• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3543 -
  • ۱۳۹۵ يکشنبه ۱۶ خرداد

16 سال از درگذشت هوشنگ گلشيري مي‌گذرد

در سوگ رفيقان ديگر و روزگار امروز

فرزانه طاهري

شانزده سال مي‌گذرد از آن شانزده خرداد. اما به ياد او مي‌خواهم از ديگران بگويم. در اين ماه‌هاي اخير و به خصوص يك ماه گذشته دوستان نازنيني را از دست دادم و داديم. مي‌بينم كه تازه گويي سوگواري را آموخته‌ام يا شايد تبعات سنگين سوگواري نيارستن يا نكردن واداشته مرا تا عنان را در سوگ اين دوستان رها كنم. حتي شده‌ام يك پا مشاور سوگ و توصيه‌هاي «ايمني» مي‌كنم به نزديكان. داستان غريبي است. به نقاش درخشان و دوست نازنينم رعنا فرنود كه همسرش يوسف اسديان پيش چشمانش در يك لحظه قرباني اين هيولايي شد كه در اين شهر و در كل شهرهاي‌مان گويي در مصافي نابرابر با شهروندان مدام فاجعه مي‌آفريند يا خود قرباني فاجعه‌هاي خودساخته مي‌شود: موتوسيكلت! هيولايي كه نه وسيلۀ نقليه است انگار نه عابر پياده و در عين حال هردوست. خيابان‌ها كه هيچ، پياده‌روهاي‌مان را هم ناامن كرده است. در شهر مي‌روم و آثار هنري را بر بيلبوردهاي عظيم مي‌بينم و انگار بزك تند بر چهرۀ عجوزه‌اي مي‌بينم كه كريه‌ترش مي‌كند. مي‌دانم خيلي‌ها رو ترش مي‌كنند كه باز خوب است به جاي آن آگهي‌هاي آن‌چناني و سلطۀ بازار آزاد و... يا پيام‌هاي گاه «اهانت‌آميز» اخلاقي كه‌اي كارگر تنبلي و بي‌عاري باعث بيكاري و بدبختي‌هاي توست و لابد عقب افتادن حقوق معوقه‌‌ات و نهايتا لابد تازيانه خوردنت! يا تابلوهاي متروها كه حكايتي ديگر دارند، از «كتاب بخور» كه هرچه انواعش را نگاه كردم نفهميدم مقصود چيست و چطور مي‌شود ربطش داد به تشويق به كتابخواني، تا اندرز به رعايت عفت كه اگر مرد بودم لابد بايد از اينكه در نقش مگس و جانوران موذي و بي‌اختيار ديگر ظاهر شده‌ام به خشم مي‌آمدم. جايي حتما مفصل‌تر خواهم نوشت. فقط مي‌خواهم بگويم كه بعد از اين حادثه تلخ و از دست رفتن دوستي عزيز در يك لحظه و ابدي كردن صحنه‌اي به اين خشونت در ذهن تصويري نقاش ما به جاي همه صحنه‌هاي ديگر كه مي‌شد به خاطر بسپارد، رفتني كه اصلا و ابدا اجتناب‌ناپذير نبود، شهر شكلي كريه‌تر برايم گرفته است و چون بسيار پياده مي‌روم عابر پياده را بي‌پناه‌تر و وانهاده به شعور راكبان مي‌يابم قانوني اگر براي‌شان هست من نديدم جز در چند روز سفت و سخت اجرا شود. پيش چشم پليس راهنمايي خلاف مي‌آيند، در پياده رو بوق مي‌زنند تا عابران مزاحم كنار بروند، چراغ قرمز براي آنها نيست و مثل هجوم حشرات از اطراف آدم‌ها و ماشين‌ها برق آسا مي‌گذرند و مارپيچ مي‌روند. مگر نه اينكه زماني بستن كمربند «سوسول بازي» بود و چراغ راهنما زدن كاري مهمل؟ مگر نه اينكه الان تا حد زيادي به ضرب جريمه هم شده رواج يافته‌اند؟ پس مي‌شود همان‌طور كه در برخي «موارد» ضربتي مي‌شود حكمي را اجرا كرد، كارزاري براي حمايت از عابر‌پياده در اين شهر راه انداخت. هر كدام مان دور‌و‌برمان كسي را مي‌شناسيم كه در يك لحظه جهانش را اين راكبانِ فراتر از هر قانوني براي هميشه زير ورو كرده‌اند و يوسف اسديان ما كه جانش بود و كتاب‌هايش و كتاب‌هاي تازه از تنور درآمده روي قفسه كه فرصت نكرد شايد سطري‌شان را بخواند و تمام آن مجله‌هاي تازه تلخ‌ترمان مي‌كند. يا آزيتا شرف جهان كه تجسم عشق به زندگي بود و زيستن را بهتر از خيلي از ما مي‌شناخت و بلد بود و سرانجام مغلوب آن «س» نابكار شد كه مثل سيل از آسمان انگار مي‌ريزد بس كه دوروبرمان مدام قرباني مي‌گيرد. زماني حادثه بود سرطان و مرگ و حالا انگار روزمره شده است. چه دارد بر سرمان مي‌آيد؟ مي‌دانم كه مي‌گويند همه جاي دنيا هست، اما بنا بر آمارهاي رسمي در كشورمان چند برابر شده است. مگر نه اينكه از سونامي سرطان مي‌گويند؟ چقدر بايد كارشناس‌ها فرياد برآورند تا دست‌كم عوامل اجتناب پذير سرطان از زندگي اين شهروندان بخت برگشته حذف شوند؟ آزيتا شرف جهان هم زنده بود، خيلي زنده و هم زندگي‌بخش بود و يكي از مهم‌ترين و پربازتاب‌ترين و موثرترين رويداد در باز كردن حلقه‌دار از گردن اعدامي را او رقم زده بود. شهرستان نور را مي‌گويم و كبري خانم و بلال پسرش كه بخشوده شد و زنده است حالا و مادرش در زمان خاكسپاري آنجا بود، سوگوار آنكه تلاش كرد جان پسرش ستانده نشود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون