نقد و نظري بر فيلم «بيگانه» به كارگرداني بهرام توكلي
اينجا جنوب كدام شهر است؟
احمدرضا حجارزاده/ اينكه جاي اقتباس ادبي در سينماي ما خالي است، سالهاست به يكي از مهمترين مباحث و كمبودهاي سينماي كشور تبديل شده اما گويا اشكالي در كار هست كه اجازه نميدهد حتي آنها كه اهل نوشتن و خواندن به شكل حرفهيي هستند، اين كمبود را جبران كنند. بهرام توكلي پيش از اين با ساخت فيلمي مثل «پرسه در مه» توانايياش را در ايجاد گرههاي داستاني و با كارگرداني «اينجا بدون من» تسلطش را بر زبان و كاركرد ادبيات در سينما نشان داده بود. بيشك «اينجا بدون من» پس از فيلم ماندگار «شبهاي روشن» ـ فرزاد موتمن ـ از بهترين نمونههاي اقتباس ادبي در سينماي ما است. با اين حال گويا توكلي در خوانش و برداشتهاي ادبي خود دچار لكنت شده و در فيلمهاي اخير خود از روايت درست و سرراست داستان در ساختههايش باز مانده است. «بيگانه» باز هم بر اساس نمايشنامه ديگري از «تنسي ويليامز» اقتباسي الكن و بهتر آنكه بگوييم ناتمام از اين شاهكار جهاني است. فيلم توكلي بهشدت در داستانسرايي ضعيف و ناكارآمد عمل ميكند، تا جايي كه تماشاگري كه نه اصل نمايشنامه را خوانده و نه بهترين نمونه اقتباسي جهان از اين متن نمايشي را با عنوان «اتوبوسي به نام هوس» ساخته «اليا كازان» به تماشا نشسته، تا دقايق پاياني منتظر شروع داستان اصلي ميماند، ولي دريغ از آغاز شدن داستان. فيلم تمام ميشود و داستان شروع نميشود. لابد اين هم مد امسال است كه فيلمسازان ما سه يا نهايت چهار كاراكتر را در لوكيشني ثابت دور هم جمع كنند و روابطي روانپريش و آشفته را ميان كاراكترها ترتيب بدهند كه با فضاي زندگي ايراني و اجتماعي ما بيگانه است. آيا اين ايده و انديشه، تازه در سينماي ما باب شده كه همه مردم و به خصوص زنان خائن و رواني و افسرده و بيمارند يا به واقع اين گونه است؟ آيا فيلمي مانند «بيگانه» ميان فيلمهاي كمرمق اين روزهاي سينماي ما، سهمي در انتخابهاي مردم و علاقهمندان به هنر هفتم خواهد داشت، يا به سرنوشت فيلم قبلي توكلي «آسمان زرد كمعمق» دچار خواهد شد؟ شايد اگر توكلي يك داستان ايراني و آشنا را براي اقتباس برگزيده بود، اميد بيشتري به فروش و استقبال مردمي از فيلم وجود داشت. شايد اگر او در داستانپردازي خود از روايتهاي شبهروشنفكري دست برميداشت و ماجراي زندگي سپيده و نسرين را در بستري از زندگي امروزي ملت ايراني پيش ميبرد، توفيق بيشتري مييافت. با اينحال، فيلم از منظر طرح مسائل اجتماعي، چه در خط اصلي داستاني كه از آن اقتباس شده و چه در نسخه ايرانيزهشده، نشانگر برخي چالشهاي امروز جامعه ما است. تنهايي و وابستگي آدمها به يكديگر و فرار از تكرار و يكنواختي زندگي، مسووليتپذيري خانوادگي، تامين معاش خانواده، تجرد افراد تا سنين بالا و فرار از ازدواج و برعكس يعني وابستگي زودهنگام جوانهاي نسل جديد، برخي از مهمترين دغدغههاي اجتماعي روز است كه در اين برگردان سينمايي به آنها پرداخته شده. گرچه فيلمساز ميتوانست با دقت و تمركز بيشتر بر سوژههاي اجتماعي فيلم، اثري تاثيرگذار بر روان مخاطب به جا بگذارد اما اين فرصت در ساختار و گفتار فيلم عملا از دست رفته است.
و نكته ناگفته اينكه در طول تماشاي فيلم، پرسشي ذهن را بهشدت درگير ميكرد؛ آيا اين خانه و خانواده با آن سبك زندگي و دكوراسيون، به راستي جايي در جنوب شهر و نزديك به خط راهآهن واقع شده بودند؟ اگر پاسخ مثبت باشد، بايد پرسيد اينجا جنوب كدام شهر است؟ چقدر اين تصوير غلط فيلمساز، يادآور تصوير محله جنوب شهر در فيلم «جيببر خيابان جنوبي» (سياوش اسعدي) است و
هر دوي اين فيلمها چه تناقض عجيبي دارند با خانه لب خط آهن در فيلم كمنظير
«شهر زيبا» ي اصغر فرهادي.