از اين به بعد...
سروش صحت
جلوي تاكسي مرد ميانسالي نشسته بود و بيرون را نگاه ميكرد. آفتابي كه توي صورتش افتاده بود چشمش را ميزد. مرد سايبان تاكسي را باز كرد. آينه كوچكي با كش به سايبان بسته شده بود. مرد آينه را كه ديد صورتش را جلو برد و دقيقتر به خودش نگاه كرد. جوري نگاه ميكرد كه انگار صاحب اين چهره را پيش از اين نديده است. راننده پرسيد: «چيزي شده؟» مرد گفت: «من همين چند وقت پيش 17 سالم بود يهدفعه نفهميدم كي 42 سالم شد... مگه بعد 17، 18 نيست؟» زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «باز خوبه شما 42 سالت شده. من يهدفعه 56 سالم شد...» مرد پرسيد: «آخه يعني چي؟... چي كار بايد كرد؟» زن گفت: «من خيلي فكر كردم چي كار بايد كرد ولي عقلم به جايي نرسيد.» راننده گفت: «من 22 سالم بود كه نشستم پشت فرمون... الان 67 سالمه هنوز پشت فرمونم... همينه.» مردي كه جلو نشسته بود گفت: «ولي من ميخوام بقيه زندگيام رو بفهمم چه جوري ميگذره... به درك كه ميگذره ولي اقلا بفهمم چه جوري ميگذره.» راننده گفت: «نميشه، نميفهمي.» بعد كمي فكر كرد و گفت: «شايدم بشه.»