونهي گستردهي استثناگرايي امريكايي تمايز وجود دارد: استثناگرايي با ريشههاي يهودي- مسيحي و استثناگرايي با ريشههاي روشنگري. استثناگرايي يهودي- مسيحي به صراحت به مفاهيم الاهياتي يهودي- مسيحي از قبيل انتخاب اسراييل به عنوان قوم برگزيده و مشيت الاهي متوسل ميشود، اما استثناگرايي روشنگري به مفاهيم روشنگري در رابطه با قابليت كاربرد جهانشمول ارزشهاي آزادي امريكايي متوسل ميشود. اين دو نوع استثناگرايي امريكايي در تناقض با هم به نظر ميرسند، اولي به كشوري كه تحت حاكميت خداوند مسيحيت است، اشاره دارد و دومي به آزادي داشتن خدا يا هيچ خدايي يا خدايان بسيار اشاره دارد. ذكر اين نكته لازم است كه از ديدگاه استثناگرايي امريكايي، «امريكا، اسراييل جديد است»، يعني همانگونه كه خداوند اسراييليها را براي مقاصد خاص خويش روي زمين برگزيد، در دوران معاصر نيز خداوند ايالات متحده را براي انجام مقاصد خود برگزيده است. (Stephanson, 1995: 15-21)
برخي پارههاي استثناگرايي امريكايي را ميتوان در پيوريتانيسم امريكايي ريشهيابي كرد. بسياري از پيوريتنها كه داراي گرايشهاي مسيحيت ارمني هستند، اعتقادات حدواسط بين تقديرگرايي كالويني و الاهيات قايل به مشيت الهي را برگزيدهاند. آنها معتقدند كه خداوند پيماني با قوم خويش بسته و آنها را براي هدايت ساير اقوام روي زمين برگزيده است. يكي از رهبران پيوريتن بهنام جان وينتروپ به صورت استعارهاي اين ايده را به عنوان «شهري بر روي تپه» بيان كرده است، كه بر اساس آن جامعه پيوريتنِ نيوانگلند بايد بهعنوان يك اجتماعِ الگو براي ساير جهان عمل كند (Cavanaugh, 2005: 263) .
در اواخر قرن هيجدهم، بنيانگذاران امريكا اين هزارهگرايي انجيلي را به صورت آنچه ناتان هاچ «هزارهگرايي مدني» امريكا خواند، در آوردند. آنها هزارهگرايي پروتستان را به «اتحاديه ناسيوناليسم امريكايي» و «استثناگرايي» ترجمه كردند. مردم برگزيده- كساني كه ادواردز آنها را با اولياي مقدس كليساي مستقل نيوانگلند برابر دانسته است- شهروندان ايالات متحده جديد شدند؛ هزارهاي كه سلطنت هزار ساله مذهب و آزادي مدني ميشود؛ و دشمنان آن ستمگران انگليسي و دنياي كاتوليسم قديمي ميشود. براين مبنا، هزارهگرايي پروتستان به نيات امريكاييها نظم و معنا داد اما اين اهداف غالبا به زبان سياست واگويد تا منبر و خطابه. دوم، امريكاييها به اهداف خويش نزديك شدند و موانعي كه بر سر راه دستيابي به اين اهداف قرار داشت با ذهنيتي مذهبي پشت سر گذاشتهاند. اين ذهنيت به واسطه چشماندازي آخرالزماني مشخص ميشود كه در هزارهگرايي و پروتستان قرن هفدهم رايج بود (Lieven, 2004:11). اين چشمانداز، درگيريهاي دنيوي را به درگيري بين بهشت و جهنم، خدا و شيطان و خوب و بد بركشيده شد. براي نمونه در سال 1777 ابراهام كتلتاس، كشيشي در ارتش انقلابي اظهار داشت آنچه در اين جنگ در خظر است: «علت اعتماد در برابر خطا و باطل، علت عدالت در برابر شرارت، علت مظلومان در برابر ستمگران، علت پاك و طاهر در برابر تعصب و خرافه و درستكاريهاي بشري است.... خلاصه علت ملكوت در برابر جهنم- والدين مهربان جهان در برابر شاهزاده تاريكي و ويراني نوع بشر» .(Lieven, 2004:12)
با اين همه، توماس فريدمن در مقالهاي در مجله سياست خارجي با عنوان «امريكا واقعا بزرگ بود (اما بدان معني نيست كه اكنون ما اينگونه باشيم)» بيان ميكند كه «هيچ سياستمدار امريكايي در انظار عمومي وضعيت استثنايي كشورش را زيرسوال نميبرد اما بهتر است بپرسيم كه آيا امريكا به راستي استثنا است؟ وي در پاسخ به اين سوال تصريح ميكند: «براي استثنا باقي ماندن امريكا بايد بهطورموثر و كارآمدي به چهار چالش بزرگ قرن ۲۱ پاسخ داد: ۱- چالشي كه از سوي جهاني شدن شكل گرفته، ۲- انقلاب در تكنولوژي ارتباطات و اطلاعات، ۳- كسري بودجه وحشتناك و روزافزون امريكا و ۴- الگوي مصرف انرژي. امريكا در حال حاضر فاقد سياستهايي است كه بتواند از پس اين چالشها برآيد.» علاوه بر مواردي كه فريدمن به عنوان چالشهاي پيشروي استثناگرايي امريكايي ذكر ميكند، حملات تروريستي 11 سپتامبر، بحران اقتصادي سالهاي اخير، ناكارآمدي نظام سياسي و شكلگيري جنبشهاي نوين اجتماعي چون تي پارتي و اشغال وال استريت، شكست پروژه امپراتوري امريكا و تغيير بافت جمعيتي اين كشور از جمله عوامل ديگري هستند كه انگارههاي بزرگ هويتي امريكا را تهديد ميكنند. (Friedman and Mandelbaum, 2011)
فريد زكريا، نويسنده و تحليلگر برجسته امريكايي، در معروفترين كتاب خود «جهان پساامريكايي» مينويسد: «من هم روزي تصور ميكردم كه ما (امريكا) خيلي بزرگ و مهم هستيم. من هم فكر ميكردم امريكا مانعي پيشرو ندارد، فكر ميكردم موقعيت ما در جهان تضمين شده است. اما بعد متوجه چيزهايي شدم كه مدتي پيش غيرقابل تصور بودند. ثروتمندترين مرد دنيا در مكزيك زندگي ميكند. بلندترين ساختمان دنيا در تايپه است و دوبي دارد ساختمان بلندتري ميسازد. رتبه دوم ساختمانهاي بلند يك سال و نيم بعد در دوبي ساخته خواهد شد. بزرگترين كارخانه دنيا در چين است. بزرگترين پالايشگاه در هند است. خريد، بزرگترين تفريح امريكاييها است. با اين حال آخرين باري كه در چين بودم، بزرگترين مركز خريد دنيا را در پكن نشانم دادند و از آن موقع تاكنون مراكز خريد ديگر در چين جاي آن را گرفتهاند. از قضا ۱۰ مركز بزرگ خريد دنيا همگي بيرون امريكا هستند. همين سه سال پيش امريكا در تمام اين زمينهها اول بود. تغيير سريع است و تازه آغاز شده است توزيع قدرت در حال دگرگوني است و از سلطه امريكا فاصله ميگيرد. ما داريم به جهان پس از امريكا وارد ميشويم. (Fareed Zakaria, 1999).