حد لياقت روشنفكري
جواد طوسي
منتقد سينمايي و حقوقدان
هر آدمي كه نسبتي با فرهنگ و هنر داشته باشد، بايد ضرورت از زمانه جانماندن و ارتقا و تشخص درست فرهنگي را احساس كند. آيا در چنبره مناسبات كنوني اين روزگار و مسايل و درگيريهاي مختلف و – بعضا – بيخودي كه به ما در اوقات روزمره تحميل ميشود، امكان اين ممارست و در خود نگريستن و حضور متكثر وجود دارد؟ كسي كه شغل و حرفه و دغدغهاش به طور مستقيم يا غيرمستقيم فرهنگسازي است، بايد درجريان رويدادهاي مختلف فرهنگي، هنري در حوزه سينما، تئاتر، كتاب، موسيقي، نقاشي و عكس و... باشد و در كنارش ژورناليسم رسانهاي را بشناسد و نمونههاي شاخص و برترش را شناسايي و پيگيري كند. در يك شرايط طبيعي و در عين حال مطلوب، اين به روز بودن و واكنش بهموقع نسبت به آثار و برنامههايي كه از ارزش و اعتبار لازم برخوردارند، نياز به انگيزه كافي و گسترش ارتباطهاي فرهنگي دارد. نمونهها و مصاديق سالهاي دور و نزديك نشان ميدهد كه پاتوقهاي مناسب در سطح شهر و محل اقامت افرادي با تعلقات و علايق همسو، بهترين مكان براي تبادل افكار و كشف و شهود و محشور شدن با آثار قابل بحث و رسيدن به يك فصل مشترك فرهنگي است. بدون آنكه بخواهم نوستالژيبازي دربياورم، بر اساس بافت اجتماعي دهه 40 و 50 اين حس همدلانه و رسيدن به انتخابي دلخواه را در كوران بحثهاي صميمانه و جدي در چند كافه مثل نادري و مرمر و مكانهايي چون «كارگاه نمايش»، فيلمخانه (كانون فيلم وزارت فرهنگ و هنر)، سينماي آزاد و سينما تئاتر كوچك تهران ميديدي. بعد از انقلاب، موزه هنرهاي معاصر نيز در مقاطعي چنين حال و هوايي داشت. البته پاتوق نيز تعريف خودش را دارد و در كنار گپ و گفت و آشنايي و تخليه كردن آميخته با طنز و مطايبه و خودنمايي و نگرش معترضانه و راديكال، بايد خروجي اقناعكننده و بهدرد بخور داشته باشد تا حاضرين در آن محيط تشخص فرهنگي و سير تكاملي خود را بدون خودشيفتگيهاي حماقتآميز باور كنند. پاتوق، شناسنامه درست و واقعياش را از شرايط عمومي جامعه و ميزان ظرفيتپذيري آدمها اخذ ميكند. پاتوق در شكل هويتمند و ريشهدارش كارگاه توليد روشنفكري نيست. روشنفكري اعتباري است كه در يك طي طريق خودجوش و مرحله به مرحله و مبتني بر دغدغهمندي و نياز و خالي از هرگونه ادا و تظاهر و تفرعن، به دست ميآيد. روشنفكري، متد و تئوري و اصولي زيربنايي و ابزار و نشانههاي فرماليستي ندارد.
با كلاه بِرِه و كلاه وودي آلني و بيلي و ايلدري و پيپ و سيگار نازك لايت و موي بلند و بافته شده از پشت و لباس جينِ كهنه و تيشرت و شلوار زيتونيِ چهگوارايي و عينك دودي و... نميتوان روشنفكر شد. روشنفكر واقعي كه دغدغه اينجايي بودن دارد و ميخواهد موجوديت فردياش در يك حركت بالنده اجتماعي كارساز باشد، نبايد با لاس زدنِ متظاهرانه با نامهاي بزرگ و غلطانداز براي خودش اتيكت كاذب كسب كند. اگر روشنفكري و مخالفخواني به كسب و كار و ادا تبديل شود، در حد استفاده ابزاري و بنايي از سارتر، كامو، بكت، نيچه، فيدل كاسترو، آلن رنه در دوران ماضي، فوكو، دريدا، ويتگنشتاين، ژيل دلوز، ريموند كارور و... و مفاهيمي چون اگزيستانسياليسم، نيهليسم، آبزورد، پستمدرنيسم، مينيماليزم، چپ مدرن و... در اين دوران متوقف ميماند. روشنفكر جدي و تاثيرگذار و تاريخساز بايد از سطح به عمق برسد و در گذر از نامها و عناوين دهان پر كن و نحلههاي فكري، به پيشنهادي هوشمندانه و همخوان با واقعيتهاي جامعه برسد. روشنفكر مسوول به جاي خودشيفتگي و تجويز نسخههاي انتزاعي بايد اولويتها و ضرورتها را در نظر بگيرد تا از آگاهي فردي به خردجمعي برسيم.
اين نكته مهم را نيز بايد در نظر گرفت كه فضاي عمومي و بافت فرهنگي جامعه خودش پاتوق را تعريف و كميت و كيفيت آن را مشخص ميكند. در يك بده بستان منطقي و خودجوش، عرضه و تقاضا مفهوم عيني و فرهنگسازش را پيدا ميكند. جامعه پردستانداز و غبارآلودي كه از صادق هدايت، بزرگ علوي، دكتر محمد مصدق، نيما، ملكالشعراي بهار، ميرزاده عشقي به جلال آلاحمد، دكتر شريعتي، صمد بهرنگي، اخوان ثالث، شاملو، فروغ، ابتهاج، احمدمحمود، گلشيري، بهرام صادقي، دولتآبادي و اسماعيل فصيح و... ميرسد و تكنوكراسي را با امثال احسان نراقي معنا و پيشنهاد ميكند، به پاتوق فرهنگي و رفتارشناسي اجتماعي نياز مبرم دارد. اگر اين فضا و مناسبات شكل بگيرد، جامعه به شكل قاعدهمند پوست مياندازد و هويت اصيل و قرص و محكم پيدا ميكند و آدمهاي خلاق و پرانگيزه و هدفمند در بطنش از انزوا فاصله ميگيرند و در پيوند و همنشيني و همكلاسي و رخ به رخ شدن با يكديگر به تكامل و ثبات شخصيتي و هويتمندي ميرسند.در كمبود شديد پاتوقهاي فرهنگي طي اين سالها و محدود شدن در چند فرهنگسرا و خانه هنرمندان و تئاتر شهر و كافيشاپ، ميبينيم كه ديگر آن ارتباط عميق و سازنده و بده بستان درست كه باعث تكثير آثار مطرح و ارزشمند و جذاب در متن جامعه فرهنگي شود، وجود ندارد. يك زمان «بوف كور»، «مدير مدرسه»، «شازده احتجاب»، «همسايهها»، «پاييز در زندان»، «زمستان»، «آخر شاهنامه»، «هواي تازه»، «تولدي ديگر»، «كوير»، «پهلوان اكبر ميميرد»، «ديكته و زاويه»، «پرواربندان»، «حالت چطوره مش رحيم»، «گلدونه خانم»، «جمعه كشي»، «شهر قصه»، «كليدر»، «جاي خالي سلوچ»، «زمين سوخته»، «زمستان 62» و... دهان به دهان ميشد. اما در اين سالهاي فترت گويي ديگر انگيزه، بهانه و مستمسكي نيست تا اثري را با شور و شوق پيشنهاد كنيم و به يك عيش مدام فرهنگي برسيم.